جدول جو
جدول جو

معنی شادخه - جستجوی لغت در جدول جو

شادخه
لکۀ سفید در چهره، برص، لکۀ ننگ
تصویری از شادخه
تصویر شادخه
فرهنگ فارسی عمید
شادخه(دِ خَ)
تأنیث شادخ. (اقرب الموارد). سپیدی فراخ روی. (منتهی الارب). سپیدی که بر روی آشکار گردد از پیشانی تا بینی. (اقرب الموارد) ، راجز درباره مردی که پدر خود را کشته بود گفته است: ’قد رکب الشادخه المحجله’ یعنی مرتکب عمل زشت و ناپسند آشکاری شد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شادخه
مونث شادخ کار ناپسند، سپیدی روی
تصویری از شادخه
تصویر شادخه
فرهنگ لغت هوشیار
شادخه((خَ))
سفیدی پیشانی اسب، که تا بینی آن رسیده با شد
تصویری از شادخه
تصویر شادخه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شادبه
تصویر شادبه
(پسرانه)
بهترین شادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شاخه
تصویر شاخه
آنچه از تنۀ درخت یا ساقۀ گیاه می روید و حامل برگ، گل یا میوه است، شاخ، آنچه از چیز دیگر جدا شود، مثل جوی آب که از نهر یا رود جدا شود، شعبه، کنایه از فرقه، دسته، کنایه از واحد شمارش تیرآهن، نبات و مانند آن مثلاً یک شاخه نبات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شادخو
تصویر شادخو
خوشحال، شادمان، خوش و خرم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شادنه
تصویر شادنه
نوعی سنگ به رنگ های گوناگون و معمولاً سرخ که در طب قدیم برای معالجۀ درد چشم به کار می رفته، بیدوند، حجر هندی، شادنج، شادانج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شامخه
تصویر شامخه
شامخ، بلند، مرتفع، برای مثال جبال شامخه اش با سپهر نجوی گوی / چو عاشقی که کند راز دل به یار اظهار (قاآنی - ۳۸۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شادخ
تصویر شادخ
کودک، جوان، ریزه و نازک و تر و تازه
فرهنگ فارسی عمید
(دِ لَ)
موضعی است به مغرب در نزدیکی تونس. شاذله نیز گفته اند. (تاج العروس ذیل ش دل) و رجوع به شاذلی و شاذلیه شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
ریزۀ نازک و تر و تازه، کودک و جوان. (منتهی الارب). غلام شادخ، شاب. (اقرب الموارد).
- امر شادخ، کار ناراست و مایل از توسط و اعتدال. (منتهی الارب). مائل عن القصد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
قریه ای است در چهار فرسخی بلخ و نسبت به آن شادیاخی است. (از انساب سمعانی). در فارسی نسبت به آن شادخی آمده است. رجوع به شادخی شود:
ز تاج شاهان پر کن حصار شادخ را
چو شاه شرق ز گنج ملوک قلعۀ نای.
فرخی (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ)
نام محلی کنار راه مشهد به باجگیران میان قشلاق و آسیاب خسروخان واقع در 207130 گزی مشهد
لغت نامه دهخدا
(تَ یُءْ)
ترتیب دادن شندخ را و آن طعامی است. رجوع به شندخ در معنی طعام شود
لغت نامه دهخدا
(مِ خَ)
مؤنث شامخ. رجوع به شامخ شود
لغت نامه دهخدا
(شُ دُ خَ)
بمعنی شنداخ و شنداخی در معنی طعام ولیمه و ضیافت. (از اقرب الموارد). رجوع به مترادفات فوق شود
لغت نامه دهخدا
(دِ نَ / نِ)
شادنج. شاذنج. شاذنه. حجرالدم. حجرالطور. حجر هندی. بیدوند. صندل حدیدی. خماهن. عدسیه. دارویی است که از هندوستان آرند. (صحاح الفرس). داروی چشم را گویند. (اوبهی). سنگی باشد سرخ که بسیاهی زند و زود بشکند و آن انواع است، عدسی و گاورسی و آن را از طور سینا و دیارهندوستان آورند و در دواها خصوصاً داروی چشم بکار برند. (فرهنگ جهانگیری). سنگی باشد سرخ رنگ به سیاهی مایل و زودشکن مانند گل بحری، و آن دو نوع است: عدسی و گاورسی و آن را از طورسینا و گاهی از هندوستان هم آورند و در دواها خصوصاً داروی چشم بکار میبرند و آن را به عربی حجرالدم خوانند و حجرالطور و حجر هندی هم میگویند. بواسیر را نافع است و ارباب عمل در اکسیربکار برند و معرب آن شادنج باشد. گویند اگر سنگ آهن ربا را بسوزانند عمل شادنج کند. (برهان قاطع). سنگی است به سیاهی مایل و در دواها بخصوص دوای چشم بکار برند و در کتب طبی سنگی است سرخ بمثابۀ عدس و لهذا به عربی شادنج عدسی گویند. (فرهنگ رشیدی). به عربی شادنج، سنگ سرخی است که به سیاهی زند زود بشکند و آن عدسی است و گاورسی و از دیار هند و طورسینا آورند. (الفاظ الادویه). سنگی است که او را شادنۀ عدسی نیز گویند و در امراض چشم مفید است و شادنج معرب آن است و به عربی آن را حجرالدم گویند که حابس دم است. (انجمن آرای ناصری). و رجوع به فرهنگ شعوری و شادنج شود
لغت نامه دهخدا
خوشحال، (آنندراج)، خوش و مسرور و خوشحال و شادمان و خرم، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ)
شاخ درخت. (ناظم الاطباء). فرع. غصن. شاخ. فنن. شغه. شغ، شعبه. (ناظم الاطباء) : شاخۀ رود. شاخۀ چهل چراغ یک شعبه از چهل چراغ، فروع و جزئیات: ولیکن دانشومندان اندر شاخه های فقه روز از سپیده دمیدن دارند. (مقدمۀ التفهیم چ جلال همائی ص قسط و همین کتاب ص 69) ، قرن و شاخ حیوان. جام شرابخواری که بشکل شاخ بود، شراب آمیختۀ با گلاب. (ناظم الاطباء) ، شاخ که مشک زباد را در آن نهاده میفروخته اند:
آبی چو یکی کیسگکی از خز زرد است
در کیسه یکی بیضۀ کافور کلان است.
واندر دلۀ بیضۀ کافور رباحی
ده نافه و ده شاخگک مشک نهان است.
منوچهری.
، صلیب. غل. (ناظم الاطباء).
- شاخۀ ریحان، طاقۀ ریحان. (ناظم الاطباء).
- دوشاخه، سه شاخه و قس علی هذا بمعنی دو شعبه مانند چوب دوشاخه. (فرهنگ نظام).
- ، دوشاخه، جزوی از دو چرخۀ پایی که حرکت فرمان را به چرخ جلو منتقل میسازد. رجوع به دو شاخه شود.
- سرشاخه، شاخۀ رأس درخت. قلۀ درخت. رجوع به شاخ شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
مرکّب از: ’ش ی خ’، معتدل از هر چیزی. (منتهی الارب)، الشاخه من الرجال، المعتدل القد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
شاد. (شعوری). شادمان:
به یک تخت دو شاده بنشاندند
عقیق و زبرجد برافشاندند.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 219 بیت 1622، نسخه بدل)
لغت نامه دهخدا
(شَ خَ)
گیاه نرم و نازک تر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نسبت است به شادخ:
دی ز من پرسید معروفی ز معروفان بلخ
از شما پوشیده چون دارم عزیز شادخی.
انوری (از فرهنگ جهانگیری).
و رجوع به شادیاخی وشادخ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شدخه
تصویر شدخه
زه افکندن مونث شدخ نرمی وتری شادابی تازگی گیاه نورسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شادخ
تصویر شادخ
هندوانه کبستک (حنظل کوچک)، ریزه، تر و تازه، کودک، کار ناراست
فرهنگ لغت هوشیار
میانه بالا مرد انشعابی که از تنه درخت جدا میشود و حامل برگ و گل و انشعابات کوچکتر است شاخ درخت غصن، شاخ حیوان قرن، جام شراب که به شکل شاخ بود، شعبه، تقسیمات بزرگ و کلی گیاهان و جانوران را گویند. در هر شاخه صفات بسیار کلی موجودات گیاهی یا جانوری در نظر گرفته میشود مثلا در عالم جانوران همه حیوانات یک سلولی را در یک شاخه قرار داده و به نام آغازیان می نامند و بقیه جانوران که پر سلولی هستند در طی 7 شاخه ذکر میشوند. در عالم گیاهان همه گیاهان در 4 شاخه قرار گرفته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شادخو
تصویر شادخو
خوش و خرم
فرهنگ لغت هوشیار
سنگی است عدسی شکل به رنگهای مختلف: زرد سرخ سفید خاکستری کبود و بهترین آن سرخ عدسی شکل است و آن در هندوستان به دست آید و در طب قدیم مستعمل بود شادانج شادنج سادنه حجرالدم حجرالطور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شامخه
تصویر شامخه
مونث شامخ بلند مونث شامخ جمع شوامخ شامخات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاخه
تصویر شاخه
((خَ یا خِ))
شاخه درخت، شعبه، بخش فرعی جدا شده از یک مجموعه اصلی، واحد شمارش تیرآهن، نبات و مانند آن، جام شراب که به شکل شاخ بود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شاخه
تصویر شاخه
شعبه
فرهنگ واژه فارسی سره
ازگ، غصن 2، شجن، شعبه، فرع، گروه، شاخابه، شاخ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیدن شاخه درخواب، دلیل بر فرزندان و برادران و خویشان بود. اگر بیند شاخهای درخت انبوه و بسیار بود، دلیل که خویشان او بسیار شوند. اگر به خلاف این بیند، دلیل که خویشان او کم شوند. اگر بیند شاخه از درخت خود ببرید، دلیل که خویشی را از خود دور کند. اگر بیند که شاخی از درخت او کم شد، دلیل که یکی از خویشان او بمیرد. اگر بیند که شاخه خرما در دست داشت، دلیل که فرزندی آورد. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب