خارپشت بزرگ تیرانداز که خارهای بلند ابلق دارد و آن ها را مانند تیر می اندازد، جوجه تیغی تشی، سیخول، زکاسه، رکاشه، اسگر، اسغر، سنگر، سگر، پهمزک، پیهن، بیهن، روباه ترکی، کاسجوک، جبروز، قنفذ
خارپشت بزرگ تیرانداز که خارهای بلند ابلق دارد و آن ها را مانند تیر می اندازد، جوجه تیغی تَشی، سیخول، زُکاسه، رُکاشه، اُسگُر، اُسغُر، سَنگُر، سُگُر، پَهمَزَک، پیهَن، بیهَن، روباه تُرکی، کاسجوک، جَبروز، قُنفُذ
بختک، کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، خفتو، خفتک، کرنجو، خفج، فرنجک، درفنجک، برخفج، برغفج، فرهانج، برفنجک، فدرنجک
بَختَک، کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، خُفتو، خُفتَک، کَرَنجو، خَفَج، فَرَنجَک، دَرفَنجَک، بَرخَفج، بَرغَفج، فَرهانَج، بَرفَنجَک، فَدرَنجَک
بمعنی همه، صاحب ’مزیل الاغلاط’ نوشته است که این لفظ در عربی منون استعمال شود، لیکن در فارسی بی تنوین (و با کسرۀ اضافه) آید. (آنندراج) (غیاث). همگی. جمیع. (ترجمان القرآن تهذیب عادل چ دبیرسیاقی ص 76) (ناظم الاطباء). کلاً. طراً. جمیعاً. قاطبهً. همه مردم: جاءالناس کافهً، ای کلهم. (منتهی الارب) : یا ایهاالذین آمنوا ادخلوا فی السلم کافهً... (قرآن 208/2). کافۀ مردم بغداد قاف تا قاف جهان نامه ها نبشتند و رسولان رفتند. (تاریخ بیهقی ص 287). اولیاء و حشم و کافۀ مردم را بر ترتیب و تقریب و نواخت و بر اندازه بداشت. (تاریخ بیهقی ص 385). اگر فرمان باشد تا ما باز گردیم و با کافۀ مردم بگوئیم. (تاریخ بیهقی ص 469). گر خواهد کشتن بدهن کافر او را روشن کندش ایزد بر کافۀ کافر. ناصرخسرو. کافۀ خلق همه پیش رخت سجده برند حور یا روح که باشد که کفوی تو بود. سنائی (دیوان چ مدرس رضوی، ص 870). بقاء کافۀ وحوش به دوام عمرملک بسته است. (کلیله و دمنه). واجب است بر کافۀ خدم و حشم ملک که آنچه ایشان را فراهم آید در نصیحت باز نمایند. (کلیله و دمنه). از جملگی لشکر و کافۀ نزدیکان وی (شیر) درگذشت (کلیله و دمنه) لیکن منافعاین دو خصلت کافۀ مردمان را شامل گردد. (کلیله و دمنه). فواید موافقت و عواید معاضدت ایشان به اهل اسلام و کافۀ خلق رسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 292). کافۀ اهل اسلام بدان شادیها نمودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 26). کافۀ خلق در پناه عصمت و حجر امن و کنف امان بیاسودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 367). لاجرم کافۀ انام از خواص و عوام به محبت او گرائیده اند. (دیباچۀ گلستان). حق سبحانه و تعالی محمد علیه السلام را به کافۀ مردم فرستاد. (تاریخ قم ص 207)، {{صفت}} ناقۀ پیر. (المنجد). کاف. ناقه که پیر شود و دندانهاش کوتاه و سوده گردد. (از اقرب الموارد). شتر سوده دندان و کوتاه شده از پیری. (منتهی الارب)
بمعنی همه، صاحب ’مزیل الاغلاط’ نوشته است که این لفظ در عربی منون استعمال شود، لیکن در فارسی بی تنوین (و با کسرۀ اضافه) آید. (آنندراج) (غیاث). همگی. جمیع. (ترجمان القرآن تهذیب عادل چ دبیرسیاقی ص 76) (ناظم الاطباء). کلاً. طراً. جمیعاً. قاطبهً. همه مردم: جاءالناس کافهً، ای کلهم. (منتهی الارب) : یا ایهاالذین آمنوا ادخلوا فی السلم کافهً... (قرآن 208/2). کافۀ مردم بغداد قاف تا قاف جهان نامه ها نبشتند و رسولان رفتند. (تاریخ بیهقی ص 287). اولیاء و حشم و کافۀ مردم را بر ترتیب و تقریب و نواخت و بر اندازه بداشت. (تاریخ بیهقی ص 385). اگر فرمان باشد تا ما باز گردیم و با کافۀ مردم بگوئیم. (تاریخ بیهقی ص 469). گر خواهد کشتن بدهن کافر او را روشن کندش ایزد بر کافۀ کافر. ناصرخسرو. کافۀ خلق همه پیش رخت سجده برند حور یا روح که باشد که کفوی تو بود. سنائی (دیوان چ مدرس رضوی، ص 870). بقاء کافۀ وحوش به دوام عمرملک بسته است. (کلیله و دمنه). واجب است بر کافۀ خدم و حشم ملک که آنچه ایشان را فراهم آید در نصیحت باز نمایند. (کلیله و دمنه). از جملگی لشکر و کافۀ نزدیکان وی (شیر) درگذشت (کلیله و دمنه) لیکن منافعاین دو خصلت کافۀ مردمان را شامل گردد. (کلیله و دمنه). فواید موافقت و عواید معاضدت ایشان به اهل اسلام و کافۀ خلق رسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 292). کافۀ اهل اسلام بدان شادیها نمودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 26). کافۀ خلق در پناه عصمت و حجر امن و کنف امان بیاسودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 367). لاجرم کافۀ انام از خواص و عوام به محبت او گرائیده اند. (دیباچۀ گلستان). حق سبحانه و تعالی محمد علیه السلام را به کافۀ مردم فرستاد. (تاریخ قم ص 207)، {{صِفَت}} ناقۀ پیر. (المنجد). کاف. ناقه که پیر شود و دندانهاش کوتاه و سوده گردد. (از اقرب الموارد). شتر سوده دندان و کوتاه شده از پیری. (منتهی الارب)
مصحف ’شکافه’. (رشیدی). و رجوع کنید به سکافه. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). زخمۀ سازنده ها را گویند و به عربی مضراب خوانند و آن در قانون و رباب استخوانی است که بر دست گیرند و در عود و طنبور ناخن دست باشد. (برهان) (آنندراج). زخمۀ مغنیان. (اوبهی). رجوع به سکافه شود
مصحف ’شکافه’. (رشیدی). و رجوع کنید به سکافه. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). زخمۀ سازنده ها را گویند و به عربی مضراب خوانند و آن در قانون و رباب استخوانی است که بر دست گیرند و در عود و طنبور ناخن دست باشد. (برهان) (آنندراج). زخمۀ مغنیان. (اوبهی). رجوع به سکافه شود
یک ساف. (شرح قاموس) (قطر المحیط). رجوع به ساف شود، سائفه. سوفه. زمینی است میان ریگ و زمین سخت. (شرح قاموس). زمین میان ریگ و درشتی. (منتهی الارب) (آنندراج). الارض بین الرمل و الجلد. (قطر المحیط) ، احمق، شدید العطش. (ذیل اقرب الموارد)
یک ساف. (شرح قاموس) (قطر المحیط). رجوع به ساف شود، سائفه. سَوفه. زمینی است میان ریگ و زمین سخت. (شرح قاموس). زمین میان ریگ و درشتی. (منتهی الارب) (آنندراج). الارض بین الرمل و الجلد. (قطر المحیط) ، احمق، شدید العطش. (ذیل اقرب الموارد)
زخمۀمطربان که بدان بربط و چغانه و مانند اینها نوازند. (فرهنگ اوبهی). مضراب و چوبی که بدان ساز نوازند. (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری). زخمۀ خنیاگران. (فرهنگ اسدی). زخمه. مضراب. (یادداشت مؤلف). شکفه: پیری آغوش باز کرده فراخ تو همی گوش با شکافۀ غوش. کسایی مروزی (از اسدی). به شادی همه در کف رودزن شکافه شکافیده شد از شکن. اسدی. به دستان، چکاوک شکافه شکاف سرایان ز گل ساری و زندواف. اسدی. در میان نیکوان زهره طبع ماه روی چون شکوفه روی بودی چون شکافه تن مباش. سنایی (از جهانگیری). و رجوع به شکفه و زخمه شود. ، مجازاً، آوازی که از شکافه و زخمه برآید. (یادداشت مؤلف) ، مهد و گهواره. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری). خانه گهواره. (فرهنگ اوبهی)
زخمۀمطربان که بدان بربط و چغانه و مانند اینها نوازند. (فرهنگ اوبهی). مضراب و چوبی که بدان ساز نوازند. (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری). زخمۀ خنیاگران. (فرهنگ اسدی). زخمه. مضراب. (یادداشت مؤلف). شکفه: پیری آغوش باز کرده فراخ تو همی گوش با شکافۀ غوش. کسایی مروزی (از اسدی). به شادی همه در کف رودزن شکافه شکافیده شد از شکن. اسدی. به دستان، چکاوک شکافه شکاف سرایان ز گل ساری و زندواف. اسدی. در میان نیکوان زهره طبع ماه روی چون شکوفه روی بودی چون شکافه تن مباش. سنایی (از جهانگیری). و رجوع به شکفه و زخمه شود. ، مجازاً، آوازی که از شکافه و زخمه برآید. (یادداشت مؤلف) ، مهد و گهواره. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری). خانه گهواره. (فرهنگ اوبهی)
فضلۀ سگ. (برهان). سرگین سگ. (اوبهی). گه سگ. (صحاح الفرس). غائط سگ. (لغتنامه اسدی) : یکی بگفت نه مسواک خواجه گنده شده است که این سکاله و گوه سگ است خشک شده. عمارۀ مروزی. رجوع به سگاله شود
فضلۀ سگ. (برهان). سرگین سگ. (اوبهی). گه سگ. (صحاح الفرس). غائط سگ. (لغتنامه اسدی) : یکی بگفت نه مسواک خواجه گنده شده است که این سکاله و گوه سگ است خشک شده. عمارۀ مروزی. رجوع به سگاله شود
پرده. (آنندراج) (منتهی الارب). پرده و حجاب، و منه قول ام سلمه لعایشه رضی اﷲ عنهما: قد وجهت سدافته، یعنی دریدی پرده را و گرفتی وجه وحرمت آن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ستاره: کلمته من وراء سدافتها، ای ستارتها. (اقرب الموارد)
پرده. (آنندراج) (منتهی الارب). پرده و حجاب، و منه قول ام سلمه لعایشه رضی اﷲ عنهما: قد وجهت سدافته، یعنی دریدی پرده را و گرفتی وجه وحرمت آن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ستاره: کلمته من وراء سدافتها، ای ستارتها. (اقرب الموارد)
کافه در فارسی - همگی همه این واژه در تازی دون (منون) است مونث کاف باز دارنده فرانسوی بنکده (از بنک قهوه و کده) سالار سپاه کلا جمعیا: (موجودات کافه آفریده خدایند . { جایی که در آن چای و قهوه و امثال آن صرف کنند قهوه خانه
کافه در فارسی - همگی همه این واژه در تازی دون (منون) است مونث کاف باز دارنده فرانسوی بنکده (از بنک قهوه و کده) سالار سپاه کلا جمعیا: (موجودات کافه آفریده خدایند . { جایی که در آن چای و قهوه و امثال آن صرف کنند قهوه خانه