جدول جو
جدول جو

معنی سپیدکاسه - جستجوی لغت در جدول جو

سپیدکاسه
سفیدکاسه، جوانمرد، سخی
تصویری از سپیدکاسه
تصویر سپیدکاسه
فرهنگ فارسی عمید
سپیدکاسه
(سَ / سِ سَ / سِ)
جوانمرد. مقابل سیه کاسه. (آنندراج) :
دهر سپیددست سیه کاسه ای است صعب
منگر به خوش زبانی این ترش میزبان.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 309)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سفیدکاسه
تصویر سفیدکاسه
جوانمرد، سخی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپیدنامه
تصویر سپیدنامه
شخص پرهیزکار و مؤمن و درست کار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپیدجامه
تصویر سپیدجامه
کسی که لباس سفید بر تن کند، سفیدپوش، برای مثال مرد خداپرست که تقوی طلب کند / خواهی سپیدجامه و خواهی سیاه باش (لغتنامه - سپیدجامه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپیدکار
تصویر سپیدکار
سفیدکار، کنایه از بی شرم، شوخ چشم
کنایه از ریاکار، برای مثال یا باش دشمن من یا دوست باش ویحک / نه دوستی نه دشمن اینت سپیدکاری (منوچهری - ۱۱۱ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
(سَ / سِ سَ / سِ)
جوانمرد. صاحب همت بود خلاف سیه کاسه که خسیس و دون همت باشد. (از برهان) (آنندراج). جوانمرد چنانچه سیاه کاسه یعنی بخیل. (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ مَ / مِ)
کنایه از مردم صالح و پرهیزکار و درستکار. (برهان) (آنندراج). صالح درستکار چنانکه سیه نامه فاسق و بدکار. (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(غُ نَ وی دَ / دِ)
پوست تنک روی را کنده: بگیرند چلغوزۀ پاک کرده ده درمسنگ... مغز بادام تلخ سپیدکرده و... از هر یکی سه درمسنگ و مغز بادام شیرین سپیدکرده... (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
سپید کردن. عمل سپید کردن. گازری:
بدست تو چو شفق تیغ سرخ روی و هنوز
سپیدکاری روز و سیه گلیمی شام.
ظهیر فاریابی (از شرفنامه).
، سپید کردن. روشنی دادن. روشن بودن:
شب چو نقش سیاه کاری بست
روزگار از سپیدکاری رست.
نظامی (هفت پیکر ص 239).
، منافقی. دورویی:
یا باش دشمن من یا دوست باش ویحک
نه دوستی نه دشمن اینت سپیدکاری.
منوچهری.
با همه سرزدگی و سیه رویی که از سپیدکاری خویش داشت. (مرزبان نامه).
دل من از سیهی دادن تو سیر آمد
دل تو سیر نگشت از سپیدکاری خویش.
انوری.
اگر نه رای تو بودی برویم آوردی
سپیدکاری گردون هزار روز سیاه.
انوری.
با ما سپیدکاری از حد همی برد
ابر سیاه کار که شد در ضمان برف.
کمال الدین اسماعیل (از بهار عجم).
گشتم از غم من سیاه گلیم
زردرو از سپیدکاری تو.
سیدحسن غزنوی.
و رجوع به سپیدکار شود، نیکبختی. (شرفنامه). صالحی
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ مَ / مِ)
آنکه جامۀ سپید پوشد. سفیدپوش:
طاعت ماست در گنه کز پی نام درخورد
روی سپیدجامه را داغ سیاه گازری.
خاقانی.
مرد خداپرست که تقوی طلب کند
خواهی سپیدجامه و خواهی سیاه باش.
؟
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
آنکه کار او سپید کردن جامه باشد. گازر. جامه شوی، کنایه از مردم نیکوکار و صالح و نیکومدار و جوانمرد. (برهان) (شرفنامه) (غیاث). ضد سیاه کار. (انجمن آرا) :
سپیدکار و سیه کار دست و زلف تواند
تو بی گناهی از این دو دو ای ستیزۀ ماه.
سوزنی.
، کنایه از منافق و دوروی. (آنندراج). ریاکار و بدباطن و منافق. (مجموعۀ مترادفات ص 188). بیشرم. بیحیا. شوخ:
صد راز جور چرخ کبود سپیدکار
دل را چو حاسد تو سیه شد چو قار چشم.
ازهری مروزی.
چون کس بروزه در تو نیارد نگاه کرد
از روزه چون حذر نکنی ای سپیدکار؟
فرخی.
سپیدکار سیه دل سپهر سبزنمای
کبودسینه و سرخ اشک و زردرویم کرد.
خاقانی.
در دهر سیه سپیدم افکند
بخت سیه سپیدکارم.
خاقانی.
جهان سپیدکار گلیم سیاه در سر کشید و زمانۀ جافی رداء فیلی و چادر کحلی بر دوش افکند. (از تاج المآثر).
به که ما را بقصه یار شوی
وین سیه را سپیدکار شوی.
نظامی (هفت پیکر ص 148).
روز روشن سپیدکار بود
شب تاریک پرده دار بود.
نظامی.
خصم سپیدکار سیه دیدۀ ترا
بادا سیاه گشته به دود عذاب روی.
سلمان ساوجی
لغت نامه دهخدا
(سیا سَ /سِ)
ممسک. بخیل. طمعکار، زندانی. اسیر. (ناظم الاطباء). رجوع به سیاه کاسه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سفید کاسه
تصویر سفید کاسه
جوانمرد صاحب همت مقابل سیه کاسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفیدکاسه
تصویر سفیدکاسه
((~. سَ یا س))
جوانمرد، بخشنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپیدکاری
تصویر سپیدکاری
نیکوکاری، درستکاری
فرهنگ فارسی معین