جدول جو
جدول جو

معنی سپیدکاری - جستجوی لغت در جدول جو

سپیدکاری(سَ / سِ)
سپید کردن. عمل سپید کردن. گازری:
بدست تو چو شفق تیغ سرخ روی و هنوز
سپیدکاری روز و سیه گلیمی شام.
ظهیر فاریابی (از شرفنامه).
، سپید کردن. روشنی دادن. روشن بودن:
شب چو نقش سیاه کاری بست
روزگار از سپیدکاری رست.
نظامی (هفت پیکر ص 239).
، منافقی. دورویی:
یا باش دشمن من یا دوست باش ویحک
نه دوستی نه دشمن اینت سپیدکاری.
منوچهری.
با همه سرزدگی و سیه رویی که از سپیدکاری خویش داشت. (مرزبان نامه).
دل من از سیهی دادن تو سیر آمد
دل تو سیر نگشت از سپیدکاری خویش.
انوری.
اگر نه رای تو بودی برویم آوردی
سپیدکاری گردون هزار روز سیاه.
انوری.
با ما سپیدکاری از حد همی برد
ابر سیاه کار که شد در ضمان برف.
کمال الدین اسماعیل (از بهار عجم).
گشتم از غم من سیاه گلیم
زردرو از سپیدکاری تو.
سیدحسن غزنوی.
و رجوع به سپیدکار شود، نیکبختی. (شرفنامه). صالحی
لغت نامه دهخدا
سپیدکاری
نیکوکاری، درستکاری
تصویری از سپیدکاری
تصویر سپیدکاری
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سفیدکار
تصویر سفیدکار
کسی که چیزی را سفید کند، سفیدگر، مقابل سیه کار، کنایه از نیکوکار، صالح، درستکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سفیدکاری
تصویر سفیدکاری
شغل و عمل سفیدکار، گچ مالیدن به دیوار، گچ کاری، کنایه از بی حیایی، بی شرمی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپیدخار
تصویر سپیدخار
بادآورد، گیاهی خودرو با ساقه های راست و خاردار و گل های بنفش که برگ آن مصرف دارویی دارد، کنگر سفید، خاراسپید، خارسپید، اقتنالوقی، شوکة البیضا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپیدسار
تصویر سپیدسار
آنکه از پیری موهای سرش سفید شده، سرسپید، سفیدمو، برای مثال واین آسیا دوان و دراو من نشسته پست / ایدون سپیدسار دراین آسیا شدم (ناصرخسرو - ۱۳۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپیدکار
تصویر سپیدکار
سفیدکار، کنایه از بی شرم، شوخ چشم
کنایه از ریاکار، برای مثال یا باش دشمن من یا دوست باش ویحک / نه دوستی نه دشمن اینت سپیدکاری (منوچهری - ۱۱۱ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپیدکاسه
تصویر سپیدکاسه
سفیدکاسه، جوانمرد، سخی
فرهنگ فارسی عمید
(سَ / سِ دُ)
چادر سپید داشتن. جامۀ سپید بر تن کردن، بمجاز، بمعنی پاکی. درستی:
روز رسید و محرمان عید کنید زین سبب
روز چو محرمان زند لاف سپیدچادری.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شخصی را گویند که ظروف مس را سفید کند واو را قلعی گر و سفیدگر نیز گویند. (برهان). مسگر
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
سپیدسر. پیر. پیرمرد. سپیدمو:
این آسیا دوان و در او من نشسته پست
ایدون سپیدسار درین آسیا شدم.
ناصرخسرو.
و رجوع به سپیدسر شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
درختی است بسیار خوش قد و قامت و خوش برگ و از جملۀهفت بید است و میوه و ثمر ندارد و گویند میان این درخت و نخل خرما مخالفت است و در یک مکان سبز نشوند. (برهان) (آنندراج). رجوع به سپیدار و اسپیدار شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ سَ / سِ)
جوانمرد. مقابل سیه کاسه. (آنندراج) :
دهر سپیددست سیه کاسه ای است صعب
منگر به خوش زبانی این ترش میزبان.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 309)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
عمل ستیزه کار. رجوع به ستیزه کاری شود
لغت نامه دهخدا
(پَ)
زنا. (دهار) (مهذب الاسماء) (مجمل اللغه). تبهکاری
لغت نامه دهخدا
عمل پیشکار، چاکری، فرمانبری، مقابل پیشگاهی:
بدانش مر این پیشکار تنت را
رها کن ازین پیشکاری و خواری،
ناصرخسرو،
ز جهل تو اکنون همی جان دانا
کند پیشکار ترا پیشکاری،
ناصرخسرو،
به پیشکاری مهرش همه تنم کمرست
بسان بند دواتی که پیش دیدۀ اوست،
خاقانی،
، منصب و شغل پیشکار، نائبی، مباشری، مقام پیشکار یعنی ریاست دارائی شهرهای درجۀ اول یا مرکز استان های کشور، عمل مقدماتی تنقیه و لاروبی قنات، در اصطلاح کفشدوزان، کشیدن رویه و دوختن رویه کفشی را، (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
دارویی است که در کوهها و مرغزارها بهم میرسد و آن را بعربی شوکه البیضا خوانند. (برهان) (رشیدی). گیاهی است که آن را به عربی شوکهالبیضا خوانند. (آنندراج). اسپیدخار. بادآور. جاورد. درمنۀ سپید. ثغام. (از السامی فی الاسامی)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
آنکه کار او سپید کردن جامه باشد. گازر. جامه شوی، کنایه از مردم نیکوکار و صالح و نیکومدار و جوانمرد. (برهان) (شرفنامه) (غیاث). ضد سیاه کار. (انجمن آرا) :
سپیدکار و سیه کار دست و زلف تواند
تو بی گناهی از این دو دو ای ستیزۀ ماه.
سوزنی.
، کنایه از منافق و دوروی. (آنندراج). ریاکار و بدباطن و منافق. (مجموعۀ مترادفات ص 188). بیشرم. بیحیا. شوخ:
صد راز جور چرخ کبود سپیدکار
دل را چو حاسد تو سیه شد چو قار چشم.
ازهری مروزی.
چون کس بروزه در تو نیارد نگاه کرد
از روزه چون حذر نکنی ای سپیدکار؟
فرخی.
سپیدکار سیه دل سپهر سبزنمای
کبودسینه و سرخ اشک و زردرویم کرد.
خاقانی.
در دهر سیه سپیدم افکند
بخت سیه سپیدکارم.
خاقانی.
جهان سپیدکار گلیم سیاه در سر کشید و زمانۀ جافی رداء فیلی و چادر کحلی بر دوش افکند. (از تاج المآثر).
به که ما را بقصه یار شوی
وین سیه را سپیدکار شوی.
نظامی (هفت پیکر ص 148).
روز روشن سپیدکار بود
شب تاریک پرده دار بود.
نظامی.
خصم سپیدکار سیه دیدۀ ترا
بادا سیاه گشته به دود عذاب روی.
سلمان ساوجی
لغت نامه دهخدا
(سِ پَ)
عمل سپهدار. فرماندهی سپاه. سپهسالاری:
آنکه او تا بسپه داری بربست کمر
کم شد از روی زمین نام و نشان رستم.
فرخی.
بخزاین و مراکب و اسلحه و اسباب سپهداری او را مستظهر و... گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی).
بسپهداریش بملک و سپاه
خلعت و دلخوشی رسید ز شاه.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سَ /سِ)
گچ کاری. دیوار یا سقف خانه را با گچ برنگ سفید درآوردن. سپیدی. رنگ سپید:
آموزد سرو را سواری
شوید ز سمن سفیدکاری.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سِ پَ)
حمایت. پشتی و پناه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ سَ)
سپیدمویی. پیری
لغت نامه دهخدا
تصویری از سفید کاری
تصویر سفید کاری
گچکاری
فرهنگ لغت هوشیار
شخصی که ظرفهای مسین را سفید کند قلعی گر سفید گر، نیکو کار صالح، جوانمرد با فتوت، بی آزرم بیحیا شوخ، ریا کار متملق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپهداری
تصویر سپهداری
سالاری سپاه فرماندهی قشون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیشکاری
تصویر پیشکاری
عمل پیشکار چاکری خدمتکاری مقابل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیهکاری
تصویر سیهکاری
عمل و حالت سیاهکار سیاه کردن تسوید، بدکاری فسق، ظلم ستم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپید کاری
تصویر سپید کاری
عمل و کیفیت سپید کار مقابل سیه کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیشکاری
تصویر پیشکاری
خدمتکاری، چاکری، معاونت، مباشرت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سفیدکاری
تصویر سفیدکاری
گچکاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپیدهای
تصویر سپیدهای
آلبومینه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پیشکاری
تصویر پیشکاری
خدمت کردن، خدمت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پلیدکاری
تصویر پلیدکاری
شرارت
فرهنگ واژه فارسی سره
گچ کاری، نازک کاری
متضاد: سفت کاری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
یکی از مراحل آماده سازی شالی زار به هنگام تراش بدنه ی کرت
فرهنگ گویش مازندرانی