مخفف آستانه است. (آنندراج). بمعنی آستانه است که جای کفش کندن باشد. (برهان). اسفل در و آن را آستانه گویند. (شرفنامۀ منیری). آستانه. (اوبهی) :اسکبه الباب، ستانۀ در. (منتهی الارب) : گر ازسوختن رست خواهی همی شو به آموختن سر بنه بر ستانه. ناصرخسرو. مرگ ستانه ست در سرای سپنجی بگذری آخر تو زین بلند ستانه. ناصرخسرو. قبلۀفاضلان ستانۀ اوست سرمۀ عقل گرد خانه اوست. سنایی. از غایت آزادگی و فر و بزرگیت گشتند غلامان ستانۀ درت احرار. سنایی. آن سرافرازکه کس هیچ سرافرازی را نستزد تا که ستانه ش را بالین نکند. سوزنی. سرای خود را کردم ستانۀ زرین بسقف خانه بدر بر ندیده کهگل و ویم. سوزنی. شمس رخشان کشور آرایست تا نبوسد ستانۀ درتو. سوزنی. افلاک را ز پایۀ اقبال تو ندیم و اشراف را ستانۀ والای تو مآب. انوری. شعاع نیک بسیط است و چشم شب پره تنگ ستانه سخت بلند است و پای مور قصیر. اثیر اخسیکتی. جانم ستانۀ تو رها چون کند چو دیو کو خرمن بهشت بنکبا برافکند. خاقانی. رجوع به آستان و آستانه شود
مخفف آستانه است. (آنندراج). بمعنی آستانه است که جای کفش کندن باشد. (برهان). اسفل در و آن را آستانه گویند. (شرفنامۀ منیری). آستانه. (اوبهی) :اسکبه الباب، ستانۀ در. (منتهی الارب) : گر ازسوختن رست خواهی همی شو به آموختن سر بنه بر ستانه. ناصرخسرو. مرگ ستانه ست در سرای سپنجی بگذری آخر تو زین بلند ستانه. ناصرخسرو. قبلۀفاضلان ستانۀ اوست سرمۀ عقل گرد خانه اوست. سنایی. از غایت آزادگی و فر و بزرگیت گشتند غلامان ستانۀ درت احرار. سنایی. آن سرافرازکه کس هیچ سرافرازی را نستزد تا که ستانه ش را بالین نکند. سوزنی. سرای خود را کردم ستانۀ زرین بسقف خانه بدر بر ندیده کهگل و ویم. سوزنی. شمس رخشان کشور آرایست تا نبوسد ستانۀ درتو. سوزنی. افلاک را ز پایۀ اقبال تو ندیم و اشراف را ستانۀ والای تو مآب. انوری. شعاع نیک بسیط است و چشم شب پره تنگ ستانه سخت بلند است و پای مور قصیر. اثیر اخسیکتی. جانم ستانۀ تو رها چون کند چو دیو کو خرمن بهشت بنکبا برافکند. خاقانی. رجوع به آستان و آستانه شود
بچه ای را گویند که پیش از زاییدن در شکم مادر مرده باشد یا پیش از وعده ساقط شود خواه از انسان باشد و خواه از حیوان دیگر، و با کاف عربی هم گفته اند، و به کسر اول هم آمده است، و بجای نون میم دیده شده است که فکامه باشد. (برهان). آن را به تازی اسقاط و به پارسی فگانه گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - فگانه کردن، افکندن زن آبستن جنین را پیش از تمام مهلت. (یادداشتهای مؤلف) : ساده دل کودکا مترس اکنون نز یک آسیب خر فگانه کند. ابوالعباس
بچه ای را گویند که پیش از زاییدن در شکم مادر مرده باشد یا پیش از وعده ساقط شود خواه از انسان باشد و خواه از حیوان دیگر، و با کاف عربی هم گفته اند، و به کسر اول هم آمده است، و بجای نون میم دیده شده است که فکامه باشد. (برهان). آن را به تازی اسقاط و به پارسی فگانه گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - فگانه کردن، افکندن زن آبستن جنین را پیش از تمام مهلت. (یادداشتهای مؤلف) : ساده دل کودکا مترس اکنون نز یک آسیب خر فگانه کند. ابوالعباس
به معنی سگر است که خارپشت تیرانداز باشد و به این معنی بازهم آمده است. (برهان). رکاسه. (الفاظ الادویه). رکاشه است و آن را سغر و سغرنه نیز گویند. (جهانگیری). رجوع به سگر و سغر و سغرنه شود
به معنی سگر است که خارپشت تیرانداز باشد و به این معنی بازهم آمده است. (برهان). رکاسه. (الفاظ الادویه). رکاشه است و آن را سغر و سغرنه نیز گویند. (جهانگیری). رجوع به سگر و سغر و سغرنه شود
نوعی از باج که ازرعایا سر هر فرد گیرند. آنچه علاوه از باج و خراج ازرعیت گیرند. (آنندراج) (ناظم الاطباء). جبایتی که ازهر تن مردم شهری و غیر آن سلطان ستاند: گرفته ز آب و رنگی عاشقانه ز گل گوشی و از بلبل سرانه. محسن تأثیر (از آنندراج). ، نوعی از باج است که سر هر حیوان بگیرند و هنگام حساب سرانه چون مردم شمار کنند آن را سرشماری گویند. (آنندراج) ، فاضل که در تاخت زدن دو چیز با یکدیگر پیدا آید. (یادداشت مؤلف)
نوعی از باج که ازرعایا سر هر فرد گیرند. آنچه علاوه از باج و خراج ازرعیت گیرند. (آنندراج) (ناظم الاطباء). جبایتی که ازهر تن مردم شهری و غیر آن سلطان ستاند: گرفته ز آب و رنگی عاشقانه ز گل گوشی و از بلبل سرانه. محسن تأثیر (از آنندراج). ، نوعی از باج است که سر هر حیوان بگیرند و هنگام حساب سرانه چون مردم شمار کنند آن را سرشماری گویند. (آنندراج) ، فاضل که در تاخت زدن دو چیز با یکدیگر پیدا آید. (یادداشت مؤلف)
سرگین سگ. (آنندراج) (جهانگیری) (برهان). فضلۀ سگ. (رشیدی). و این مخفف سگ گاله است یعنی فضلۀ سگ و انداختۀ سگ. (رشیدی) : یکی بدید به گوه افتاده مسواکش ربود تا بردش بازجای و باز کده یکی بگفت که مسواک خواجه گنده شده ست که این سگاله و گوه سگ است خشک شده. عمارۀ مروزی (از لغت فرس اسدی ص 447). برداشتم نقاب و نگه کردم اندر او ماننده بود راست به بدبو سگاله ای. ادیب صابر. برای ریش خصمت میکند راست زمانه مرهم خوب از سگاله. شمس فخری
سرگین سگ. (آنندراج) (جهانگیری) (برهان). فضلۀ سگ. (رشیدی). و این مخفف سگ گاله است یعنی فضلۀ سگ و انداختۀ سگ. (رشیدی) : یکی بدید به گوه افتاده مسواکش ربود تا بردش بازجای و باز کده یکی بگفت که مسواک خواجه گنده شده ست که این سگاله و گوه سگ است خشک شده. عمارۀ مروزی (از لغت فرس اسدی ص 447). برداشتم نقاب و نگه کردم اندر او ماننده بود راست به بدبو سگاله ای. ادیب صابر. برای ریش خصمت میکند راست زمانه مرهم خوب از سگاله. شمس فخری