گسیختن و پاره گشتن. (برهان) (جهانگیری). مقلوب گسستن است. (انجمن آرای ناصری) : غل و بند درهم سکستم همه دوان آمدم نزد شاه رمه. فردوسی. گرچه شب اندر سکست ماه بلند است باده خوش آمد بماهتاب درافکن. عطار. باز توبه میکند با رای سست دیو در دم باز توبه اش را سکست. مولوی. چون قضایت جعل تدبیرت سکست چون نشد بر تو قضای او درست. مولوی. ، کنده شدن. (برهان) (جهانگیری). جدا شدن: چونکه از امرودبن میوه سکست گشت اندر عهد و نذر خویش سست. مولوی. در بنا هر سنگ کز که می سکست فاش سیروا بی همی گفت از نخست. مولوی (مثنوی چ خاور ص 223). ، ریزه ریزه شدن: گندم ار بشکست ازهم در سکست بر دکان آمد که تک نان درست. مولوی
گسیختن و پاره گشتن. (برهان) (جهانگیری). مقلوب گسستن است. (انجمن آرای ناصری) : غل و بند درهم سکستم همه دوان آمدم نزد شاه رمه. فردوسی. گرچه شب اندر سکست ماه بلند است باده خوش آمد بماهتاب درافکن. عطار. باز توبه میکند با رای سست دیو در دم باز توبه اش را سکست. مولوی. چون قضایت جعل تدبیرت سکست چون نشد بر تو قضای او درست. مولوی. ، کنده شدن. (برهان) (جهانگیری). جدا شدن: چونکه از امرودبن میوه سکست گشت اندر عهد و نذر خویش سست. مولوی. در بنا هر سنگ کز که می سکست فاش سیروا بی همی گفت از نخست. مولوی (مثنوی چ خاور ص 223). ، ریزه ریزه شدن: گندم ار بشکست ازهم در سکست بر دکان آمد که تک نان درست. مولوی
با ضربه یا فشار چیزی را چند قطعه کردن کنایه از مغلوب کردن، هزیمت دادن دشمن، کنایه از قطع کردن و ناتمام رها کردن چیزی مثلاً عهد شکستن، نماز را شکستن کنایه از کم کردن ارزش چیزی یا کسی، کنایه از ایجاد صدا کردن در مفاصل دست، پا، کمر یا گردن، کنایه از چیزی را از حالت طبیعی خارج کردن مثلاً شکستن عکس، چند قطعه شدن چیزی بر اثر ضربه یا فشار کنایه از مغلوب شدن کنایه از از میان رفتن، کنایه از کاهش یافتن، کنایه از کم شدن مثلاً قیمت ها شکست
با ضربه یا فشار چیزی را چند قطعه کردن کنایه از مغلوب کردن، هزیمت دادن دشمن، کنایه از قطع کردن و ناتمام رها کردن چیزی مثلاً عهد شکستن، نماز را شکستن کنایه از کم کردن ارزش چیزی یا کسی، کنایه از ایجاد صدا کردن در مفاصل دست، پا، کمر یا گردن، کنایه از چیزی را از حالت طبیعی خارج کردن مثلاً شکستن عکس، چند قطعه شدن چیزی بر اثر ضربه یا فشار کنایه از مغلوب شدن کنایه از از میان رفتن، کنایه از کاهش یافتن، کنایه از کم شدن مثلاً قیمت ها شکست