قسمت بالای درخت که پرشاخ و بال باشد، شاخۀ درخت، برای مثال عشق در عالم نبودی گر نبودی روی زیبا / گر نه گل بودی نخواندی بلبلی بر شاخساری. (سعدی۲ - ۵۷۴)، قطعۀ آهن یا فولاد سوراخ سوراخ که زرگر مفتول طلا یا نقره را از سوراخ آن می گذراند و می کشد تا باریک و هموار شود، شفشاهنگ، شفشاهنج
قسمت بالای درخت که پرشاخ و بال باشد، شاخۀ درخت، برای مِثال عشق در عالم نبودی گر نبودی روی زیبا / گر نه گل بودی نخواندی بلبلی بر شاخساری. (سعدی۲ - ۵۷۴)، قطعۀ آهن یا فولاد سوراخ سوراخ که زرگر مفتول طلا یا نقره را از سوراخ آن می گذراند و می کشد تا باریک و هموار شود، شفشاهنگ، شفشاهنج
دیهی از دهستان نهر یوسف واقع در بخش مرکزی شهرستان خرمشهر، در 8 هزارگزی شمال باختری خرمشهر و یکهزارگزی جنوب راه اتومبیل رو خرمشهر به مرز عراق. دشت و گرمسیر و مرطوب و مالاریاخیز است. جمعیت آن 400تن. آب آن از شطالعرب، محصول آن خرما، شغل مردم آن پرورش نخل و حصیربافی است. راه آن در تابستان قابل عبور برای اتومبیل میباشد. هنگام بارندگی با قایق از روی شطالعرب به خرمشهر رفت و آمد میشود، ساکنان آن از طایفۀ فرهانی اند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دیهی از دهستان نهر یوسف واقع در بخش مرکزی شهرستان خرمشهر، در 8 هزارگزی شمال باختری خرمشهر و یکهزارگزی جنوب راه اتومبیل رو خرمشهر به مرز عراق. دشت و گرمسیر و مرطوب و مالاریاخیز است. جمعیت آن 400تن. آب آن از شطالعرب، محصول آن خرما، شغل مردم آن پرورش نخل و حصیربافی است. راه آن در تابستان قابل عبور برای اتومبیل میباشد. هنگام بارندگی با قایق از روی شطالعرب به خرمشهر رفت و آمد میشود، ساکنان آن از طایفۀ فرهانی اند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
شاخور، صاحب شاخ، باسرو، ذوقرن، هر حیوانی که دارای شاخ باشد، (ناظم الاطباء)، حیوانات شاخ دارمانند گاو، بز، گوسفند، آهو، گوزن و امثال آن، مطلق گاو و گوسفند و بز و میش: خونریز شاخدار خوش آمد به روز عید در موسمی که باشد گلریز شاخسار از شاخسار باد نگونسار دشمنت خونریز او فریضه چو خونریز شاخدار، سوزنی، - مرغ شاخدار،نام مرغی است که آن را مرغ مصری نیز گویند، سنگی سار، ، کلۀ پخته و کله پاچه درتداول عامه و عامیان چون گفتن کله خوردن را بشگون ندارند بجای آن به کلۀ پخته شاخدار گویند، هر تنه درختی که دارای شاخه ها بود، (ناظم الاطباء)، نقرۀ پاک و پاکیزه و بیغش، (برهان قاطع)، نقرۀ خالص و ویژه لیکن تنها مستعمل نیست بلکه نقرۀ شاخدار و سیم شاخدار گویند، (آنندراج)، نقرۀ پاک بی بار، کنایه از مردم دیوث، (برهان قاطع)، دیوث، (غیاث)، مردمان قلتبان، جاکش، بچشم خودبین، (برهان قاطع)، خودبین، (غیاث)، - دروغهای شاخدار، دروغهای بسیار عجیب، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، دروغهای نمایان و آشکارا
شاخور، صاحب شاخ، باسرو، ذوقرن، هر حیوانی که دارای شاخ باشد، (ناظم الاطباء)، حیوانات شاخ دارمانند گاو، بز، گوسفند، آهو، گوزن و امثال آن، مطلق گاو و گوسفند و بز و میش: خونریز شاخدار خوش آمد به روز عید در موسمی که باشد گلریز شاخسار از شاخسار باد نگونسار دشمنت خونریز او فریضه چو خونریز شاخدار، سوزنی، - مرغ شاخدار،نام مرغی است که آن را مرغ مصری نیز گویند، سنگی سار، ، کلۀ پخته و کله پاچه درتداول عامه و عامیان چون گفتن کله خوردن را بشگون ندارند بجای آن به کلۀ پخته شاخدار گویند، هر تنه درختی که دارای شاخه ها بود، (ناظم الاطباء)، نقرۀ پاک و پاکیزه و بیغش، (برهان قاطع)، نقرۀ خالص و ویژه لیکن تنها مستعمل نیست بلکه نقرۀ شاخدار و سیم شاخدار گویند، (آنندراج)، نقرۀ پاک بی بار، کنایه از مردم دیوث، (برهان قاطع)، دیوث، (غیاث)، مردمان قلتبان، جاکش، بچشم خودبین، (برهان قاطع)، خودبین، (غیاث)، - دروغهای شاخدار، دروغهای بسیار عجیب، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، دروغهای نمایان و آشکارا
دهی از دهستان دودانگه، بخش ضیأآباد شهرستان قزوین واقعدر سی و سه هزارگزی جنوب باختر ضیأآباد و سیزده هزارگزی راه عمومی، کوهستانی و سردسیر، جمعیت آن 600 تن و مذهب آن تشیع و زبان آنان ترکی است، آب آن از چشمه و قنات، محصول آن غلات و شغل اهالی آن زراعت است، راه مالرو دارد، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1 ص 122)
دهی از دهستان دودانگه، بخش ضیأآباد شهرستان قزوین واقعدر سی و سه هزارگزی جنوب باختر ضیأآباد و سیزده هزارگزی راه عمومی، کوهستانی و سردسیر، جمعیت آن 600 تن و مذهب آن تشیع و زبان آنان ترکی است، آب آن از چشمه و قنات، محصول آن غلات و شغل اهالی آن زراعت است، راه مالرو دارد، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1 ص 122)
جای انبوهی درختان بسیار شاخ، (فرهنگ جهانگیری)، جایی از درخت که شاخهای بسیار رسته باشد، (فرهنگ رشیدی)، شاخ سر، (شعوری) : بر سر هر شاخساری مرغکی بر زبان هر یکی بسم اللهی، منوچهری، شما با یار خود بر شاخسارید نه چون من مستمند و دلفکارید، (ویس ورامین)، راویان را در شمار شاعران مشمر که هست جای عیسی آسمان و جای طوطی شاخسار، سنائی (از انجمن آرا)، شاخ شکوفه دار امیدم شکسته شد چون از شکوفه قبۀ نوبست شاخسار، خاقانی، دست صبا بر فروخت مشعلۀ نو بهار مشعله داری گرفت کوکبۀ شاخسار، خاقانی، خامۀ مانی است طبع، چهره گشای جهان نایب عیسی است ماه، رنگرز شاخسار، خاقانی، بهشتی رسته در هر میوه داری بشکل طوطیی هر شاخساری، نظامی (ابیات الحاقی)، دل ارشمیدس در آمد بکار چو مرغان پرنده برشاخسار، نظامی، سایه و نور از علم شاخسار رقص کنان بر طرف جویبار، نظامی، درخت آنگه برون آرد بهاری که بشکافد سر هر شاخساری، نظامی، عشق در عالم نبودی گر نبودی روی زیبا و رنه گل بودی نبودی بلبلی بر شاخساری، سعدی (خواتیم)، ، شفشاهنج، شفشاهنگ، حدیده، آهنی که آن را پهن ساخته در او سوراخهای بزرگ و کوچک کرده باشند و سیمکشان سیم را از میان آن بکشند، (فرهنگ جهانگیری)، افزاری است زرکشان و سیمکشان را و آن آهنی باشد پهن که سوراخهای بزرگ و کوچک در آن کنند و مفتول طلا و نقره را از آن کشند تا باریک و هموار برآید، (برهان قاطع)، و آن را شفشاهنج وشفشاهنگ گویند و در اصل شفشاهنگ شوشه کش بوده چه فاءبدل واو است، (انجمن آرای ناصری) (آنندراج)
جای انبوهی درختان بسیار شاخ، (فرهنگ جهانگیری)، جایی از درخت که شاخهای بسیار رسته باشد، (فرهنگ رشیدی)، شاخ سر، (شعوری) : بر سر هر شاخساری مرغکی بر زبان هر یکی بسم اللهی، منوچهری، شما با یار خود بر شاخسارید نه چون من مستمند و دلفکارید، (ویس ورامین)، راویان را در شمار شاعران مشمر که هست جای عیسی آسمان و جای طوطی شاخسار، سنائی (از انجمن آرا)، شاخ شکوفه دار امیدم شکسته شد چون از شکوفه قبۀ نوبست شاخسار، خاقانی، دست صبا بر فروخت مشعلۀ نو بهار مشعله داری گرفت کوکبۀ شاخسار، خاقانی، خامۀ مانی است طبع، چهره گشای جهان نایب عیسی است ماه، رنگرز شاخسار، خاقانی، بهشتی رسته در هر میوه داری بشکل طوطیی هر شاخساری، نظامی (ابیات الحاقی)، دل ارشمیدس در آمد بکار چو مرغان پرنده برشاخسار، نظامی، سایه و نور از علم شاخسار رقص کنان بر طرف جویبار، نظامی، درخت آنگه برون آرد بهاری که بشکافد سر هر شاخساری، نظامی، عشق در عالم نبودی گر نبودی روی زیبا و رنه گل بودی نبودی بلبلی بر شاخساری، سعدی (خواتیم)، ، شفشاهنج، شفشاهنگ، حدیده، آهنی که آن را پهن ساخته در او سوراخهای بزرگ و کوچک کرده باشند و سیمکشان سیم را از میان آن بکشند، (فرهنگ جهانگیری)، افزاری است زرکشان و سیمکشان را و آن آهنی باشد پهن که سوراخهای بزرگ و کوچک در آن کنند و مفتول طلا و نقره را از آن کشند تا باریک و هموار برآید، (برهان قاطع)، و آن را شفشاهنج وشفشاهنگ گویند و در اصل شفشاهنگ شوشه کش بوده چه فاءبدل واو است، (انجمن آرای ناصری) (آنندراج)
شاخ آبه شهرود. خلیج. (شعوری). جویی و نهری باشد که از رود بزرگ و دریا جدا شود و آن را به تازی خلیج گویند. (فرهنگ جهانگیری). جوی کوچکی را گویند که از رودخانه ای بزرگ یا رودخانه ای که از دریا جدا میشود جدا شده باشد و آن را به عربی خلیج میگویند. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). خلیج یعنی قطعه ای از دریا که در خشکی داخل شده باشد. (ناظم الاطباء). خلیج کوچک. (فرهنگ نظام). شرم. (ج، شروم). (منتهی الارب)
شاخ آبه شهرود. خلیج. (شعوری). جویی و نهری باشد که از رود بزرگ و دریا جدا شود و آن را به تازی خلیج گویند. (فرهنگ جهانگیری). جوی کوچکی را گویند که از رودخانه ای بزرگ یا رودخانه ای که از دریا جدا میشود جدا شده باشد و آن را به عربی خلیج میگویند. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). خلیج یعنی قطعه ای از دریا که در خشکی داخل شده باشد. (ناظم الاطباء). خلیج کوچک. (فرهنگ نظام). شرم. (ج، شروم). (منتهی الارب)
رخسار. روی و صورت و چهره و سیما. (ناظم الاطباء). دیباچه. (منتهی الارب). وجنه. (دهار). رخسار. صفح وجه. عذار. (یادداشت مؤلف) : بت اگرچه لطیف دارد نقش نزد رخسارۀ تو هست خراش. رودکی. ببخشای بر من تو ای دادبخش که از خون دل گشت رخساره رخش. فردوسی. غمی گشت از آن کار خسرو که دید به رخساره شد چون گل شنبلید. فردوسی. همی گفت رخساره کردم دژم ز کار سیاوش دلش پر ز غم. فردوسی. به رخساره چون روز و گیسو چو شب همی در ببارید گفتی ز لب. فردوسی. منگر به مثل جز ازره عبرت رخسارۀ زشت چون رخامش را. ناصرخسرو. در دین به خراسان که شست جز من رخسارۀ دعوی به آب برهان. ناصرخسرو. رخسارۀ فضل و ادب به مکان تربیت او برافروخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 367). هر اشک... روان گردد و هر رخساره خراشیده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 444). و آرایش کردنی ز حد بیش رخسارۀ قصه را کند ریش. نظامی. بی روی چو ماه آن نگارین رخسارۀ من به خون نگار است. سعدی. رخسارۀ عروس بزرگی نیافت زیب الا به خرده کاری مشاطۀ سخن. سلمان ساوجی. بار دل مجنون و خم طرۀ لیلی رخسارۀ محمود وکف پای ایاز است. حافظ. - رخساره بر زمین مالیدن یا سودن، مالیدن روی بر زمین. سودن روی بر زمین. کنایه از تعظیم و احترام و به خاک افتادن است: بمالید رخساره را بر زمین همی خواند بر تاج و تخت آفرین. فردوسی. رخساره بر آن زمین همی سود تا صبح در این صبوح می بود. نظامی. - پری رخسارگی، پریرویی. زیبارویی. زیباروی بودن. پری رخسار بودن: این چنین رخ با پری باید نمود تا بیاموزد پری رخسارگی. سعدی. - ترک رخساره، زیباروی. ترک روی. زیبارخ: مهی ترک رخساره هندوسرشت... نظامی. ، هر یک از دو جانب روی. هر یک از دو گونه، و بهمین سبب آن را به رخسارگان جمع بسته اند و بصورت دو رخساره آورده اند: مسیحی به شهر اندرون هرکه بود نماندند رخسارگان ناشخود. فردوسی. بجوشید و رخسارگان کرد زرد به درددل آهنگ آورد کرد. فردوسی. برشاه بردش همی زار و خوار دو رخساره زرد و به تن سوکوار. فردوسی. جوانی دو رخساره مانند ماه نشسته بدی نزد کاوس شاه. فردوسی. بشد بارمان نزد افراسیاب شکفته دو رخساره با جاه و آب. فردوسی. دو رخساره پرخون و دل سوکوار دو دیده پر از غم چو ابر بهار. فردوسی
رخسار. روی و صورت و چهره و سیما. (ناظم الاطباء). دیباچه. (منتهی الارب). وجنه. (دهار). رخسار. صفح وجه. عذار. (یادداشت مؤلف) : بت اگرچه لطیف دارد نقش نزد رخسارۀ تو هست خراش. رودکی. ببخشای بر من تو ای دادبخش که از خون دل گشت رخساره رخش. فردوسی. غمی گشت از آن کار خسرو که دید به رخساره شد چون گل شنبلید. فردوسی. همی گفت رخساره کردم دژم ز کار سیاوش دلش پر ز غم. فردوسی. به رخساره چون روز و گیسو چو شب همی در ببارید گفتی ز لب. فردوسی. منگر به مَثَل جز ازره عبرت رخسارۀ زشت چون رخامش را. ناصرخسرو. در دین به خراسان که شست جز من رخسارۀ دعوی به آب برهان. ناصرخسرو. رخسارۀ فضل و ادب به مکان تربیت او برافروخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 367). هر اشک... روان گردد و هر رخساره خراشیده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 444). و آرایش کردنی ز حد بیش رخسارۀ قصه را کند ریش. نظامی. بی روی چو ماه آن نگارین رخسارۀ من به خون نگار است. سعدی. رخسارۀ عروس بزرگی نیافت زیب الا به خرده کاری مشاطۀ سخن. سلمان ساوجی. بار دل مجنون و خم طرۀ لیلی رخسارۀ محمود وکف پای ایاز است. حافظ. - رخساره بر زمین مالیدن یا سودن، مالیدن روی بر زمین. سودن روی بر زمین. کنایه از تعظیم و احترام و به خاک افتادن است: بمالید رخساره را بر زمین همی خواند بر تاج و تخت آفرین. فردوسی. رخساره بر آن زمین همی سود تا صبح در این صبوح می بود. نظامی. - پری رخسارگی، پریرویی. زیبارویی. زیباروی بودن. پری رخسار بودن: این چنین رخ با پری باید نمود تا بیاموزد پری رخسارگی. سعدی. - ترک رخساره، زیباروی. ترک روی. زیبارخ: مهی ترک رخساره هندوسرشت... نظامی. ، هر یک از دو جانب روی. هر یک از دو گونه، و بهمین سبب آن را به رخسارگان جمع بسته اند و بصورت دو رخساره آورده اند: مسیحی به شهر اندرون هرکه بود نماندند رخسارگان ناشخود. فردوسی. بجوشید و رخسارگان کرد زرد به درددل آهنگ آورد کرد. فردوسی. برشاه بردش همی زار و خوار دو رخساره زرد و به تن سوکوار. فردوسی. جوانی دو رخساره مانند ماه نشسته بدی نزد کاوس شاه. فردوسی. بشد بارمان نزد افراسیاب شکفته دو رخساره با جاه و آب. فردوسی. دو رخساره پرخون و دل سوکوار دو دیده پر از غم چو ابر بهار. فردوسی
رخساره درخواب، آرایش مردم و کدخدائی او است. اگر در رخساره عیبی بیند، درکدخدائی و آرایش او نقصان رسد. جابر مغربی رخساره در خواب دیدن، دلیل بر روشنائی مردم بود. اگر بیند رخساره او صاف و پاکیزه است، در میان مردمان مشهور گردد و بزرگی یابد. اگر بیند که رخساره او زرد یا سیاه اس، تاویلش به خلاف این است. محمد بن سیرین
رخساره درخواب، آرایش مردم و کدخدائی او است. اگر در رخساره عیبی بیند، درکدخدائی و آرایش او نقصان رسد. جابر مغربی رخساره در خواب دیدن، دلیل بر روشنائی مردم بود. اگر بیند رخساره او صاف و پاکیزه است، در میان مردمان مشهور گردد و بزرگی یابد. اگر بیند که رخساره او زرد یا سیاه اس، تاویلش به خلاف این است. محمد بن سیرین