جدول جو
جدول جو

معنی سپیدگوی - جستجوی لغت در جدول جو

سپیدگوی
(نَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ)
ساکت و بی حرف. (ناظم الاطباء) ، بی پرده گوی. رجوع به سپیدگویی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سپیدگر
تصویر سپیدگر
سفیدگر، آنکه ظرف های مسی را قلع اندود و سفید می کند، رویگر، سفیدکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرودگوی
تصویر سرودگوی
سرودگوینده، آوازخوان، مغنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپیدرو
تصویر سپیدرو
آنکه چهره ای سفید و درخشان دارد، روسفید، سپیدرخ، سپیدچهره، کنایه از مردم نیکوکار، کنایه از سربلند، سرفراز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپیدوا
تصویر سپیدوا
آش سفید، آش ماست، شوربا، سپیدبا، اسفیدباج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپیدمو
تصویر سپیدمو
کسی که موهای سرش سفید باشد، موسفید
فرهنگ فارسی عمید
(طَ دَ / دِ)
حالت طپیده. تپش. طپش. اضطراب. لرزه. لجاجه: طپیدگی از گرسنگی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
سپیدچهره و سپیدپوست. مقابل سیاه رو:
همچون بیاض چشم سیاهان خوش نگاه
هند از غریب زادۀ ایران سپیدروست.
میرزا طاهر (از آنندراج).
رجوع به سپیدروی شود، بمجاز، بمعنی سربلند. سرفراز. سرافراز:
سپیدرویم چون روز تا بمدحت تو
سیاه کردم چون شب دفاتر الواح.
مسعودسعد.
، کنایه از مردم نیک، بر خلاف سیه روی، و آن را سپیدکار نیز گویند، و روسپید مثله. (آنندراج). سرافراز. مفتخر برای حسن عملی. رجوع به سفیدرو و سپیدروی شود، کنایه از شکفته رو و سرخ رو. (آنندراج). خوشحال. خندان. شکفته:
دایم دلم ز باد نکویان سپیدروست
مانند میزبان که ز مهمان سفیدروست.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
رجوع به سفیدرو و سفیدروی شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ گَ)
روی گر. آنکه مس سفید کند
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ مَ / مِ)
جوهر و عرق می است که چون مصعد شود سرخی آن بسپیدی تبدیل می یابد. (آنندراج) (انجمن آرا) :
غم اگرت بعرق و پی، زردمیش حریف نی
ریز در آن سپیدمی، اینت گلاب عنبری.
مطلق رازی (از آنندراج و انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ پیدْ)
نام آشی است. (آنندراج). سپیدبا. رجوع به سپیدبا شود
لغت نامه دهخدا
(سِ وْ)
مرکّب از: سپی، سپید + دیو، دیو سپید است و قاعده فارسیان است که چون دو حرف از یک جنس بیکدیگر برسند یکی را حذف کنند. (آنندراج)، دیو سفید است که رستم در مازندرانش کشت چه سپی بمعنی سفید است. (برهان) :
سپیدیو از تو هلاک آمده
مرا از تو هم سر به خاک آمده.
فردوسی.
رجوع به دیو سفید و سپیددیو شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ / دِ)
تپیدن. رجوع به طپیدگی و تپیدن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
پیشگو، (جهانگیری) بمعنی پیشگوست که معرف باشد و شخصی که مطالب را بعرض سلاطین میرساند، (برهان)، رجوع به پیشگو در تمام معانی شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
بی پرده گویی. (آنندراج) :
ز صبح مرگ خبر میدهد ولیک ترا
سپیدگویی آیینه پردۀ گوش است.
واعظ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ / خُدْ سِ)
مخفف مزیدگوینده. مزیدگو. رجوع به مزیدگو شود
لغت نامه دهخدا
(سِ پُ دَ / دِ)
پایمالی و کوفتگی زیر پای. (ناظم الاطباء) ، حالت سفارشی بودن، سپارش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو دَ / دِ)
سرودگوینده. مغنی. (محمود بن عمر). مطرب. (دهار). سرودسرای:
بلبل چو سبزه دید همه گشته مشکبوی
گاهی سرودگوی شد و گاه شعرخوان.
منوچهری.
ای مشغلۀ نشاطجویان
صاحب رصد سرودگویان.
نظامی.
و نغمۀ سرودگویان و راز عاشقان و امثال آن. (ترجمه محاسن اصفهان ص 90)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ گَ)
شغل سفیدگر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ خوا / خا دَ / دِ)
آنکه جامۀ سپید پوشد: سپید پوشان، سپید جامگان. مبیضه. پیروان ابن مقنع:
وامروز نیستند پشیمان ز فعل بد
فعل بد از پدر بتو مانده ست منتسب
چون بشنوی که مکه گرفته ست فاطمی
بر دلت ذل ببارد و بر تنت تاب و تب
ارجو که زود سخت بفوجی سپیدپوش
کینه کشد خدای ز فوجی سیه سلب.
ناصرخسرو (دیوان چ کتاب خانه طهران ص 43).
رجوع به سپیدجامگان شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
دیو سپید. (آنندراج). دیوی که رستم بمازندران او را کشت: و کشتن سپیددیو و شاه مازندران را. و او را بازآورد. (مجمل التواریخ و القصص ص 45). رجوع به دیو سپید شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
رودخانه ای است از آذربایجان که بر دیلمان و گیلان گذرد. (برهان) (آنندراج). رودی است معروف مابین قزوین و گیلان. (رشیدی). رودی است عظیم که میان گیلان ببردو بدریای خزران افتد. (حدود العالم) : و چون آن رود از این دیه بگذرد برودی دیگر پیوندد که آن را سپیدرود گویند. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 6). اندر سنۀ خمس و اربعمائه (405 هجری قمری) بدر حسنو را با خوشین مسعود کارزار افتاد بکنار سپیدرود. (مجمل التواریخ و القصص ص 401). بدر حسنو کشته شد بر جایی که آن را گوش خد خوانند بر کنار سپیدرود. (ایضاً ص 410).
این بحرسپیدجای ماندم
زآن سوی سپیدرود راندم.
تحفه العراقین (از شرفنامه)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
سعادت و نیکبختی:
سپیدرویی ملک از سیاه رایت اوست
سیاه رایت او پشت صدهزار عنان.
فرخی.
رجوع به سپیدرو و سپیدروی شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ سَ)
سپیدمویی. پیری
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ نَ / نِ)
سپیدرنگ: هارون مردی بود نیکوروی و جعدموی سپیدگونه و درازبالا. (مجمل التواریخ)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
سرفه. (یادداشت مؤلف). رجوع به سرفه شود
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ / دِ)
التصاق و چسپیدن دو چیز بهم و اتصال و پیوستگی و چسپانی. (ناظم الاطباء). دوسیدگی. رجوع به چسپ و چسپیده و چسپیدن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
موضعی که بنقل ابن اسفندیار محلی نزدیک بحر خزر در یکساعته راه چالوس واقع بوده است. (سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 154 بخش انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ پَرْ وَ دَ / دِ)
کنایت از کندطبع. (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان) ، کسی که به سخن گفتن مردم را آزار کند. (آنندراج) (انجمن آرا). کسی که مردم را به سخنان سخت و درشت و راست برنجاند. (برهان) ، کنایه از ناموزون. (آنندراج) (انجمن آرا). کنایه از مردم ناموزون. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ پَ / پِ)
همان پی سفید است و سپیدپا. (آنندراج). رجوع به سپیدپا و پی سفید شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سردگوی
تصویر سردگوی
کند طبع بودن
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه از پیش گویدکسی که از قبل گفتن آغازد، آنکه قبل از وقوع امور از آنها خبر دهد، آنکه در حضور شاهان و بزرگانزایران و واردان را بشناساندمعرف: مرو فارا طبع محمود تو آمد پیشگو مر سخارادست مسعود تو آمد ترجمان. (ازرقی)، کسی که سپاهیان را پیش شاهان سان دهد عارض لشکر، کسی که مقاصد مردم را بخدمت شاهان و بزرگان عرض کند امیر عرض مرعرض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپیدهای
تصویر سپیدهای
آلبومینه
فرهنگ واژه فارسی سره
رختشو، گازر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی گل سفید که برای رنگ آمیزی خانه های روستایی به کار می
فرهنگ گویش مازندرانی