جدول جو
جدول جو

معنی سیمگر - جستجوی لغت در جدول جو

سیمگر
(گَ)
فضّاض. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). از عالم زرگر به معنی نقره گر. (آنندراج). استادی که اسباب نقره میسازد و زرگر آنکه اسباب طلا میسازد. (ناظم الاطباء) :
بکوه سونش سیم و بباغ زردۀ سیب
مگر که سیمگر و زرگراند لشکر تیر.
امیرمعزی (از آنندراج).
تا بت بدعت شکست اقبال نجم سیمگر
سکه نقش بت بزر دادن نیارد در جهان.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ستمگر
تصویر ستمگر
ظالم، بیدادگر، جبّار، ستمکار، گرداس، جائر، ستم کیش، ظلم پیشه، جفا پیشه، جان آزار، جایر، جفاجو، جفاگر، دژآگاه، مردم گزا، پر جفا، پر جور، استمگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیم گر
تصویر سیم گر
کسی که آلات و ادواتی از نقره می سازد
فرهنگ فارسی عمید
(گَ)
عمل سیمگر. نقره گری. نقره سازی:
به روزگار زمستان کندت سیمگری
به روزگار حزیران کندت خشت پزی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(بَ)
اشاره به بدن سفید است. (برهان) (آنندراج). دارندۀ بدن سفید. (فرهنگ فارسی معین). سیم تن. سیمین تن. که تن او در سپیدی مانند سیم باشد:
چو بگذشت یک چند روز دگر
بر آن نامور دختر سیمبر.
فردوسی.
بفرمود تا ساقی سیمبر
بیارد می لعل با جام زر.
فردوسی.
گشاد و جهان کرد از او پرشکر
مه مهرروی و بت سیمبر.
اسدی.
نیم شبی سیمبرم نیم مست
نعره زنان آمد و در، درشکست.
عطار.
کیسۀ سیم و زرت پاک بباید پرداخت
زین طمعهاکه تو از سیمبران میداری.
حافظ.
، کنایه از جوان که در مقابل پیر باشد. (برهان) (فرهنگ فارسی معین).
- سیمبر شدن، کنایه از جوان شدن. (برهان) (آنندراج). رجوع به سیم شود
لغت نامه دهخدا
(سِ تَ گَ)
ظالم. جابر. (ترجمان القرآن). باغی. (ربنجنی) :
نگه کرد گرسیوز اندرگروی
گروی ستمگر بپیچید روی.
فردوسی.
که یزدان ببخشد گناهش مگر
ستمگر نخواندورا دادگر.
فردوسی.
دگر باره با من بجنگ اندر آمد
که بس خوار داری مرا ای ستمگر.
فرخی.
نباشد هیچ بیگانه ستمگر
نباشدهیچ آزاده ستمبر.
(ویس و رامین).
وین ستمگر جهان بشیر بشست
بر بناگوشهات پرّ غراب.
ناصرخسرو (دیوان چ کتاب خانه طهران ص 203).
بخواب اندر است ای برادر ستمگر
چه غره شدستی بدان چشم بارش.
ناصرخسرو.
دوش از تو دلی بدرد و غم داشته ام
وز هجر ستمگرت ستم داشته ام.
سوزنی.
از دست روزگار ستمگر بعهد او
زی اهل شهر نخشب خط امان رسید.
سوزنی.
چو خسرو زآن جهانجوی ستمگر
برآرد دست بازآید برین در.
نظامی.
این دلو کرد وآن ستم آورد عاقبت
هم حال دادگر ز ستمگر نکوتر است.
خاقانی.
من همه قصد وصالش میکنم
وآن ستمگر عزم هجران میکند.
سعدی (غزلیات).
پنداشت ستمگر که ستم برما کرد
بر گردن او بماند و از ما بگذشت.
سعدی (گلستان).
سنگین نمیشد اینهمه خواب ستمگران
میشد گر از شکستن دلها صدا بلند.
صائب
لغت نامه دهخدا
تصویری از ستمگر
تصویر ستمگر
جابر، ظالم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیمبر
تصویر سیمبر
دارنده بدن سفید، جوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستمگر
تصویر ستمگر
((~. گَ))
ظالم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سیمبر
تصویر سیمبر
((بَ))
کسی که تن سفید دارد، سیم تن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستمگر
تصویر ستمگر
ظالم، جبار
فرهنگ واژه فارسی سره
بیدادگر، جابر، جبار، جفاکار، ستم کیش، جورپیشه، زورگو، ستمکار، سرپنجه، سفاک، طاغوت، ظالم، عادیه، غاصب، متعدی، مردم آزار
متضاد: دادگر، ستم ستیز، ستم پذیر، ستم کش، ستم کشیده
فرهنگ واژه مترادف متضاد