جدول جو
جدول جو

معنی شادخواب - جستجوی لغت در جدول جو

شادخواب
خواب خوش، خواب شیرین، شکر خواب، برای مثال چو از شاد خوابش برانگیختند / سرش را به نیزه درآویختند (فردوسی - لغت نامه - شادخواب)
تصویری از شادخواب
تصویر شادخواب
فرهنگ فارسی عمید
شادخواب
(خوا / خا)
خواب شاد. خواب خوش بود و آن را شکر خواب نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). خواب شیرین. (انجمن آرای ناصری) :
چو از شادخوابش برانگیختم
سرش را به نیزه در آویختم.
فردوسی (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شادخواری
تصویر شادخواری
شادی، خوش گذرانی، باده گساری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شب خواب
تصویر شب خواب
کسی که شب در مکانی بخوابد، آنکه شب بخوابد، خوابگاه و بستر، شب خسب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شادروان
تصویر شادروان
صفتی احترام آمیز برای درگذشته، مرحوم، ویژگی آنکه روحش شاد باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شادروان
تصویر شادروان
پردۀ بزرگی که در قدیم جلو بارگاه سلاطین می کشیدند، سراپرده، شادوان، شاروان، شادربان، برای مثال برو ببین که چه زیبا کشیده دست بهار / ز گونه گونه در اطراف باغ شادروان (کمال الدین اسماعیل - ۷۷) پیشگاه کاخ و بارگاه، فرش و بساط گران مایه،
سد و بندی که بر رود و نهر می بندند، منبع آب که دارای حوض و فواره باشد
شادروان مروارید: در موسیقی از الحان سی گانۀ باربد، برای مثال چو شادروان مروارید گفتی / لبش گفتی که مروارید سفتی (نظامی۱۴ - ۱۷۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرخواب
تصویر شکرخواب
خواب خوش و شیرین، شادخواب، کنایه از خواب سحرگاهی، برای مثال مانعش غلغل گل گشت و شکرخواب صبوح / ورنه گر بشنود آه سحرم بازآید (حافظ - ۴۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادخواه
تصویر دادخواه
دادخواهنده، طالب عدل و داد، در علم حقوق کسی که به او ظلم شده باشد و دادخواهی کند، کسی که دادخواست به دادگاه بدهد و خواهان دادرسی باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شادخوار
تصویر شادخوار
شادی خوار، شادمان، خوشحال، برای مثال باده شناس مایۀ شادی و خرّمی / بی باده هیچ جان نشد از مایه شادخوار (مسعودسعد - ۵۴۲)، تو شادی کن ار شادخواران شدند / تو با تاجی ار تاج داران شدند (نظامی۵ - ۹۱۰)،
خوش گذران، برای مثال به پیری و به خواری بازگردد / به آخر هر جوان و شاد خواری (ناصرخسرو - ۵۰۲)، شراب خوار
فرهنگ فارسی عمید
(خوا / خا)
خوشحالی. فرح. عیش و نوش. شراب خوردن بی اغیار و مزاحمت. (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج). شراب خوردن از روی شادی بی بیم و تشویش. (انجمن آرای ناصری). معاش گذرانیدن بی زحمت و کدورت و تنگی. (برهان قاطع) :
اضعاف حرفهایی کز شعر من شنیدی
نیکیت باد و رحمت شادیت و شادخواری.
منوچهری.
روزی است خوش و تو دلبر خوش
جای خوش و وقت شادخواری.
رفیع لنبانی (از تاریخ ادبیات در ایران دکتر صفا ج 2 ص 848)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
شوق و اشتیاق. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
بادخایه را گویند. (آنندراج). بادخایه است یعنی فتق. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 159). رجوع به باد خصیه، بادخایه، بادخایگی، غری، بادخور، فتق و دبه خایگی شود.
لغت نامه دهخدا
(وَ شِ کَ)
شادخوار. رجوع به شادخوار شود
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ / دِ)
خوشحال و فرحناک. (فرهنگ جهانگیری). نیکبخت. عیاش. (ناظم الاطباء). گذرانندۀ معاش بی زحمت و کدورت و تنگی. (برهان قاطع) :
زین سو سپه توانگر و زان سو خزینه پر
و اندر میان رعیت خشنود و شادخوار.
فرخی (از فرهنگ جهانگیری).
دشمنانت مستمند و مبتلا و ممتحن
دوستانت شادمان و شادکام و شادخوار.
فرخی (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین).
تو شادخوار و شاد کام و شادمان و شاددل
بدخواه تو غلطیده اندر پای پیل پوستین.
فرخی.
مستی کنی و باده خوری سال و سالیان
شکر گزی و نوش مزی شاد و شادخوار.
منوچهری.
به پیری و بخواری باز گردد
به آخر هر جوان شاد خواری.
ناصرخسرو.
تو ملک هم کوه احسانی و هم دریای جود
چه عجب گر کس ز نزدت باز گردد شادخوار.
اسدی.
شادخوار از تو سلاطین و ترا گشته مطیع
نوش خوار از تو رعایا و ترا گفته دعا.
ابوالفرج رونی.
تا بر نشاط مجلس سلطان ابوالملوک
باشیم شادمان و نشینیم شادخوار.
مسعودسعد.
به روی خوبان دلشاد و شادخوار بزی
که در حقیقت دلشاد و شادخوار تویی.
مسعودسعد.
باده شناس مایۀ شادی و خرمی
بی باده هیچ جان نشد از مایه شادخوار.
مسعودسعد.
رایتت منصور و تیغت تیز و ملکت مستقیم
دولتت پیروز و بختت نیک و طبعت شاد خوار.
امیرمعزی (از آنندراج).
عزیز باد هر آنکس که روز و شب خواهد
گشاده طبع و تن آسان و شادخوار اورا.
عبدالواسع جبلی (از آنندراج).
دشمن شادخوار بسیار است
دوستی غمگسار بایستی.
عمادی شهریاری.
گر بگهر بازرفت جان براهیم
احمد مختار شادخوار بماناد.
خاقانی.
تو شادی کن ار شادخواران شدند
تو با تاجی ار تاجداران شدند.
نظامی.
ز سرسبزی او جهان شادخوار
جهان را ز چندین ملک یادگار.
نظامی.
شراب خورد نهان از رقیب شب همه شب
ز بامداد خوش و شادخوار می آید.
کمال الدین اسماعیل (از فرهنگ نظام).
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد.
حافظ.
، زنان مطربه و فاحشه را گویند. (فرهنگ جهانگیری) :
جهان چون شادخواری بود لیکن
بماند آن شادخوار اکنون ز شادی.
ناصرخسرو (از فرهنگ جهانگیری).
، شرابخواره. (فرهنگ جهانگیری). کسی که بی اغیار شراب خورد. (شرفنامۀ منیری). میخوارۀ بی ترس و بیم. (برهان قاطع). شخصی که بی مدّعی باده خورد. (فرهنگ خطی) :
آن شنبلید کفته چو رخسار دردمند
وان ارغوان شکفته چو رخسار شادخوار.
قطران (از انجمن آرای ناصری).
در بوستان نهند به هر جای مجلسی
چون طبع عیش پرور، چون جان شادخوار.
ازرقی (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ خوا / خا)
شادخواب و خواب خوش. (از برهان). خواب سبک. دلّخم. (ناظم الاطباء). خواب مطبوع. خواب شیرین. (یادداشت مؤلف). کنایه از خواب خوش باشد. (آنندراج) (غیاث). خواب نوشین:
عدل از او، با جمال و با آب است
ظلم از او رفته در شکرخواب است.
سنایی.
دزد اگر نقب در خزینه زند
در شکرخواب پاسبان باشد.
شرف الدین شفروه ای (از آنندراج).
آن رفته به ناز در شکرخواب
وآن حارس بام او به هر باب.
خاقانی (تحفه العراقین).
ای معبّر مژده ای فرما که دوشم آفتاب
در شکرخواب صبوحی هم وثاق افتاده بود.
حافظ.
می صبوح و شکرخواب صبحدم تا چند
به عذر نیم شبی کوش و گریۀ سحری.
حافظ.
تا کی می صبوح و شکرخواب بامداد
هشیار گرد، هان که گذشت اختیار عمر.
حافظ.
نمی شد باز چشمش از شکرخواب
مگر دیدار خود می دید در خواب.
انیسی (از آنندراج).
تغفیق، خفتن به شکرخوابی که در آن سخن مردم شنیده شود. (از منتهی الارب) ، خواب سحر. (ناظم الاطباء) (برهان) (غیاث) :
مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح
ورنه گر بشنود آه سحرم بازآید.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(وَ شِ کَ تَ / تِ)
شادخواره. شادخوار. (فرهنگ نظام). رجوع به شادخوار شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
معرب آن شادروان [د / د] و شاذروان. (دزی ج 1 ص 715). پهلوی شاتوروان. (فرش). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). پردۀ بزرگی را گویند مانند شامیانه و سراپرده که پیش در خانه و ایوان ملوک و سلاطین بکشند. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) : و آن پوست که از در بر مثال شادروان آویخته است، ببینید. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 44).
میی که گربچکد قطره اش بروی بساط
بسوی بیشه رود مست شیر شادروان.
ابورجاء غزنوی (از انجمن آرا).
بارها آحاد فراشانت شیر چرخ را
در پناه شیر شادروان ایوان یافته.
انوری.
این است همان صفه کز هیبت او بردی
برشیر فلک حمله شیرتن شادروان.
خاقانی.
، خیمه و سراپرده. (انجمن آرای ناصری) :
بفرمود تا در تخت سرای خلافت در صفّه شادروانی نصب کنند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 35).
سرادق. سایبان. (برهان قاطع) :
ز ما خودخدمتی شایسته ناید
که شادروان عزت را بشاید.
نظامی.
بشادروان شیرین برد شادش
برسم خواجگان کرسی نهادش.
نظامی.
مهین بانو نشاید گفت چون بود
که از شادی ز شادروان برون بود.
نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 111).
سوی شادروان دولت تاختند
کنده و زنجیر را انداختند.
مولوی.
، قسمی از خانه های متحرک ترکمانی که بزینتهای گوناگون مزین باشد. (ناظم الاطباء)، بساط بزرگ. (صحاح الفرس). فرشی بس بزرگ و منقش. (فرهنگ جهانگیری). فرش منقش و بساط بزرگ گرانمایه. (برهان قاطع). بساط و فرش گرانمایه که در بارگاه ملوک بگسترند. (انجمن آرای ناصری). زربیه. بساط عریض فاخر. بساط. (مهذب الاسماء). رفرف. (ترجمان القرآن). نمط. (ناظم الاطباء). رفرفه. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). درنوک. (السامی فی الاسامی) : و ایدون گویند که سلیمان را بساطی بود پانصد فرسنگ درازی آن بود هر وقت که آن شادروان بگستردی ششصد کرسی زرین و سیمین بدان بساط نهادی. (ترجمه تاریخ طبری).
کنون برافکند از پرنیان درخت ردا
کنون بگسترد از حله باغ شادروان.
فرخی.
ستاره را حسد آید همی ز بهر شرف
ببارگاه تو از نفشهای شادروان.
فرخی.
فکند شادروانی بدشت باد صبا
که تار و پودش هست از زبر جد و مرجان
چو مجلس ملک شرق از نثارملوک
بجعفری و بعدنی نهفته شادروان.
عنصری.
ز آرزوی آنکه بوسد پای تو حوربهشت
خواهد کز روی اوتو نقش شادروان کنی.
عنصری.
سمجی میکند بشب و خاک آن در زیر شادروان که هست پهن میکند تا بجای نیارند و وی سمج را پوشیده دارد بروز. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 546). آن هدیها را به میدان آوردند... سیصد شادروان و دویست خانه قالی و دویست خانه محفوری. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 538).
ایمنی در بزرگ همت او
گستریده فراخ شادروان.
ناصرخسرو.
حور خواهد که شود صورت او نقش بساط
چون نهی پای در این صدر و در این شادروان.
امیرمعزی.
و در وی [کارگاه] بساط و شادروانها بافتندی. (تاریخ بخارا چ مدرس رضوی ص 24).
بادام ساقی مست خواب از جرعه شادروان خراب
از دستها جام شراب افتاده صهبا ریخته.
خاقانی (از فرهنگ جهانگیری).
اگر کسی گوید باد چگونه آورد گویم چنانکه یک ماهه راه به یک روز شادروان سلیمان علیه السلام می آورد و عرش بلقیس در هوا می آورد. (تذکره الاولیاء).
حریفان مست ومدهوشند و شادروان خراب از می
من ازبادام ساقی مست ومستان مست خواب ازمی.
خواجوی کرمانی.
با لفظ کشیدن و گستردن مستعمل است. (آنندراج) :
بدین دولت جهان خالی شد از کفران و از بدعت
بدین دولت خلیفه باز گسترده است شادروان.
فرخی.
گسترده شد به دولت او ده جای
اندر سرای دولت، شادروان.
فرخی.
برو ببین که چه زیبا کشیده است بهار
ز گونه گونه دراطراف باغ شادروان.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
- شادروان خاک، زمین. (ناظم الاطباء).
، سپهر طارم. (فرهنگ اوبهی)، جامخانه. (دهار)، زیر کنگرۀ عمارت بندگه عالی را گویند. (صحاح الفرس). زیر کنگرۀ عمارات عالی را نامند مانند کنگرۀ قلعه و قصر ملوک. (فرهنگ جهانگیری). زیر کنگره های عمارتهاو سر در خانه ها. را نیز گفته اند. (برهان قاطع) :
چو خسرو دید کایام آن عمل کرد
کمند افزود و شادروان بدل کرد.
نظامی.
، نام نوایی است از مصنفات باربد مطرب که آن را شادروان مروارید نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). نام لحنی باشد از سی لحن باربد که به شادروان مروارید مشهور است. (برهان قاطع) :
هنوز زود است از باغ رفتن اندر کاخ
به باده خواران عیدی است رشحۀ باران
بزیر نارونی آب نارون نوشیم
نهیم شادروان دل بلحن شادروان.
مؤلف انجمن آرای ناصری.
، پایه و بنیاد و اساسی که کعبه را از سه طرف احاطه میکند: از جنوب غربی و جنوب شرقی و شمال شرقی. ارتفاع آن شانزده انگشت و پهنای آن یک ارش است. (دزی ج 1 ص 715). بنیاد و اصل و اساس. (ناظم الاطباء). جذر، شادروان کعبه. (منتهی الارب) : شاپور... این ملک گرفته بود بفرمود تا بروم کس فرستد تا رومیان بیایند که ایشان دانند بنا کردن و شادروان این شهر بنا کنند... شاپور ایشان را بفرمود که گرداگرد این شهر شادروان خواهم که بیفکنید که زمین شهر بر آن بود روی زمین بسنگ و گچ و آجر راست کنیدپهنای شادروان هزار ارش و درازی آن همچنان، ایشان همچنان که بفرمود بکردند. (ترجمه تاریخ طبری)، سد. بند. ورغ: پس شادروانی عظیم کرد از سنگ و صهروج در پیش و پس بند و آنگه این بند برآورد از معجون صهروج و ریگ ریزه. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 151). این شهرها و... او [شاپور] بنا کرده است، در خوزستان شوش، شادروان شوشتر. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 72). و مؤلف مرآت البلدان در شرح تستر کلمه شادروان را جدول و راهرو آب معنی کرده. (ج 1 ص 437) .دزی نیز استعمال کلمه شادروان را بمعنی راه و لولۀ آب به ابن جبیر نسبت داده و مینویسد که وی از ریختن آب به منبعی و سپس جریان یافتن آن از شادروانی که در دیوارجای دارد و به حوضی از مرمر متصل است سخن میگوید. (دزی ج 1 ص 715). پل رومی. رجوع به فهرست نخبه الدهر دمشقی چ لایپزیک ذیل شادوران تستر شود:
بساط لهو بینداز و برگ عیش بنه
به زیر سایۀ رز بر کنار شادروان.
سعدی.
و رجوع به شاذروان شوشتر و شاذروان شود، اساسی مستحکم کرده در حوالی پلها و امثال آن. (مفاتیح)، دزی استعمال این کلمه را بمعنی ’چشمه ای دارای حوض و فواره، منبع کوچک آب، دستگاهی از آهن سفید با چندین فوارۀ آب که بر اثر اصطکاک، قطعاتی از بلور را به چرخش درمی آورند و صدایی از چرخش آنها تولید میشود.’ و ’چشمه ای با صورتهایی از جانوران، شیران، زرافه ها و پرندگان که آب از دهانشان بیرون میجهد.’ به عده ای از مؤلفان قدیم نسبت میدهد. (دزی ج 1 ص 715)، حجر الشاذنج. حجر الدم. (دزی ص 715). حجر الطور. حجر هندی. رجوع به شادنج و شادنه و شاذنه و شاذروان و شاذنج شود، افریز. (دزی ج 1 ص 715). سایبان سر در خانه، هاله. خرمن. داره. (السامی فی الاسامی). هالۀ ماه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دعایی است مرده را پیش از بردن نام او. با روح شاد. مغفور. خدا بیامرز. آمرزیده. مبرور. غفران پناه. جنت مکان. خلدمکان. خلدآشیان، شاددل:
شادروان باد شاه شاد دل و شاد کام
گنجش هر روز بیش رنجش هر روز کم.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
طالب عدل. خواهندۀ داد. (آنندراج). طرفدار داد. حامی و مایل و دوستدار داد:
که هم دادده بود و هم دادخواه
کلاه کیی برکشیده بماه.
فردوسی.
یکی آنکه بر کشتن بیگناه
توباشی در این داوری دادخواه.
نظامی.
، خداوند که داد مظلومان خواهد:
من اول خطا کردم ای دادخواه
بدان پایگاه و بدین دستگاه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مقرّم بدان کار زشت و گناه
سپردی بمن بازش ای دادخواه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
یکی بر من خسته دل کن نگاه
همی گفت کای داور دادخواه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، دادخواهنده از کسی. شاکی. عارض متظلم. رافع قصّه. مظلوم. (آنندراج) (منتهی الارب). مستغیث. فریادخواه. عدالتخواه از کسی. ستم دیده. قصه بردارنده. معتضد. ملهوف. (منتهی الارب). آنکه درخواست دفع ظلم کند. آنکه برای انصاف خواهی نزد کسی رود. ج، دادخواهان:
همی راه جویند نزدیک شاه
ز راه دراز آمده دادخواه.
فردوسی.
خروشید و زد دست بر سر ز شاه
که شاها منم کاوۀ دادخواه.
فردوسی.
هرآنکس که آید بدین بارگاه
که باشد ز ما سوی ما دادخواه.
فردوسی.
همانگه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه.
فردوسی.
همان نیز تاوان بفرمان شاه
رسانید خسرو بدان دادخواه.
فردوسی.
نگر تا نپیچی سر از دادخواه
نبخشی ستمکارگان را گناه.
فردوسی.
به میدان شدی بامداد پگاه
برفتی کسی کو بدی دادخواه.
فردوسی.
برما شما را گشاده ست راه
بمهریم با مردم دادخواه.
فردوسی.
منم پیش یزدان ازو دادخواه
که در چادر ابر بنهفت ماه.
فردوسی.
هرآن کس که رفتی بدرگاه شاه
بشایسته کاری و گر دادخواه.
فردوسی.
دگر بخشش و دانش و رسم و راه
دلی پر ز بخشایش دادخواه.
فردوسی.
بپیش جهان آفرین دادخواه
که دادش به هر نیک و بد دستگاه.
فردوسی.
بموبد چنین گفت کاین دادخواه
زگیتی گرفته ست ما را پناه.
فردوسی.
بیامد بیک سو ز پشت سپاه
بپیش جهاندار شد دادخواه.
فردوسی.
بنزدیک شیروی شد دادخواه
که او بد سیه پوش درگاه شاه.
اسدی.
در داد بر دادخواهان مبند
زسوگند مگذر، نگه دار پند.
اسدی.
بره دادخواهی چو آید فراز
بده داد و دارش هم از دورباز.
اسدی.
ور ساره دادخواه بدو آید
جز خاکسار ازو نرهد ساره.
ناصرخسرو.
دادخواهان بدرشاه که دریاصفت است
باز بین از نم مژگان درر آمیخته اند.
خاقانی.
دادخواهان که ز بیداد فلک ترسانند
داد از آن حضرت دین داور دانا بینند.
خاقانی.
دریاست آستانش کز اشک دادخواهان
برهر کران دریا مرجان تازه بینی.
خاقانی.
بر در او ز های و هوی بتان
نالۀ دادخواه می پوشد.
خاقانی.
جهان دادخواهست وشه دادگیر
ز داور نباشد جهان را گزیر.
نظامی.
بدستور شه برد خود را پناه
بدان داوری گشت ازو دادخواه.
نظامی.
خدا باد یاری ده دادخواه.
نظامی.
پوشید بسوک او سیاهی
چون ظلم رسیده دادخواهی.
نظامی.
بسا آیینه کاندر دست شاهان
سیه گشت از نفیر دادخواهان.
نظامی.
چنان خسب کاید فغانت بگوش
اگر دادخواهی برآرد خروش.
سعدی.
تو کی بشنوی نالۀ دادخواه
بکیوان برت کلۀ خوابگاه.
سعدی.
ز جور فلک دادخواه آمدم
درین سایه گستر پناه آمدم.
سعدی.
پریشانی خاطر دادخواه
براندازد از مملکت پادشاه.
سعدی.
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت
کمال عدل بفریاد دادخواه رسید.
حافظ.
خون خور و خامش نشین که آن دل نازک
طاقت فریاد دادخواه ندارد.
حافظ.
خواهم شدن بمیکده گریان و دادخواه
کزدست غم خلاص من آنجا مگر شود.
حافظ.
عنان کشیده رو ای پادشاه کشور حسن
که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست.
حافظ.
داد از کسی مخواه که تاج مرصعش
یاقوت پاره از جگر دادخواه یافت.
(از صحاح الفرس).
نماند از گریۀ بسیار در دل آنقدر خونم
که گر خواهم برسم دادخواهان بر جبین مالم.
تجلی لاهیجی.
، در اصطلاح قضا و دادگستری، مدعی، خواهان
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
کنایه از مردم هرزه گوی و خوش آمدگوی باشد. (برهان) (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کنایه از مردم هرزه گوی و خوش آمدگوی و متملق. (انجمن آرا). بادفروش. بادپران. بادخان. بادپر.
لغت نامه دهخدا
تصویری از شادروان
تصویر شادروان
با روح شاد و شاد دل، خدا بیامرز
فرهنگ لغت هوشیار
آن که در شب به جایی بخوابد، روسپیی که شب نزد کسی خوابد (مقابل تک خواب)، مردی که شبی با روسپیی بیتوته کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاد خواب
تصویر شاد خواب
خواب شیرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شادروان
تصویر شادروان
((دُ یا دَ رْ))
چادر، سراپرده بزرگ، فرش گران بها، شاه نشین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکرخواب
تصویر شکرخواب
((~. خا))
خواب شیرین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شب خواب
تصویر شب خواب
((شَ خا))
آن که در شب جایی بخوابد، مجازاً، روسپی که شب نزد کسی خوابد (مق. تک خواب)، مردی که شبی با روسپی بیتوته کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شادروان
تصویر شادروان
((رَ))
مرحوم، آمرزیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادخواه
تصویر دادخواه
کسی که به او ظلم شده و تقاضای رسیدگی می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شادخوار
تصویر شادخوار
((خا))
خوشگذران، شراب خوار، خوشحال، شادمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شادروان
تصویر شادروان
مرحوم، مرحومه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دادخواه
تصویر دادخواه
شاکی
فرهنگ واژه فارسی سره
خوشگذران، عیاش، باده گسار، می نوش، نوشخوار، آوازه خوان، مطرب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عارض، متظلم، مظلوم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوشگذرانی، خوشی، عیاشی، باده گساری، شرابخواری، می نوشی، آوازه خوانی، مطربی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند شادروانی گسترده بود. دلیل بر درازی عمر بود و هر چند بزرگتر بیند، تاویل بهتر است. جابرمغربی گوید: اگر بیند شادوران کهن و دریده بود، دلیل که زندگانی بر وی دشوار شود. اگر سرخ بیند، دلیل عشرت باشد. اگر سیاه یا کبود بیند، دلیل غم و اندوه باشد، اگر زرد بیند. دلیل بیماری باشد، اگر سفید بیند، دلیل بر روزی حلال باشد. حضرت دانیال
دیدن شادروان، دلیل بر دین مرد باشد. اگر بیند شادروانی از بهر او گسترده بودند و دانست از ان اوست، دلیل که به قدر آن، عیشی کند با عمری دراز. اگر بیند به جای بیگانه گسترده بود و ندانست که جای کیست، دلیل که حالش متغیر شود و در غربت بمیرد. اگر بیند شادوران بفروخت یا ببخشید، دلیل بر خطر گردد. محمد بن سیرین
دیدن شادروان در خواب بر چهار وجه است. اول: عمردراز. دوم: منفعت. سوم: روزی حلال. چهارم: معیشت.
فرهنگ جامع تعبیر خواب