جدول جو
جدول جو

معنی سپیدآب - جستجوی لغت در جدول جو

سپیدآب
(سَ/ سِ)
از قلع و سرب و روی و توتیا سازندبطریق احتراق و در امراض عین و جایهای دیگر بکار برند و اسپیداج معرب آن است. (انجمن آرا) :
اگر هشیار اگر سرمست بودی
سپیدآبش چو گل بر دست بودی.
نظامی.
شرفنامه را تازه کردم نورد
سپیدآب را ساختم لاجورد.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سپیدار
تصویر سپیدار
(دخترانه)
درخت سفید، درختی از خانواده بید با برگهای براق
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سپیدپا
تصویر سپیدپا
خوش قدم، ویژگی کسی که قدمش میمون و مبارک است
نیک پی، خجسته پی، فرّخ پی، فرّخ قدم، فرخنده پی، پی سفید، پی خجسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپیدمو
تصویر سپیدمو
کسی که موهای سرش سفید باشد، موسفید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپیدرخ
تصویر سپیدرخ
سپیدرو، آنکه چهره ای سفید و درخشان دارد، روسفید، سپیدرخ، سپیدچهره، مردم نیکوکار، سربلند، سرفراز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپیداج
تصویر سپیداج
سفیداب، گرد سفیدی که از روی و برخی مواد دیگر گرفته می شود و در نقاشی به کار می رود، سفیداب روی، اکسید روی، پودر سفیدی که زنان به صورت خود می مالند، سپیده، سپیداب، سپتاک، سپیتاک، باروق، اسفیداج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپیدبا
تصویر سپیدبا
آش سفید، آش ماست، شوربا، سپیدوا، اسفیدباج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپیدوا
تصویر سپیدوا
آش سفید، آش ماست، شوربا، سپیدبا، اسفیدباج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپیدار
تصویر سپیدار
درختی راست و بلند که پوست و چوب آن سفید است و در اغلب نقاط ایران می روید و بلندیش تا ۲۰ متر می رسد، چون تنه اش راست و صاف و بلند است در کارهای نجاری و ساختن سقف خانه ها و تیر و ستون چوبی به کار می رود
سفیدار، سفیددار، اسفیدار، تبریزی، پلت، پلخدار، سفیدپلت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سفیداب
تصویر سفیداب
گرد سفیدی که از روی و برخی مواد دیگر گرفته می شود و در نقاشی به کار می رود، سفیداب روی، اکسید روی، پودر سفیدی که زنان به صورت خود می مالند، سپیده، سپیداب، سپتاک، سپیتاک، باروق، سپیداج، اسفیداج
سفیداب شیخ (سرب): گرد سفید و سمی مرکب از کربنات سرب و هیدروکسید سرب که مخلوط آن با روغن بزرک در نقاشی به کار می رود و ماده ای سمی است. تسمیۀ آن به سفیداب شیخ از آن جهت است که در اصفهان در خانواده ای به نام شیخ به طریقۀ خاصی ساخته می شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپیدرو
تصویر سپیدرو
آنکه چهره ای سفید و درخشان دارد، روسفید، سپیدرخ، سپیدچهره، کنایه از مردم نیکوکار، کنایه از سربلند، سرفراز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپیدگر
تصویر سپیدگر
سفیدگر، آنکه ظرف های مسی را قلع اندود و سفید می کند، رویگر، سفیدکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپیداب
تصویر سپیداب
سفیداب، گرد سفیدی که از روی و برخی مواد دیگر گرفته می شود و در نقاشی به کار می رود، سفیداب روی، اکسید روی، پودر سفیدی که زنان به صورت خود می مالند، سپیده، سپتاک، سپیتاک، باروق، سپیداج، اسفیداج
فرهنگ فارسی عمید
(سَ / سِ پیدْ)
نام آشی است. (آنندراج). سپیدبا. رجوع به سپیدبا شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ گَ)
روی گر. آنکه مس سفید کند
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ سَ)
سفیدموی. اشیب. شیباء:
که عجوز جهان سپیدسری است
کز سر کلک او خضاب کند.
خاقانی.
و رجوع به سپید شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
سپیدچهره و سپیدپوست. مقابل سیاه رو:
همچون بیاض چشم سیاهان خوش نگاه
هند از غریب زادۀ ایران سپیدروست.
میرزا طاهر (از آنندراج).
رجوع به سپیدروی شود، بمجاز، بمعنی سربلند. سرفراز. سرافراز:
سپیدرویم چون روز تا بمدحت تو
سیاه کردم چون شب دفاتر الواح.
مسعودسعد.
، کنایه از مردم نیک، بر خلاف سیه روی، و آن را سپیدکار نیز گویند، و روسپید مثله. (آنندراج). سرافراز. مفتخر برای حسن عملی. رجوع به سفیدرو و سپیدروی شود، کنایه از شکفته رو و سرخ رو. (آنندراج). خوشحال. خندان. شکفته:
دایم دلم ز باد نکویان سپیدروست
مانند میزبان که ز مهمان سفیدروست.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
رجوع به سفیدرو و سفیدروی شود
لغت نامه دهخدا
(سِ / سِ رَ)
دستارچه بود. (لغت فرس) :
ای قبلۀ خوبان من ای طرفۀ ری
لب را به سپیدرگ بکن پاک از می.
رودکی.
بعضی این کلمه را سپردزک خوانده اند. مؤلف برهان آرد: دزک بر وزن ملک دستار را گویند که مندیل و روپاک است و بعضی دستارچه را گفته اند که دستمال و روپاک باشد. هنینگ احتمال میدهد این کلمه مصحف سپردرک است و از زبان سغدی گرفته شده. رجوع به سبیدرک و سبیدرگ شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ رُ)
آنکه رخساره و روی او سپید باشد:
تذرو عقیق روی، کلنگ سپیدرخ
گوزن سیاه چشم، پلنگ ستیزه کار.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(سِ وْ)
مرکّب از: سپی، سپید + دیو، دیو سپید است و قاعده فارسیان است که چون دو حرف از یک جنس بیکدیگر برسند یکی را حذف کنند. (آنندراج)، دیو سفید است که رستم در مازندرانش کشت چه سپی بمعنی سفید است. (برهان) :
سپیدیو از تو هلاک آمده
مرا از تو هم سر به خاک آمده.
فردوسی.
رجوع به دیو سفید و سپیددیو شود
لغت نامه دهخدا
(سَ/ سِ پیدْ، دُ)
نوعی از کبوتر که دم آن سپید است، قسمی از رستنی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ مَ / مِ)
جوهر و عرق می است که چون مصعد شود سرخی آن بسپیدی تبدیل می یابد. (آنندراج) (انجمن آرا) :
غم اگرت بعرق و پی، زردمیش حریف نی
ریز در آن سپیدمی، اینت گلاب عنبری.
مطلق رازی (از آنندراج و انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی از دهستان خورشی رستم بخش شاهرود شهرستان هروآباد دارای 219 تن سکنه و آب آن از چشمه است. محصصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
سرب سوخته و آن را بعضی سفیده کاشقری گویند. ظاهراً صحیح سفیدۀ کاسه گری است. چرا که اکثر بکار کاسه گران و نقاشان و مرهم سازان می آید. (غیاث) (آنندراج). اسفیداج. (تحفۀ حکیم مؤمن). آبی ممزوج با مادۀ خشک سپیدی است که بهمین منظوربکار برند. (یادداشت مؤلف) ، گرد سپیدی که زنان بر روی مالند. (ناظم الاطباء) :
او بر رخ سیاه سفیدآب میکند
من بر سر سفید سیاه آب میکنم.
خاقانی.
- سفیدآب سرب، مخلوطی است ازکربنات و ئیدرات سرب بفرمول 2 (OH) Pb1 2Co3.
- سفیدآب قلع، یکی از رنگهای جسمی است که برای نقاشی روی قلمدان و جلد کتاب و رحل قرآن و اوراق آس و غیره بکار میرفته. این رنگ از رنگهای غیرشفاف و حاجب ماوراء است و بجای رنگ سفید استعمال میشود. (فرهنگ فارسی معین).
، گردی است سفیدرنگ که با آب و روغنهای نباتی مانند روغن کتان و بزرک و غیره رنگ سفید پوشاننده ای میدهد و میتوان با افزودن رنگهای دیگر از آن رنگهای مختلف تهیه کرد، ولی چون بر اثر ئیدروژن سولفورۀ هوا سیاه میگردد و سمیت آن نیز زیاد است تهیه و استعمال آن در برخی از کشورها منع شده است. سفیدآب شیخ. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ پیدْ، دِ)
نام دز (دژ) سپید است از قلاع مشهورۀ قدیمۀ پارس و آن کوهیست منقطع از جبال و هیچ کوهی بر آن مشرف نیست، دور دامنۀ آن چهار فرسخ است وچهار راه مشهور دارد که توان ببالا رفت، راه جنوبی سیاه شتر نام دارد و مسدود است. راه مشرقی زرین کلاه و بر سر راه شیراز واقع است و پیاده رو می باشد. راه شمالی آن مسمی به گلستان و از فهلیان که قریه ای است، سواره بدانجا توان رفت. راه مغربی نامش شترخسب است یعنی محلی که شتر در آن خوابد، از این راه ببالا توان رفت و ارتفاع آن کوه نیم فرسخ است و زمین مسطح دارد که زراعت توان کرد و درختان بادام و انار و انگور و انجیر و بلوط در آن بسیار است. و چشمه های آب خوشگوار دارد. (انجمن آرا). نام قلعه ای است بر فراز کوهی در دوسه منزلی شیراز که راه سخت دارد و باید پیاده بدروازه رسید، چه تشویش افتادن اسب بر فراز آن کوه بلند بهم میرسد و زراعت بقدر ضرورت میتوان کرد. و بعضی چیزها مانند انجیر و انار در آن بهم رسد. و اغلب اوقات دزدان یاغی و دلیران طاغی در آن ساکن و محصون میشوند. و هوای لطیف دارد. وقتی با ملک زاده ای یک هفته در آن محل توقف افتاده. (آنندراج ذیل سپید) :
شبانگه رسیدند دل ناامید
بدان دژ که خوانندی او را سپید.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
گرد سفیدی که زنان به صورت خود مالند سفیده اسفیداج، کربنات سرب که در نقاشی و رنگ کردن اطاقها به کار میرود سفیدآب شیخ اسفیداب سفیداب سرب، گرد سفیدی که از روی مواد دیگر گیرند و در نقاشی بکار برند سفیداب روی. یا سفیداب روی. اکسید زنک. یا سفیداب سرب. مخلوطی است از کربنات و ئیدرات سرب. گردیست سفید رنگ که با آب و روغن های نباتی مانند روغن کتان و بزرگ و غیره رنگ سفید پوشاننده ای میدهد و میتوان با افزودن رنگهای دیگر از آن رنگهای مختلف تهیه گرد ولی چون بر اثر ئیدروژن سولفوره هوا سیاه میگردد و سمیت آن نیز زیاد است تهیه و استعمال آن در برخی کشورها منع شده است سفیداب شیخ. یا سفیداب قلع. یکی از رنگهای جسمی است که برای نقاشی روی قلمدان و جلد کتاب و رحل قران و اوراق آس و غیره به کار میرفته. این رنگ از رنگهای غیر شفاف و حاجب ماورا است و به جای رنگ سفید استعمال میشود
فرهنگ لغت هوشیار
زنان بر روی مالند و نگار گران به کاربرند اسپیدک گرد سفیدی که زنان به صورت خود مالند سفیده اسفیداج، کربنات سرب که در نقاشی و رنگ کردن اطاقها به کار میرود سفیدآب شیخ اسفیداب سفیداب سرب، گرد سفیدی که از روی مواد دیگر گیرند و در نقاشی بکار برند سفیداب روی. یا سفیداب روی. اکسید زنک. یا سفیداب سرب. مخلوطی است از کربنات و ئیدرات سرب. گردیست سفید رنگ که با آب و روغن های نباتی مانند روغن کتان و بزرگ و غیره رنگ سفید پوشاننده ای میدهد و میتوان با افزودن رنگهای دیگر از آن رنگهای مختلف تهیه گرد ولی چون بر اثر ئیدروژن سولفوره هوا سیاه میگردد و سمیت آن نیز زیاد است تهیه و استعمال آن در برخی کشورها منع شده است سفیداب شیخ. یا سفیداب قلع. یکی از رنگهای جسمی است که برای نقاشی روی قلمدان و جلد کتاب و رحل قران و اوراق آس و غیره به کار میرفته. این رنگ از رنگهای غیر شفاف و حاجب ماورا است و به جای رنگ سفید استعمال میشود
فرهنگ لغت هوشیار
درختی است از تیره بیدها که در نیمکره شمالی گونه های مختلفش فراوان میروید. درختی است دو پایه و گلهایش کاملا برهنه و بدون جام و کاسه و پرچمها یا مادگی فقط برکگ کوچکی در بغل دمگل خود دارند گل نر این گیاه دارای پرچمهای زیاد و گل ماده دارای دو برچه است و دانه هایش کرکهای ریزی دارد جوانه های سپیدار آلوده با ماده صمغی چسبنده است. بلندی آن بالغ بر 20 متر میشود و محیط دایره اش تا 3 متر میرسد. پشت پهنک برگ سپیدار سفید رنگ است و چون تنه اش مستیما رشد میکند از آن برای ساختن تیر و ستون چوبی استفاده میکنند حور حورازرق غرب ابودقیق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپیدبا
تصویر سپیدبا
اسپید با اسفید باج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپیدپا
تصویر سپیدپا
کنایه از خوش قدم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپیدار
تصویر سپیدار
((س))
درختی است از تیره بیدها دارای گونه های مختلف، دو پایه و گل هایش کاملاً برهنه و بدون جام و کاسه و پرچم یا مادگی فقط برگک کوچکی در بغل دمگل خود دارد. بلندی آن تا بیست متر می رسد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سفیداب
تصویر سفیداب
پودر سفیدی که زنان به صورت خود مالند، گرد سفیدی که از بعضی مواد گرفته می شود و در نقاشی مورد استفاده قرار می گیرد، سپیتاک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپیدار
تصویر سپیدار
آق کرنگ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سپیدپر
تصویر سپیدپر
آق پر
فرهنگ واژه فارسی سره
سفیداب
فرهنگ واژه مترادف متضاد