جدول جو
جدول جو

معنی شاندنی - جستجوی لغت در جدول جو

شاندنی
(دَ)
درخور شاندن. که توان شاند. رجوع به شاندن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شاندیز
تصویر شاندیز
(دخترانه و پسرانه)
نام روستایی در نزدیکی مشهد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شاندن
تصویر شاندن
شانه کردن، شانه زدن موی، شاندن، شانیدن، برای مثال جهان به آب وفا روی عهد می شوید / فلک به دست ظفر جعد ملک می شاند (انوری - ۱۴۴)
کسی را به نشستن وا داشتن، وادار به نشستن کردن، جا دادن، خاموش کردن آتش، نشاندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خواندنی
تصویر خواندنی
کتاب یا نوشته ای که شایستۀ خواندن باشد، قابل خواندن، خوانا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آکندنی
تصویر آکندنی
در خور آکندن، لایق آکندن، برای مثال زر آن آتشی نیست کآکندنی ست / شراری ست کز خود پراکندنی ست (نظامی۶ - ۱۰۹۲)، آکند و آکنش، آنچه با آن درون چیزی را پر کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماندنی
تصویر ماندنی
دارای نیت ماندن در جایی مثلاً میهمان ها امشب ماندنی هستند، ماندگار مثلاً خاطرۀ ماندنی، کنایه از قابل زنده ماندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شانیدن
تصویر شانیدن
شاندن، شانه کردن، شانه زدن موی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشنودنی
تصویر اشنودنی
در خور شنیدن، لایق شنیدن، برای مثال نه بشنودنی بد نه بنمودنی / نه افگندنی بد نه اشنودنی (فردوسی - ۵/۱۰۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاهانی
تصویر شاهانی
انگور شاهانی، نوعی انگور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شادانی
تصویر شادانی
شادی، شادمانی، خوشحالی
فرهنگ فارسی عمید
(کَ دَ)
آگندنی. آکنه. آکنش. حشو:
ز پوشیدنی هم ز افکندنی
ز گستردنی هم ز آکندنی.
فردوسی.
ز پوشیدنی هم ز آکندنی
ز هر سو بیاورد آوردنی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
رجوع به آکندنی شود
لغت نامه دهخدا
(مَءْ وا / وی کَ دَ)
بمعنی شانه کردن: همی شاند، یعنی: پیوسته شانه میکرد. (از حاشیۀ لغت فرس اسدی ص 61). شانه کردن بود. (فرهنگ جهانگیری). شانه کردن باشد. (برهان قاطع). بمعنی شانه کردن نیز آمده. (فرهنگ رشیدی). شانه کردن موی. (انجمن آرا). بمعنی شانه کردن موی. (آنندراج). شانه کردن مو. (فرهنگ نظام). شانه کردن زلف و کاکل و جز آن. (ناظم الاطباء) :
با دفتر اشعار بر خواجه شدم دوش
من شعر همی خواندم و او شعر همی لاند
صد کلج پر از گوه عطا کرد بر آن شعر
گفتم که بدان شعر که دی خواجه همی شاند.
طیان (از لغت فرس اسدی).
جهان به آب وفا روی عدل میشوید
فلک بدست ظفر جعد ملک میشاند.
انوری (از فرهنگ نظام).
ای شانه بخوبانت عمل دانی چیست
زلف لیلی که باز میشانی چیست
گیسوی پریشانش تو کی دانی چیست
مجنون داند که این پریشانی چیست.
امیرخسرو (از فرهنگ نظام).
ارفاه، موی شاندن. (منتهی الارب).
- گربه شاندن، گربه شانه کردن. بمجاز فریفته شدن. (از امثال وحکم دهخدا) :
بحسرت جوانی بتو بازناید
چرا ژاژخایی چرا گربه شانی.
ناصرخسرو (ازامثال و حکم دهخدا).
رجوع به گربه شاندن شود.
، مخفف نشاندن. (از فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). مخفف نشاندن. نشانیدن. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). مقابل ایستانیدن:
شست صراحی بدو زانو به پیش
دختر رز شاند بزانوی خویش.
امیرخسرو.
، نشاندن. مرادف کاشتن. (انجمن آرا) (آنندراج). غرس کردن. کشتن:
نوک پیکانهای جانان شاندن اندر جان خویش
نامشان پیکان سلطانی نه پیکان داشتن.
سنایی.
بسبزه زار فلک طرفه باغبانانند
که هر نهال که شاندند باز برکندند.
امیرخسرو دهلوی.
، نشاندن گرد و غبار. (ناظم الاطباء) :
تا سحاب کف تو سیم فرو ریخت چو آب
شاند از روی زمین هر چه غبار محن است.
امیرخسرو (از فرهنگ نظام).
، نشاندن بمعنی وضع کردن و قرار دادن:
از بهر چشم زخم سرطاق شانده اند
او را چنان کجا سرخر در خیارزار.
سوزنی.
، مخفف نشاندن در معنی خاموش کردن، یا کشتن آتش:
بهر این مقدار آتش شاندن
آب پاک و بول یکسان شد بفن.
مولوی.
، مخفف افشاندن:
گر بترسندی فرعون خدا را خواند
جبرئیل آید و خاکش بدهن در شاند.
منوچهری.
بنفس عالم جیفه نماز بر کردیم
بفرق گنبد فرتوت خاک برشاندیم.
خاقانی.
چو دایه کرد چندین پندها یاد
چه آن گفتار دایه بود و چه باد
تو گفتی گوز بر گنبد همی شاند
و یا در بادیه کشتی همی راند. ؟
، نشان کردن و علامت گذاشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ دَ / اُ دَ)
لایق شنودن. قابل اصغا:
نه بنوشتنی بد نه بنمودنی
نه برخواندنی بد نه اشنودنی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
باقی و پایدار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، که زنده خواهد ماند. که استعداد و قدرت حیات و زندگی در او وجود دارد. که زندگی خواهد کرد و از خطر مرگ رهایی یافته است، قابل دوام. که استحکام و پایداری دارد، مقیم. ماندگار. مقابل رفتنی
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ دَ)
قابل کشاندن. قابل کشیدن. کشیدنی. (یادداشت مؤلف) ، منجر ساختنی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نِ دَ)
درخور نشاندن. که نشاندن او ضرور است
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ)
که درخور شاندن نیست. که نباید شاند. (یادداشت مؤلف). رجوع به شاندن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
قابل افشاندن. لایق افشاندن. و رجوع به افشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
درخور راندن. سزاوار راندن. لایق راندن و دور کردن:
دوستی ز ابله بتر از دشمنی است
او بهر حیله که باشد راندنیست.
مولوی.
و رجوع به راندن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جنباندنی. درخور لاندن
لغت نامه دهخدا
تصویری از راندگی
تصویر راندگی
دور گردیده بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواندنی
تصویر خواندنی
چیزی که شایسته خواندن باشد قابل قرائت: کتاب خواندنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاندلیه
تصویر شاندلیه
سپاوه داب، فراخور فربر، پایگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آکندنی
تصویر آکندنی
لایق آکندن در خور آکندن، حشو آکنه آکنش
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که زنده خواهد ماند (مثلا مریضی که قبلا امیدی ببقای او نمانده بود و اکنون شفایافته)، قابل دوام، مقیم ماندگار مقابل رفتنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگندنی
تصویر آگندنی
لایق آکندن در خور آکندن، حشو آکنه آکنش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشاندنی
تصویر کشاندنی
منجر ساختنی، کشیدنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاندن
تصویر شاندن
((دَ))
شانه کردن، به هوا دادن خوشه های خرمن شده، برای جدا کردن دانه از کاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماندنی
تصویر ماندنی
((دَ))
کسی که زنده خواهد ماند، قابل دوام، مقیم، ماندگار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خواندنی
تصویر خواندنی
((خا دَ))
چیزی که شایسته خواند باشد، قابل قرائت
فرهنگ فارسی معین
پایدار، جاوید، مانا، بادوام، دیرپا، فراموش نشدنی، به یادماندنی، مقیم، ساکن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تکان دادن درخت به منظور ریختن میوه یا برگ
فرهنگ گویش مازندرانی
شگفتی، شکوه، درخشش
دیکشنری اردو به فارسی
درخشان، باشکوه، مدرن، فریبنده، عالی، شگفت انگیز، جالب، مجلّل، لوکس، فوق العاده، فانتزی، زیبا، شکوهمند
دیکشنری اردو به فارسی