شانه کردن، شانه زدن موی، شاندن، شانیدن، برای مثال جهان به آب وفا روی عهد می شوید / فلک به دست ظفر جعد ملک می شاند (انوری - ۱۴۴) کسی را به نشستن وا داشتن، وادار به نشستن کردن، جا دادن، خاموش کردن آتش، نشاندن
شانه کردن، شانه زدن موی، شاندن، شانیدن، برای مِثال جهان به آب وفا روی عهد می شوید / فلک به دست ظفر جعد ملک می شاند (انوری - ۱۴۴) کسی را به نشستن وا داشتن، وادار به نشستن کردن، جا دادن، خاموش کردن آتش، نِشاندن
مفرد شهود، در علم حقوق کسی که در دادگاه دربارۀ موضوع مورد بحث شهادت می دهد، کسی که امری یا واقعه ای را به چشم خود دیده باشد و گواهی بدهد، گواه، در علوم ادبی جمله یا عبارتی از نثر یا نظم که برای اثبات معنی لغت یا موضوعی بیاورند، کنایه از معشوق، محبوب، مرد یا زن خوب رو، بازماندگان شهید مثلاً فرزند شاهد، دانشگاه شاهد، آنچه با آن بتوان وجود چیز دیگر را اثبات کرد شاهد حال: گواه حاضر شاهد عادل: شاهد راست گو که به گفته اش بتوان اعتماد کرد شاهد معتمد: شاهد راست گو که به گفته اش بتوان اعتماد کرد، شاهد عادل شاهد روز: کنایه از خورشید، شاهد رخ زرد، شاهد فلک شاهد جان: کنایه از معشوق، محبوب، مقصود جان
مفرد شُهود، در علم حقوق کسی که در دادگاه دربارۀ موضوع مورد بحث شهادت می دهد، کسی که امری یا واقعه ای را به چشم خود دیده باشد و گواهی بدهد، گواه، در علوم ادبی جمله یا عبارتی از نثر یا نظم که برای اثبات معنی لغت یا موضوعی بیاورند، کنایه از معشوق، محبوب، مرد یا زن خوب رو، بازماندگان شهید مثلاً فرزند شاهد، دانشگاه شاهد، آنچه با آن بتوان وجود چیز دیگر را اثبات کرد شاهد حال: گواه حاضر شاهد عادل: شاهد راست گو که به گفته اش بتوان اعتماد کرد شاهد معتمد: شاهد راست گو که به گفته اش بتوان اعتماد کرد، شاهد عادل شاهد روز: کنایه از خورشید، شاهد رخ زرد، شاهد فلک شاهد جان: کنایه از معشوق، محبوب، مقصود جان
دوش، کتف، جای اتصال دست به تنه، استخوان کتف وسیله ای دندانه دار که با آن موی سر را هموار و مرتب می کنند، سرخاره کندو، لانۀ زنبور عسل به شکل خانه های شش گوشۀ منظم، خانۀ زنبور عسل، شان، خلیّه، نخاریب النحل
دوش، کتف، جای اتصال دست به تنه، استخوان کتف وسیله ای دندانه دار که با آن موی سر را هموار و مرتب می کنند، سرخاره کَندو، لانۀ زنبور عسل به شکل خانه های شش گوشۀ منظم، خانۀ زنبور عسل، شان، خَلیّه، نَخاریبُ النَحل
نوار دراز پارچه ای که برای بند آوردن خون ریزی، محفوظ نگه داشتن زخم یا بی حرکت نگه داشتن اندام، روی قسمت آسیب دیده بسته می شود، گروهی از افراد که برای انجام اعمال غیرقانونی، سازمان یافته اند، مسیرهای موازی در جاده که به وسیلۀ نرده یا خط کشی متمایز شده اند، بلندگوهای وسایل صوتی و تصویری
نوار دراز پارچه ای که برای بند آوردن خون ریزی، محفوظ نگه داشتن زخم یا بی حرکت نگه داشتن اندام، روی قسمت آسیب دیده بسته می شود، گروهی از افراد که برای انجام اعمال غیرقانونی، سازمان یافته اند، مسیرهای موازی در جاده که به وسیلۀ نرده یا خط کشی متمایز شده اند، بلندگوهای وسایل صوتی و تصویری
ممکن است، احتمال دارد، باشد که، برای مثال غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل / شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد (حافظ - ۳۳۰) . در اصل فعل سوم شخص مفرد مضارع از مصدر شایستن است
ممکن است، احتمال دارد، باشد که، برای مِثال غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل / شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد (حافظ - ۳۳۰) . در اصل فعل سوم شخص مفرد مضارع از مصدر شایستن است
نعت مفعولی از شاندن. رجوع به شاندن شود: از بنفشه مرز او چون شانده بر زنگار نیل از شکوفه شاخ او چون هشته بر مینا گهر. قطران. بدسگال تو رنجه دارد جان شانده در دل ز غم نهال از تو. سوزنی
نعت مفعولی از شاندن. رجوع به شاندن شود: از بنفشه مرز او چون شانده بر زنگار نیل از شکوفه شاخ او چون هشته بر مینا گهر. قطران. بدسگال تو رنجه دارد جان شانده در دل ز غم نهال از تو. سوزنی
بمعنی شانه کردن: همی شاند، یعنی: پیوسته شانه میکرد. (از حاشیۀ لغت فرس اسدی ص 61). شانه کردن بود. (فرهنگ جهانگیری). شانه کردن باشد. (برهان قاطع). بمعنی شانه کردن نیز آمده. (فرهنگ رشیدی). شانه کردن موی. (انجمن آرا). بمعنی شانه کردن موی. (آنندراج). شانه کردن مو. (فرهنگ نظام). شانه کردن زلف و کاکل و جز آن. (ناظم الاطباء) : با دفتر اشعار بر خواجه شدم دوش من شعر همی خواندم و او شعر همی لاند صد کلج پر از گوه عطا کرد بر آن شعر گفتم که بدان شعر که دی خواجه همی شاند. طیان (از لغت فرس اسدی). جهان به آب وفا روی عدل میشوید فلک بدست ظفر جعد ملک میشاند. انوری (از فرهنگ نظام). ای شانه بخوبانت عمل دانی چیست زلف لیلی که باز میشانی چیست گیسوی پریشانش تو کی دانی چیست مجنون داند که این پریشانی چیست. امیرخسرو (از فرهنگ نظام). ارفاه، موی شاندن. (منتهی الارب). - گربه شاندن، گربه شانه کردن. بمجاز فریفته شدن. (از امثال وحکم دهخدا) : بحسرت جوانی بتو بازناید چرا ژاژخایی چرا گربه شانی. ناصرخسرو (ازامثال و حکم دهخدا). رجوع به گربه شاندن شود. ، مخفف نشاندن. (از فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). مخفف نشاندن. نشانیدن. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). مقابل ایستانیدن: شست صراحی بدو زانو به پیش دختر رز شاند بزانوی خویش. امیرخسرو. ، نشاندن. مرادف کاشتن. (انجمن آرا) (آنندراج). غرس کردن. کشتن: نوک پیکانهای جانان شاندن اندر جان خویش نامشان پیکان سلطانی نه پیکان داشتن. سنایی. بسبزه زار فلک طرفه باغبانانند که هر نهال که شاندند باز برکندند. امیرخسرو دهلوی. ، نشاندن گرد و غبار. (ناظم الاطباء) : تا سحاب کف تو سیم فرو ریخت چو آب شاند از روی زمین هر چه غبار محن است. امیرخسرو (از فرهنگ نظام). ، نشاندن بمعنی وضع کردن و قرار دادن: از بهر چشم زخم سرطاق شانده اند او را چنان کجا سرخر در خیارزار. سوزنی. ، مخفف نشاندن در معنی خاموش کردن، یا کشتن آتش: بهر این مقدار آتش شاندن آب پاک و بول یکسان شد بفن. مولوی. ، مخفف افشاندن: گر بترسندی فرعون خدا را خواند جبرئیل آید و خاکش بدهن در شاند. منوچهری. بنفس عالم جیفه نماز بر کردیم بفرق گنبد فرتوت خاک برشاندیم. خاقانی. چو دایه کرد چندین پندها یاد چه آن گفتار دایه بود و چه باد تو گفتی گوز بر گنبد همی شاند و یا در بادیه کشتی همی راند. ؟ ، نشان کردن و علامت گذاشتن. (ناظم الاطباء)
بمعنی شانه کردن: همی شاند، یعنی: پیوسته شانه میکرد. (از حاشیۀ لغت فرس اسدی ص 61). شانه کردن بود. (فرهنگ جهانگیری). شانه کردن باشد. (برهان قاطع). بمعنی شانه کردن نیز آمده. (فرهنگ رشیدی). شانه کردن موی. (انجمن آرا). بمعنی شانه کردن موی. (آنندراج). شانه کردن مو. (فرهنگ نظام). شانه کردن زلف و کاکل و جز آن. (ناظم الاطباء) : با دفتر اشعار بر خواجه شدم دوش من شعر همی خواندم و او شعر همی لاند صد کلج پر از گوه عطا کرد بر آن شعر گفتم که بدان شعر که دی خواجه همی شاند. طیان (از لغت فرس اسدی). جهان به آب وفا روی عدل میشوید فلک بدست ظفر جعد ملک میشاند. انوری (از فرهنگ نظام). ای شانه بخوبانت عمل دانی چیست زلف لیلی که باز میشانی چیست گیسوی پریشانش تو کی دانی چیست مجنون داند که این پریشانی چیست. امیرخسرو (از فرهنگ نظام). اِرفاه، موی شاندن. (منتهی الارب). - گربه شاندن، گربه شانه کردن. بمجاز فریفته شدن. (از امثال وحکم دهخدا) : بحسرت جوانی بتو بازناید چرا ژاژخایی چرا گربه شانی. ناصرخسرو (ازامثال و حکم دهخدا). رجوع به گربه شاندن شود. ، مخفف نشاندن. (از فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). مخفف نشاندن. نشانیدن. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). مقابل ایستانیدن: شست صراحی بدو زانو به پیش دختر رز شاند بزانوی خویش. امیرخسرو. ، نشاندن. مرادف کاشتن. (انجمن آرا) (آنندراج). غرس کردن. کشتن: نوک پیکانهای جانان شاندن اندر جان خویش نامشان پیکان سلطانی نه پیکان داشتن. سنایی. بسبزه زار فلک طرفه باغبانانند که هر نهال که شاندند باز برکندند. امیرخسرو دهلوی. ، نشاندن گرد و غبار. (ناظم الاطباء) : تا سحاب کف تو سیم فرو ریخت چو آب شاند از روی زمین هر چه غبار محن است. امیرخسرو (از فرهنگ نظام). ، نشاندن بمعنی وضع کردن و قرار دادن: از بهر چشم زخم سرطاق شانده اند او را چنان کجا سرخر در خیارزار. سوزنی. ، مخفف نشاندن در معنی خاموش کردن، یا کشتن آتش: بهر این مقدار آتش شاندن آب پاک و بول یکسان شد بفن. مولوی. ، مخفف افشاندن: گر بترسندی فرعون خدا را خواند جبرئیل آید و خاکش بدهن در شاند. منوچهری. بنفس عالم جیفه نماز بر کردیم بفرق گنبد فرتوت خاک برشاندیم. خاقانی. چو دایه کرد چندین پندها یاد چه آن گفتار دایه بود و چه باد تو گفتی گوز بر گنبد همی شاند و یا در بادیه کشتی همی راند. ؟ ، نشان کردن و علامت گذاشتن. (ناظم الاطباء)
شاندیز. در بلاد خراسان و از قرای آن قریۀ ارغد (بوزن سرمد) است و مولانا محمد اسماعیل عارف متخلص به وجدی (ره) که از کملین مشایخ عهد بود و در 1232 هجری قمری رحلت نمود از آنجاست. (از انجمن آرا) (آنندراج). هدایت در انجمن آرا گوید ظاهراً شاندز در اصل شاهان دز بوده یعنی قلعۀ منسوب به شاهان. رجوع به شاندیز شود
شاندیز. در بلاد خراسان و از قرای آن قریۀ ارغد (بوزن سرمد) است و مولانا محمد اسماعیل عارف متخلص به وجدی (ره) که از کملین مشایخ عهد بود و در 1232 هجری قمری رحلت نمود از آنجاست. (از انجمن آرا) (آنندراج). هدایت در انجمن آرا گوید ظاهراً شاندز در اصل شاهان دز بوده یعنی قلعۀ منسوب به شاهان. رجوع به شاندیز شود
شمن. توضیح این کلمه را به معنی ترسناک افغان و نوحه کننده نوشته اند و بیت ذیل را از ناصر خسرو شاهد آورده اند: برهمندی را بدل در جای کن گر همی زایزد بترسی چون شمند. (ناصر خسرو 123) در دیوان ناصر هم همین معنی آورده اند اما همین طور که درین بیت برهمند مزید علیه برهمن است به نظر می رسد که شمند هم مزید علیه شمن باشد یعنی همان طور که شمن (روحانی بت پرست) از بت خود می ترسد تو نیز از ایزد بترس
شمن. توضیح این کلمه را به معنی ترسناک افغان و نوحه کننده نوشته اند و بیت ذیل را از ناصر خسرو شاهد آورده اند: برهمندی را بدل در جای کن گر همی زایزد بترسی چون شمند. (ناصر خسرو 123) در دیوان ناصر هم همین معنی آورده اند اما همین طور که درین بیت برهمند مزید علیه برهمن است به نظر می رسد که شمند هم مزید علیه شمن باشد یعنی همان طور که شمن (روحانی بت پرست) از بت خود می ترسد تو نیز از ایزد بترس