جدول جو
جدول جو

معنی سیم - جستجوی لغت در جدول جو

سیم
یک یا چند رشتۀ باریک و بلند ساخته شده از فلزی با رسانایی بالا که برای انتقال برق یا سیگنال های الکتریکی به کار می رود مثلاً سیم برق، سیم تلفن
در علم شیمی نقره
در موسیقی رشتۀ نازک فلزی که روی بعضی آلات موسیقی مانند تار و سه تار، می کشند و با زخمه زدن یا کشیدن ابزار موسیقیایی بر آن، مرتعش شده و تولید صدا می کند
نوعی ماهی سفید با خال های سیاه در پشت، شیم
چرک و خونابه که در زخم و جراحت جمع شود، رم، ریم، سخ، شخ، وسخ، پژ، کورس، هو، هبر، بخجد، بهرک، خاز، درن، قیح، کلچ، کلخج، کلنج
سیم کشیدن: کشیدن و امتداد دادن سیم برق، تلفن یا تلگراف از جایی به جای دیگر و وصل کردن آن، سیم کشی کردن
تصویری از سیم
تصویر سیم
فرهنگ فارسی عمید
سیم
(سَ یَ)
چوبهایی است که برزیگران بر دو طرف چوبی که بر گردن گاو زراعت گذارند بندند. (برهان). چوبی است که برزگران بر دو طرف چغ بندند و آنرا به ریسمان بر گردن گاو استوار کنند. (فرهنگ رشیدی). اوستا ’سیما’ قیاس کنید با ’سیمواترا’ (یشت 10، 125) ، هندی باستان ’چمیا’ (تیریوغ) ، ارمنی ’سمیک’ (چوب یوغ گاو نر)
لغت نامه دهخدا
سیم
(سِ یُ / سِیْ یُ)
چیزی که در مرتبۀ سوم واقع شود. (ناظم الاطباء) (از حاشیۀ برهان چ معین). ثالث. ثلاث. سوم. سیوم. سه ام:
به دو چیز بر پا بشایدش بستن
که زی اهل شیعت سیم نیست آنرا.
ناصرخسرو.
سیم چون شد بدهقان داد تختت
وز آن تندی نشد شوریده بختت.
نظامی.
آن یکی باران و دیگر رخت و مال
وآن سیم وافی است آن حسن الفعال.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 296).
و رجوع به سوم شود
لغت نامه دهخدا
سیم
نقره. پهلوی ’اسیم’، در فارسی ’آ’ از اول کلمه (پهلوی) حذف شده، اما سیمین در پهلوی آمده. اورامانی ’سیم’ (رشتۀ نقره). برخی از محققان معاصر اصل سیم را یونانی دانند. (مجلۀ یادگار سال 4 شمارۀ 6 ص 22 و شمارۀ 9 و 10 ص 156 به بعد تقی زاده). (از: ’اء’، علامت نفی و ’سما’، نشانۀ نهاده و علامت گذاشته). و رجوع به فرهنگ یونانی - انگلیسی لیدل و اسکات شود. جمعاً یعنی نقرۀ نامسکوک (از افادات شفاهی بنونیست) و الجماهر بیرونی ص 242 شود. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نقره. (برهان). ورق. فضه. (ترجمان القرآن) :
گروهی اند که ندانند باز سیم از سرب
همه دروغ زن و خربطند و خیره سرند.
قریع (از لغت فرس اسدی ص 296).
یکی ز راه همی زر برندارد و سیم
یکی ز دشت به نیمه همی چند غوشای.
طیان (از لغت فرس اسدی ص 516).
تنش سیم و شاخش ز یاقوت و زر
بر او گونه گون خوشه های گهر.
فردوسی.
گرچه زرد است همچو زر پشیز
یا سپید است همچو سیم ارزیز.
لبیبی.
شهان بخدمت او از عوار پاک شوند
برآن مثال که سیم نبهره اندر گاه.
فرخی.
پوشیده درخواست [بونصر تا آنچه بروزگار ملک و ولایت امیرمحمد او را داده بودند اززر و سیم... نسختی کنند و بفرستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 260). چندان غلام، زر، سیم و نعمت هیچ او را سود نداشت. (تاریخ بیهقی).
بگفت این وشد بر رخش اشک درد
چو سیم گدازیده بر زر زرد.
اسدی.
ای دریغ آن بر چو سیم سپید
که فروشی همی بسیم سیاه.
انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص 447).
بخواب دایم جز سیم و زر نمی بینی
ببین که زر همه رنج است و سیم جمله عنا.
خاقانی.
شنیدم که در روزگار قدیم
شدی سنگ در دست ابدال سیم.
سعدی.
- سیم بهبهانی، نقرۀ غیرخالص و مغشوش. (آنندراج).
، پول. پول مسکوک. نقد:
چندیت مدح گفتم و چندی عذاب دید
گر ز آنکه نیست سیمت جفتی شمم فرست.
منجیک.
ای گل فروش گل چه فروشی برای سیم
وز گل عزیزتر چه ستانی به سیم گل.
کسایی.
میانش بخنجر کنم بردو نیم
بخرند چیزی که باید به سیم.
فردوسی.
پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند و مرد خود مرده بود. (تاریخ بیهقی). و نایب برید را بخواندم و سیم و جامه دادم تا بدان نسخت که خوانده انهاء کرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 333).
بی سیم بدم بر من از آن آمد درد
وز بی سیمی بماند از روی تو فرد.
(از قابوسنامه).
من پادشاهم، هرگز الا خراج دیگر دانگی سیم سیاه به ظلم از کس نستدم. (اسکندرنامۀ نسخۀ خطی سعید نفیسی).
به سیم و به می کرد خواهم من امشب
بدان ترک تازی زبان ترکتازی.
سوزنی.
گردن سطبر کردی از سیم این و آن
با سیلی مصادره گردن سطبر به.
سوزنی.
سیم و شکر فرستم و خجلم
که چرا دست رس همین قدر است.
خاقانی.
چون ستد او سیم عمرت ای رهی
سیم شد کرباس نی کیسه تهی.
مولوی.
، نام ماهی درم دار که آنرا ماهی شیم هم میگویند و بعضی گویند نام رودخانه ای است که آن ماهی در آن رودخانه میباشد. (برهان). ماهی درم دار. (فرهنگ رشیدی). از ماهیان استخوان دار دریای خزر. (از حاشیۀ برهان چ معین) :
شده ز پس خون بیجاده سم گوزن به کوه
شده به بحر عقیقین بشیزه ماهی سیم.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 333).
زهی کهی و خهی چشمه ای که اندر وی
قرار گیرد مار شکنج و ماهی سیم.
سوزنی.
رجوع به شیم و ماهی سیم شود، رمز. ایما. اشاره. (برهان) (ناظم الاطباء) ، رشته های باریک فلزی را ’سیم’ گویند. مفتول. (از حاشیۀ برهان چ معین). مفتول فلزین. (یادداشت بخط مؤلف) ، تار ساز. (آنندراج). تار فلزی سازها. (ناظم الاطباء) ، چرک. قیح. ریم. خستگی یا ریش بعلت آلودگی با آب ناپاک یا هوای سرد. (یادداشت بخط مؤلف) ، آبی که در کشتی درآید و ملاح آنرا بیرون میپاشد. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
سیم
یکی از فلزات گرانبها که در معدن بطور خالص یا ترکیب با فلزات دیگر مانند سرب پیدا میشود، نقره
فرهنگ لغت هوشیار
سیم
چوب هایی که برزگران بر دو طرف چوبی که بر گردن گاو زراعی گذارند، بندند، یوغ
تصویری از سیم
تصویر سیم
فرهنگ فارسی معین
سیم
نقره، پول، وجه، فلزی قیمتی که در معادن به طور خالص یا به صورت ترکیب با فلزات دیگر (انتیمون، سرب) یافت می شود و چون آن را با مس ترکیب کنند محکم تر می گردد و در صنعت کاربرد زیاد دارد، مفتول، رشته باریک فلزی، یک یا
تصویری از سیم
تصویر سیم
فرهنگ فارسی معین
سیم
چرک، خونابه
تصویری از سیم
تصویر سیم
فرهنگ فارسی معین
سیم
نقره
تصویری از سیم
تصویر سیم
فرهنگ واژه فارسی سره
سیم
بسیار مردمان باشند که در خواب سیم بینند و در بیداری همان بیابند و بسیار بود که به زحمت افتند و به این سبب، طبعهای مختلف بود. محمد بن سیرین
دیدن سیم درست در خواب، دلیل بر خبری راست بود و سیم شکسته، دلیل بر خبر دروغ. اگر بیند سیم در کیسه او بود، دلیل که چیزی به امانت در پیش او بنهند. اگر در خواب کاسه یا آفتابه یا طشت خود سیمین بیند، دلیل بر مالی مجموع بود. اگر بیند که سیم بسیار بی اندازه یافت، دلیل که گنج یابد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
سیم
کفک روی نان، عفونت، کفک، کورک، دمل، نوعی ماهی خزری
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سیمرخ
تصویر سیمرخ
(دخترانه)
آنکه چهره ای سفید چون نقره دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سیمک
تصویر سیمک
(پسرانه)
از نامهای باستانی، سفید و درخشان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سیمین
تصویر سیمین
(دخترانه)
نقره ای، سفید، روشن، ساخته شده از نقره، نقره ای
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سیمین تن
تصویر سیمین تن
(دخترانه)
سیم تن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سیمینه
تصویر سیمینه
(دخترانه)
سیمین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آسیم
تصویر آسیم
(پسرانه)
استاد بزرگ مرتبه واستاد عظیم الشأن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بسیم
تصویر بسیم
(پسرانه)
خوشحال، شادمان و خندان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از جسیم
تصویر جسیم
بزرگ، تنومند، تناور، خوش اندام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسیم
تصویر بسیم
خوش، خوشمزه، لذیذ
خنده رو، گشاده رو، خندان، روباز، خوش رو، فراخ رو، گشاده خد، طلیق الوجه، بشّاش، تازه رو، بسّام، روتازه
فرهنگ فارسی عمید
بلغت زند و پازند استاد بزرگ مرتبه و عظیم الشأن، (برهان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
به زبان زند و پازند خوش مزه و خوش لذت را گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). هزوارش بسیم. پهلوی: بسوم. خوش. ’بونکر ص 103’. بسیم، خوش. ’یوستی، بندهش ص 88’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ابراهیم افندی. منشی اول هیئت رئیسه جامع احمدی بود. او راست: ادب اللغه و ملکهالذوق، سخنرانیی که وی در باشگاه کارمندان اسکندریه ایراد کرد و بسال 1328 هجری قمری در 48 ص در مطبعۀ وطنیۀ اسکندریه چاپ گردید. (از معجم المطبوعات ستون 565)
صالح افندی از شعرای متأخر عثمانی و از مردم اسلامبول و از خواجگان بود و بسال 1243 هجری قمری درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)
محمد افندی از شعرای متأخر عثمانی و از موالی بود و بسال 1243 هجری قمری درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)
لغت نامه دهخدا
(بُ سَ)
بسین. رجوع به بسین، و دزی ج 1 ص 87 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
به رفتار رسیم رفتن شتر. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، به سپل خود نشان بر زمین گذاشتن شتر. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب). نشان گذاشتن بر زمین. (از اقرب الموارد). نشان گذاشتن بر زمین از سختی راه رفتن. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نوعی از رفتار شتر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). رفتار شتر، و آن فوق ذمیل است. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام صحابیی هجری عبدی. (منتهی الارب). صحابی هجری عبدی است از بنی عبدالقیس. (از تاج العروس). صحابه کسانی بودند که در روزگار سختی و هجرت، شانه به شانه پیامبر اسلام (ص) ایستادند و از او حمایت کردند. هر فردی که پیامبر را دیده و به او ایمان آورده، در زمره ی صحابه قرار می گیرد. واژه ی «صحابی» در منابع اهل سنت و تشیع بسیار مورد بحث و پژوهش قرار گرفته است.
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مرد بسیارذکر و یا کم ذکر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از جسیم
تصویر جسیم
بزرگ و تناور، ستبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسیم
تصویر بسیم
روی گشاده، خندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسیم
تصویر بسیم
((بَ))
خوشرو، خندان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جسیم
تصویر جسیم
((جَ))
تناور، ستبر
فرهنگ فارسی معین
خرم، خوشحال، خندان، خوشرو، شادمان، گشاده رو، مسرور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرحجم، تناور، تنومند، حجیم، عظیم الجثه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
وسیله ای برای تغییر سرعت و تغییر ارتفاع سنگ آسیاب
فرهنگ گویش مازندرانی