صالح بودن و نیکوکاری کردن. (فرهنگ جهانگیری). تقوی و صلاح داشتن و متقی و پرهیزکاربودن باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). متدین بودن و تقوی و صلاح داشتن و صادق و درستکار بودن و پرهیزگار بودن. (ناظم الاطباء). رجوع به شاهیدن و شاهیده شود
صالح بودن و نیکوکاری کردن. (فرهنگ جهانگیری). تقوی و صلاح داشتن و متقی و پرهیزکاربودن باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). متدین بودن و تقوی و صلاح داشتن و صادق و درستکار بودن و پرهیزگار بودن. (ناظم الاطباء). رجوع به شاهیدن و شاهیده شود
در دورۀ صفویه، قبایل حامی شاه، در دورۀ صفویه، سربازان مخصوص شاه، از ایل های بزرگ ایران که در حدود تبریز و اردبیل و قزوین سکنی دارند، هر یک از اعضای ایل شاهسون، شاه دوست، دوستدار شاه
در دورۀ صفویه، قبایل حامی شاه، در دورۀ صفویه، سربازان مخصوص شاه، از ایل های بزرگ ایران که در حدود تبریز و اردبیل و قزوین سکنی دارند، هر یک از اعضای ایل شاهسون، شاه دوست، دوستدار شاه
شانه کردن، شانه زدن موی، شاندن، شانیدن، برای مثال جهان به آب وفا روی عهد می شوید / فلک به دست ظفر جعد ملک می شاند (انوری - ۱۴۴) کسی را به نشستن وا داشتن، وادار به نشستن کردن، جا دادن، خاموش کردن آتش، نشاندن
شانه کردن، شانه زدن موی، شاندن، شانیدن، برای مِثال جهان به آب وفا روی عهد می شوید / فلک به دست ظفر جعد ملک می شاند (انوری - ۱۴۴) کسی را به نشستن وا داشتن، وادار به نشستن کردن، جا دادن، خاموش کردن آتش، نِشاندن
مرکب از دینار + گان مزید مؤخر نسبت و اتصاف، مانند درمگان (منسوب به درم سیمین) و گروگان (یعنی آنچه گرو را شاید)، دیناری زرین (سکه و پول رایج)، پول زر، منسوب به دینار: که آید یکی مرد بازرگان درمگان فروشد بدنیارگان، فردوسی، ز دینارگان یکدرم نستدی همی این بر آن آن بر این برزدی، فردوسی، - تیغدینارگان، سرخ بمناسبت سرخی زر، -، خونین: بدو گفت از این مرد بازارگان بیابی کنون تیغ دینارگان، فردوسی، رجوع به گان شود
مرکب از دینار + گان مزید مؤخر نسبت و اتصاف، مانند درمگان (منسوب به درم سیمین) و گروگان (یعنی آنچه گرو را شاید)، دیناری زرین (سکه و پول رایج)، پول زر، منسوب به دینار: که آید یکی مرد بازرگان درمگان فروشد بدنیارگان، فردوسی، ز دینارگان یکدرم نستدی همی این بر آن آن بر این برزدی، فردوسی، - تیغدینارگان، سرخ بمناسبت سرخی زر، -، خونین: بدو گفت از این مرد بازارگان بیابی کنون تیغ دینارگان، فردوسی، رجوع به گان شود
لقب بهرام پسر هرمز یعنی نیکوکار زمان. ایالتش سه سال و سه ماه بود و قتل مانی نقاش در ایام فرمانفرمایی او روی داد. (حبیب السیر چ کتاب خانه خیام ج 1 ص 227)
لقب بهرام پسر هرمز یعنی نیکوکار زمان. ایالتش سه سال و سه ماه بود و قتل مانی نقاش در ایام فرمانفرمایی او روی داد. (حبیب السیر چ کتاب خانه خیام ج 1 ص 227)
متقی و پرهیزکار و صالح و نیکوکردار باشد. (برهان قاطع). نکوکار. صالح. (شرفنامۀ منیری) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ سروری). رجوع به شاهندن شود، هرچیز خوب و مبارک. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به شاهیدن و شاهیده شود
متقی و پرهیزکار و صالح و نیکوکردار باشد. (برهان قاطع). نکوکار. صالح. (شرفنامۀ منیری) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ سروری). رجوع به شاهندن شود، هرچیز خوب و مبارک. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به شاهیدن و شاهیده شود
بمعنی شانه کردن: همی شاند، یعنی: پیوسته شانه میکرد. (از حاشیۀ لغت فرس اسدی ص 61). شانه کردن بود. (فرهنگ جهانگیری). شانه کردن باشد. (برهان قاطع). بمعنی شانه کردن نیز آمده. (فرهنگ رشیدی). شانه کردن موی. (انجمن آرا). بمعنی شانه کردن موی. (آنندراج). شانه کردن مو. (فرهنگ نظام). شانه کردن زلف و کاکل و جز آن. (ناظم الاطباء) : با دفتر اشعار بر خواجه شدم دوش من شعر همی خواندم و او شعر همی لاند صد کلج پر از گوه عطا کرد بر آن شعر گفتم که بدان شعر که دی خواجه همی شاند. طیان (از لغت فرس اسدی). جهان به آب وفا روی عدل میشوید فلک بدست ظفر جعد ملک میشاند. انوری (از فرهنگ نظام). ای شانه بخوبانت عمل دانی چیست زلف لیلی که باز میشانی چیست گیسوی پریشانش تو کی دانی چیست مجنون داند که این پریشانی چیست. امیرخسرو (از فرهنگ نظام). ارفاه، موی شاندن. (منتهی الارب). - گربه شاندن، گربه شانه کردن. بمجاز فریفته شدن. (از امثال وحکم دهخدا) : بحسرت جوانی بتو بازناید چرا ژاژخایی چرا گربه شانی. ناصرخسرو (ازامثال و حکم دهخدا). رجوع به گربه شاندن شود. ، مخفف نشاندن. (از فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). مخفف نشاندن. نشانیدن. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). مقابل ایستانیدن: شست صراحی بدو زانو به پیش دختر رز شاند بزانوی خویش. امیرخسرو. ، نشاندن. مرادف کاشتن. (انجمن آرا) (آنندراج). غرس کردن. کشتن: نوک پیکانهای جانان شاندن اندر جان خویش نامشان پیکان سلطانی نه پیکان داشتن. سنایی. بسبزه زار فلک طرفه باغبانانند که هر نهال که شاندند باز برکندند. امیرخسرو دهلوی. ، نشاندن گرد و غبار. (ناظم الاطباء) : تا سحاب کف تو سیم فرو ریخت چو آب شاند از روی زمین هر چه غبار محن است. امیرخسرو (از فرهنگ نظام). ، نشاندن بمعنی وضع کردن و قرار دادن: از بهر چشم زخم سرطاق شانده اند او را چنان کجا سرخر در خیارزار. سوزنی. ، مخفف نشاندن در معنی خاموش کردن، یا کشتن آتش: بهر این مقدار آتش شاندن آب پاک و بول یکسان شد بفن. مولوی. ، مخفف افشاندن: گر بترسندی فرعون خدا را خواند جبرئیل آید و خاکش بدهن در شاند. منوچهری. بنفس عالم جیفه نماز بر کردیم بفرق گنبد فرتوت خاک برشاندیم. خاقانی. چو دایه کرد چندین پندها یاد چه آن گفتار دایه بود و چه باد تو گفتی گوز بر گنبد همی شاند و یا در بادیه کشتی همی راند. ؟ ، نشان کردن و علامت گذاشتن. (ناظم الاطباء)
بمعنی شانه کردن: همی شاند، یعنی: پیوسته شانه میکرد. (از حاشیۀ لغت فرس اسدی ص 61). شانه کردن بود. (فرهنگ جهانگیری). شانه کردن باشد. (برهان قاطع). بمعنی شانه کردن نیز آمده. (فرهنگ رشیدی). شانه کردن موی. (انجمن آرا). بمعنی شانه کردن موی. (آنندراج). شانه کردن مو. (فرهنگ نظام). شانه کردن زلف و کاکل و جز آن. (ناظم الاطباء) : با دفتر اشعار بر خواجه شدم دوش من شعر همی خواندم و او شعر همی لاند صد کلج پر از گوه عطا کرد بر آن شعر گفتم که بدان شعر که دی خواجه همی شاند. طیان (از لغت فرس اسدی). جهان به آب وفا روی عدل میشوید فلک بدست ظفر جعد ملک میشاند. انوری (از فرهنگ نظام). ای شانه بخوبانت عمل دانی چیست زلف لیلی که باز میشانی چیست گیسوی پریشانش تو کی دانی چیست مجنون داند که این پریشانی چیست. امیرخسرو (از فرهنگ نظام). اِرفاه، موی شاندن. (منتهی الارب). - گربه شاندن، گربه شانه کردن. بمجاز فریفته شدن. (از امثال وحکم دهخدا) : بحسرت جوانی بتو بازناید چرا ژاژخایی چرا گربه شانی. ناصرخسرو (ازامثال و حکم دهخدا). رجوع به گربه شاندن شود. ، مخفف نشاندن. (از فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). مخفف نشاندن. نشانیدن. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). مقابل ایستانیدن: شست صراحی بدو زانو به پیش دختر رز شاند بزانوی خویش. امیرخسرو. ، نشاندن. مرادف کاشتن. (انجمن آرا) (آنندراج). غرس کردن. کشتن: نوک پیکانهای جانان شاندن اندر جان خویش نامشان پیکان سلطانی نه پیکان داشتن. سنایی. بسبزه زار فلک طرفه باغبانانند که هر نهال که شاندند باز برکندند. امیرخسرو دهلوی. ، نشاندن گرد و غبار. (ناظم الاطباء) : تا سحاب کف تو سیم فرو ریخت چو آب شاند از روی زمین هر چه غبار محن است. امیرخسرو (از فرهنگ نظام). ، نشاندن بمعنی وضع کردن و قرار دادن: از بهر چشم زخم سرطاق شانده اند او را چنان کجا سرخر در خیارزار. سوزنی. ، مخفف نشاندن در معنی خاموش کردن، یا کشتن آتش: بهر این مقدار آتش شاندن آب پاک و بول یکسان شد بفن. مولوی. ، مخفف افشاندن: گر بترسندی فرعون خدا را خواند جبرئیل آید و خاکش بدهن در شاند. منوچهری. بنفس عالم جیفه نماز بر کردیم بفرق گنبد فرتوت خاک برشاندیم. خاقانی. چو دایه کرد چندین پندها یاد چه آن گفتار دایه بود و چه باد تو گفتی گوز بر گنبد همی شاند و یا در بادیه کشتی همی راند. ؟ ، نشان کردن و علامت گذاشتن. (ناظم الاطباء)
دانسته شدن شناخته شدن: گویی درد و رنج در مواضع خود نشسته اندی و آدمی به سبب کنجکاوی و تمییز و نظرات راه را قطع میکند و بر آن درد می شافد و پس درد و رنج آن آمد که وی را می بینی و می شناسی و به وی نظر می کنی
دانسته شدن شناخته شدن: گویی درد و رنج در مواضع خود نشسته اندی و آدمی به سبب کنجکاوی و تمییز و نظرات راه را قطع میکند و بر آن درد می شافد و پس درد و رنج آن آمد که وی را می بینی و می شناسی و به وی نظر می کنی
شاه شاهان پادشاه پادشاهان سلطان السلاطین، خدای تعالی، به پادشاه کوچک نیز اطلاق میشود (به عنوان مبالغه)، یا شاهنامه زند واستا. خورشید. یا شاهنامه فلک. خورشید
شاه شاهان پادشاه پادشاهان سلطان السلاطین، خدای تعالی، به پادشاه کوچک نیز اطلاق میشود (به عنوان مبالغه)، یا شاهنامه زند واستا. خورشید. یا شاهنامه فلک. خورشید