اشاره به بدن سفید است. (برهان) (آنندراج). دارندۀ بدن سفید. (فرهنگ فارسی معین). سیم تن. سیمین تن. که تن او در سپیدی مانند سیم باشد: چو بگذشت یک چند روز دگر بر آن نامور دختر سیمبر. فردوسی. بفرمود تا ساقی سیمبر بیارد می لعل با جام زر. فردوسی. گشاد و جهان کرد از او پرشکر مه مهرروی و بت سیمبر. اسدی. نیم شبی سیمبرم نیم مست نعره زنان آمد و در، درشکست. عطار. کیسۀ سیم و زرت پاک بباید پرداخت زین طمعهاکه تو از سیمبران میداری. حافظ. ، کنایه از جوان که در مقابل پیر باشد. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). - سیمبر شدن، کنایه از جوان شدن. (برهان) (آنندراج). رجوع به سیم شود