جدول جو
جدول جو

معنی شاطربچه - جستجوی لغت در جدول جو

شاطربچه(طِ بَچْ چَ / چِ / بَ چَ / چِ)
شاطر خردسال. خدمتگزار اندک سال. ریدک خواب نادیده. شاطربچگان در حضور سلاطین زنگوله به دور کمر می آویختند
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شتربچه
تصویر شتربچه
بچۀ شتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیربچه
تصویر شیربچه
جوان دلیر و شجاع
فرهنگ فارسی عمید
(اُ تُ بَچْ چَ / چِ)
شترکره. کره شتر. بوّ
لغت نامه دهخدا
(بَچْ چَ / چِ)
پسر شاه. فرزند شاه. بچۀ شاه:
فکند آن تن شاه بچه بخاک
بچنگال کردش جگرگاه چاک
دل شاه بچه برآمد بجوش
سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش.
فردوسی.
هر آنگه که دارد به بیداد دست
دل شاه بچه نباید شکست.
فردوسی.
، در تداول عامه بر کودک مؤدب و آرام نیز اطلاق کنند: این پسر شاه بچه است و چون فرزند شاهان ادب گرفته و پرهیخته و مؤدب است
لغت نامه دهخدا
(کِ)
کسی که اسبهای چند برای کارهای عمومی و کرایه دادن نگاه دارد. (ناظم الاطباء) (اشتنگاس) (شعوری ج 2 ص 134) ، خدمت بقاضی و مفتی. (ناظم الاطباء) (اشتنگاس) (شعوری ج 2 ص 134). اما این لغت در مأخذ دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(طِ ری یَ)
گیاهی است از تیره نعناع، بوته های آن چوبی و پست قد است و کاسۀ آن پنج دندانه است. رجوع به تیره شناسی احمد پارسا ج 3 ص 7 شود
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ بَچْ چَ/ چِ)
بچۀ شتر. کرۀ شتر. شترکره. اشتربچه. بکر. رام. شتی. سخی. (منتهی الارب) :
شتربچه با مادر خویش گفت
پس از رفتن آخر زمانی بخفت.
سعدی.
خل ّ، شتربچۀ نر به سال دو درآمده. سلیل، شتربچۀ نوزاده. شجعه،شتربچه که مادرش آن را ناقص خلقت زاده باشد. فصیل، شتربچۀ از مادر جداشده. قرمل، شتربچۀ بختی. قعود،، شتربچۀ از مادر جداشده. لطیم، شتربچۀ سهیل دیده. هبع، شتربچه که در آخر نتاج زاده باشد. هجنع، شتربچه که در شدت گرما زاده باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَچْ چَ / چِ / بَ چَ / چِ)
بچه شیر. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). شیر خردسال. شبل. (یادداشت مؤلف). شیع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- امثال:
از شیر نزاید جز شیربچه. (یادداشت مؤلف).
، کنایه از پسر شجاع و دلیر. جوان که با کم سالی سخت باشجاعت و باجرأت باشد: نصر احمد سامانی را... برتخت ملک نشاندند به جای پدر، آن شیربچه ملک زاده ای سخت نیکو برآمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101). امیر محمود... آن شیربچه (مسعود) را به نان خوردن فرودآورد و بسیار بنواخت و بسیار تجمل فرمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 109). تخت ملک پس از پدر مودود یافت و کینۀ او این شیربچه بازخواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513).
بر آن پیکر شیربچه شگفت
فروماند از دل نیایش گرفت.
اسدی.
شیربچه گر به زخم مور اجل رفت
پیل فکن شیر مرغزار بماناد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(بَچْ چَ / بَ چْ چِ / بَ چَ / چِ)
بچۀمار. توله مار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زادۀمار و کنایه است از گزنده و موذی و خطرناک: این ماربچه به غنیمت داشته بود مردن پدرش (علی تکین) و دور ماندن امیر از خراسان. (تاریخ بیهقی).
- امثال:
از مار نزاید جز ماربچه. نظیر:
عاقبت گرگ زاده گرگ شود
گرچه با آدمی بزرگ شود.
سعدی (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 146)
لغت نامه دهخدا
(رِ بَ)
تأنیث شارب. آشامنده. ج، شاربات و شوارب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِ بَ)
گروهی که بر کنارۀ جوی سکونت دارند و منسوب به آنندکه آب از وی خورند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شهری بزرگ و صاحب قلعه ای حصین بشرقی اندلس (ابن خلکان) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(طِ بَ)
ج، شواطب. (اقرب الموارد). زنی که شاخ نخل را پاره کند تااز آن بوریا سازد، زنی که ادیم را بعداز آنکه کهنه کرده باشد بتراشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، زنی که شاخۀ خرما را پوست کند سپس آن را در منقیّه بیندازد و با کارد آنچه را که روی آن است بگیرد تا نازک شود. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طِ بَ)
شهری است در مشرق قرطبه و خاور اندلس. (معجم البلدان). شهری است بمغرب. (منتهی الارب). شهری به اسپانیا. قیصاتیوا. رجوع به الحلل السندسیه ج 1 و 2و روضات الجنات فی احوال العلماء و السادات ج 1 ص 65 شود. شهری است در مشرق اندلس و مشرق قرطبه و آنجا در ایام حکومت عرب بر اندلس کاغذ اعلا ساخته میشد و به دیگر شهرهای اندلس صادر میگردید. (معجم البلدان). مسیحیان در عشر اخیر رمضان سال 645 آن را بگرفتند
لغت نامه دهخدا