جدول جو
جدول جو

معنی سیفور - جستجوی لغت در جدول جو

سیفور
(دخترانه)
پارچه ابریشمی لطیف و ظریف
تصویری از سیفور
تصویر سیفور
فرهنگ نامهای ایرانی
سیفور
پارچۀ ابریشمی لطیف مانند دیبا و اطلس، برای مثال چون روز سپید روی بنمود / سیفور سیاه شد زراندود (نظامی۳ - ۴۵۹)
تصویری از سیفور
تصویر سیفور
فرهنگ فارسی عمید
سیفور
(سَ)
بافتۀ ابریشمی بسیارلطیف. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری). جامه ای است ابریشمی. (فرهنگ رشیدی) :
کناغ چندضعیفی بخون دل بتند
بجمع آری کاین اطلس است و آن سیفور.
ظهیرالدین فاریابی.
زمین فرش سیفور چون درنوشت
برآورد سر صبح با تیغ و طشت.
نظامی.
ستاده ملک زیر زرین درفش
ز سیفور بر تن قبای بنفش.
نظامی.
زر و زیور آرند خروارها
ز سیفور و اطلس شتر بارها.
نظامی
لغت نامه دهخدا
سیفور
بافته ابریشمی بسیار لطیف
تصویری از سیفور
تصویر سیفور
فرهنگ لغت هوشیار
سیفور
((سَ یا س))
بافته ابریشمی لطیف
تصویری از سیفور
تصویر سیفور
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طیفور
تصویر طیفور
(پسرانه)
نوعی پرنده کوچک، نام بایزید بسطامی عارف نامدار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از طیفور
تصویر طیفور
پرنده ای کوچک، هر جانوری که توانایی پرواز دارد مانند مرغ و ملخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیفور
تصویر کیفور
ویژگی کسی که در حالت خوشی و سرمستی است، سرخوش
فرهنگ فارسی عمید
لوله ای خمیده به شکل زانو که با ایجاد خلا مایعات را از مخازن غیر قابل دسترس چون باک بنزین اتومبیل به مخزن دیگری منتقل می کند، ظرف آبی که با کشیدن اهرم آن، به درون لگن توالت تخلیه می شود و آن را می شوید
فرهنگ فارسی عمید
(تَ نَزْ زُ)
بسفر شدن. (المصادر زوزنی چ بینش ص 131) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَفْ فو)
ماهی است بسیارخار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، تخته ای است که بر آن حساب نویسند و بعد از نقل آن محو سازند. (منتهی الارب). جریدۀ چوبین. (مهذب الاسماء). سبوره. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
از انواع تیره ناژویان (مخروطیان) که میوه های کروی دارد و در نقاط مرطوب میروید. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 302)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
جمع واژۀ سیر، دوال چرم. (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
سخت رمنده. (منتهی الارب). شدیدالنفار. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
در تداول عامه، آنکه کیف و لذت برده. متمتع. سرخوش. (فرهنگ فارسی معین).
- کیفور شدن، در اصطلاح تریاکیان و شیره کشان، به حدکفایت تریاک کشیده بودن. کامل شدن رفع اشتهای تریاک یا شیره. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(اِ مُ)
نام ابوطاهر والد ابوالفضل احمد بن ابی طاهر مرورودی که از مصنفین نامی و مشهور عربست. رجوع به احمد بن ابی طاهر طیفور در معجم المطبوعات ج 2 ستون 1255 و ص 209 الفهرست ابن الندیم و ص 80، 150، 152 (حاشیه) ، 166، 170، 236 کتاب ضحی الاسلام ج 2 شود
نام بایزید بسطامی شیخ صوفیه است. (منتهی الارب) (آنندراج). و هو طیفور بن عیسی بن سروشان البسطامی الملقب بسلطان العارفین. رجوع به ’ابویزید طیفور بن عیسی’ و ج 1 ص 292 حبیب السیر و ص 61 ج 2 نامۀ دانشوران و ص 338 روضات الجنات و بایزید بسطامی شود
لغت نامه دهخدا
(طَ)
ابن عیسی بن آدم بن عیسی بن علی الزاهد البسطامی الاصغر المکنی بابی یزید (و ظاهراً بایزید اصغر برادرزادۀ بایزید اکبر است). رجوع به ص 93 از ج 4 صفه الصفوه لابن الجوزی و نیز رجوع به ص 180 ج 2 معجم البلدان و ص 338 روضات الجنات شود
پسر سلطان اولجایتو که در خردی نماند. (ذیل جامع التواریخ رشیدی ص 70، 71)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
نام جانورکی است. (منتهی الارب) (آنندراج) ، مطلق پرنده را گویند اعم از مرغ و ملخ و امثال آن. (برهان) ، مرغی است. (مهذب الاسماء) ، مرغیست خرد. طائرٌ صغیرٌ. (قطر المحیط) :
همچو پروانۀ چراغ شود
در شبستان وقت او طیفور.
سیف اسفرنگ.
همیشه تا سپه صبح نقش خسرو روز
دهند عرض بدین نخل سبز چون طیفور.
کاتبی.
بوستانها ز برگها اکنون
بر طبقهای زرّ طیفور است.
؟
، یکی از ثوانی نجوم است و بعقیدۀ قدما آن بخاری است که از زمین متصاعد شده در کرۀ نار محترق گشته و تا کرۀ زمین چون دیواری اتصال داشته باشد، و شاید مراد قدما اورربرآل باشد، ظرفی که اندرون آن گود باشد. (دزی ج 2) : ثم جاء بعد صلاه المغرب و معه طیفوران کبیران احدهما بالطعام و الاّخر بالفاکهه و خریطه فیها دراهم. (ابن بطوطه). و امر باحضار صینیّه من ذهب و هی مثل الطیفور الصغیر و امر ان یأتی فیها الف دینار من الذهب و اخذها السلطان بیده فصبها علیه و قال: هی لک مع الصینیه. (ابن بطوطه). ثم اتوا بطیفور ذهب فیه الفاکهه الیابسه و بطیفور مثله فیه الجلاب و طیفور ثالث فیه التنبول، و من عادتهم ان الذی یخرج له ذلک یأخذ الطیفور بیده و یجعله علی کاهله ثم یخدم بیده الاخری الی الارض، فاخذ الوزیر الطیفور بیده قصداً ان یعلمنی کیف افعل أیناساً منه و تواضعاً و مبرهً جزاه اﷲ خیراً ففعلت کفعله. (ابن بطوطه ج 2 ص 75)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
شهامت و آن حرصی است بر کارهای بزرگ از برای حدوث جمیله. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
دهی است از دهستان اندیکا بخش قلعه زراس شهرستان اهواز. دارای 250 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سفور
تصویر سفور
سیخ بابزن توتیا خارپشت دریایی از آبزیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سینور
تصویر سینور
مرز حد، آن سوی ماورا
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی زانویی لوله خمیده ای به شکل زانو که برای خالی کردن مایعات و جلوگیری از تصاعد گازهای داخلی منابع عفونی (مستراح و غیره) به کار برند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیخور
تصویر سیخور
خار پشت جبلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیور
تصویر سیور
گونه ای سرو که آن را سرو خمره یی نیز گویند
فرهنگ لغت هوشیار
ملخک، پرنده هر چه بپرد، بر نام بایزید بستامی مرغی است خرد، مطلق پرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیفور
تصویر کیفور
سر مست شنگول آنکه کیف و لذت برده متمتع سرخوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیفور
تصویر کیفور
((کِ یْ))
شاد، مسرور
فرهنگ فارسی معین
لوله خمیده ای به شکل زانو که برای خالی کردن مایعات و جلوگیری از تصاعد گازهای داخلی منابع عفونی (توالت و غیره) به کار برند، آبشویه (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سینور
تصویر سینور
مرز، حد، ماوراء، آن سو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طیفور
تصویر طیفور
مرغی است خرد، پرنده (مطلق)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سیفون
تصویر سیفون
آبشویه
فرهنگ واژه فارسی سره
سرخوش، سرمست، سکران، کچول، مست، نشئه
متضاد: خمارزده، مخمور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی گیاه وحشی، نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی