جدول جو
جدول جو

معنی شارمام - جستجوی لغت در جدول جو

شارمام
شارمان، چارمان، چهارمان، نام سابق قصبۀ ساحلی چهار امام، (فریده) واقع در مازندران است، ولاش باو را در آنجابقتل رسانید، رجوع به مازندران و استرآباد رابینو ترجمه وحید مازندرانی ص 90 و 215 و چهار امام شود
لغت نامه دهخدا
شارمام
نام محلی است
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بارمان
تصویر بارمان
(پسرانه)
محترم، لایق، دارای روح بزرگ، نام سردار افراسیاب، از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاور تورانی و از سپاهیان افراسیاب تورانی، نام یکی از سرداران دوره ماد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دارمان
تصویر دارمان
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از سرداران خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شادمان
تصویر شادمان
(پسرانه)
خوشحال، مسرور، نام برادر شیرویه، پسر خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شاروان
تصویر شاروان
پردۀ بزرگی که در قدیم جلو بارگاه سلاطین می کشیدند، سراپرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرمال
تصویر شیرمال
شیرمالیده، نوعی نان که آرد آن را با شیر خمیر می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شارمار
تصویر شارمار
مار بزرگ، برای مثال شور و مورند حسودانش اگرچه گه لاف / شارمارند نفر با نفر آمیخته اند (خاقانی - ۱۲۰ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرمان
تصویر شیرمان
مانند شیر، کنایه از دلیر، پردل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شادمان
تصویر شادمان
شاد و خوشحال، خوش و خرم، با شادی و خوشحالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناتمام
تصویر ناتمام
ناقص، کامل نشده، به پایان نرسیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شادکام
تصویر شادکام
شادمان، کامران، کامروا، کامیاب
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
کوهی است در دیار باهله بن اعصر و گویند ارمام وادیی است که به ثلبوت از دیار بنی اسد ریزد و گویند وادیی است بین حاجر و فید. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جلاّب بمعنی چوبدار یعنی آورندۀ گوسفندان برای فروش است، در جامعالروات وی را از اصحاب حسن عسکری شمرده است. در کتاب کافی در باب مولد امام ابوالحسن علی بن محمد (ع) ، خبری از اسحاق توسط علی بن محمد نوفلی روایت شده که امام او را مأمورخرید گوسفند کرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 113)
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ)
پوسیدن استخوان. (منتهی الأرب).
لغت نامه دهخدا
نوعی از مار بزرگ و عظیم باشد، (برهان)، مرکب از: شار + مار، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، مار بزرگ، (رشیدی)، مار سخت بزرگ، (شرفنامۀ منیری) (سروری)، برغمان:
شور مورند حسودانش اگر چه گه لاف
شارمارند و نفربا نفر آمیخته اند،
خاقانی،
رجوع به شار در معنی بزرگ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شارکار
تصویر شارکار
هر کار مفت و رایگان که بزور و جبرا اجرا گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهرمان
تصویر شهرمان
پارسی تازی گشته شهرمان سیکا (اردک وحشی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شترماب
تصویر شترماب
شترروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شادکام
تصویر شادکام
خوشحال شادمان شادخوار، کامروا کامران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شادمان
تصویر شادمان
خوشوقت، خرم، شادمنش
فرهنگ لغت هوشیار
شهرستان شهر مدینه، نفس شهر یعنی دکان ها و خانه ها که بر گرداگرد ارگ یا قهندز ساخته باشند هرچه در اندرون یک شهر بود مقابل ربض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باتمام
تصویر باتمام
بی کم و کاست از دم
فرهنگ لغت هوشیار
سراپرده که در قدیم پیش در خانه و ایوان پادشاهان و امیران میکشیدند، خیمه چادر، پرده بزرگ مانند پامیانه، سایبان، فرش منقش بساط گرانمایه، زیر کنگره های عمارت و سردر خانه، لحنی از الحان باربدی، سدی که بر رود و نهر بندند: شادروان شوشتر، فواره (باین معنی در عربی و ترکی مستعمل است)، اصل بنیاد اساس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاربام
تصویر تاربام
صبح نخست، صبح زود که هنوز هوا تاریک باشد، تاریک روشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تارفام
تصویر تارفام
تیره رنگ، تارگون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داربام
تصویر داربام
چوب بزرگی که بدان بام را پوشانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتمام
تصویر اشتمام
بویش بوییدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارمام
تصویر ارمام
مغز دار شدن استخوان، خاموش شدن، پوسیدن استخوان، گراییدن به بازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شارمار
تصویر شارمار
مار بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی دلبر دلربا دلارام شاره شاره ازچیرا سنسکریت ساره دستار برای مردان، چادر رنگین برای زنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قارمان
تصویر قارمان
گارمون بنگرید به گارمون گارمون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شادمان
تصویر شادمان
مسرور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ناتمام
تصویر ناتمام
نیمه کاره
فرهنگ واژه فارسی سره
نام قدیمی چهار امام که کنار رودخانه ای به همین نام قرار داشت
فرهنگ گویش مازندرانی