جدول جو
جدول جو

معنی سپغ - جستجوی لغت در جدول جو

سپغ
(سُ پُ)
سقف خانه، شان عسل، نی. (آنندراج). نی و قصب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سپس
تصویر سپس
از پس، از پی، پس از آن، بعد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپی
تصویر سپی
سفید، از رنگ های ترکیبی شبیه رنگ برف یا شیر تازه، هر چیزی که دارای این رنگ باشد، روشن، آنکه پوست سفید دارد، فاقد رنگ، نوشته یا نقش مثلاً کاغذ سفید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپر
تصویر سپر
سپردن، چیزی را برای نگه داری به کسی دادن، تسلیم کردن، تحویل دادن، واگذاشتن، سفارش کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپه
تصویر سپه
سپاه، قسمتی از ارتش که شامل چند لشکر باشد، لشکر، قشون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیغ
تصویر سیغ
نغز، نیکو، خوب، زیبا، برای مثال برفکن برقع از آن رخسار سیغ / تا برآید آفتاب از زیر میغ (عنصری - ۳۷۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپل
تصویر سپل
سم شتر، سم فیل، ناخن فیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپر
تصویر سپر
آنچه از فلز به شکل میله، نوار یا تخته درست می کنند و برای مقاومت یا محافظت در جلو چیز دیگر قرار می دهند مثلاً سپر ماشین
آلتی صفحه ای از جنس چرم یا فلز که در جنگ ها برای جلوگیری از ضربه خوردن به سر و سینه استفاده می شود، ترس، مجنّ، اسپر
پسوند متصل به واژه به معنای سپرنده مثلاً ره سپر، پی سپر
سپر آتشین: کنایه از آفتاب، زرین سپر
سپر انداختن: کنایه از سپر افکندن، شکست خوردن و دست از مبارزه برداشتن و تسلیم شدن، برای مثال چند چو پروانه پر انداختن / پیش چراغی سپر انداختن (نظامی۱ - ۴۱) ، نه هر جای مرکب توان تاختن / که جاها سپر باید انداختن (سعدی - ۳۵)
سپر بر آب افکندن: کنایه از زبون شدن، عاجز شدن، از پیش خصم گریختن، تسلیم شدن، برای مثال گر به طوفان می سپارد ور به ساحل می برد / دل به دریا و سپر بر روی آب افکنده ایم (سعدی۲ - ۵۲۰)
فرهنگ فارسی عمید
(سِ پِ)
در شیرکوه گیاهی است از نوع سرخس. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سِ پَ)
پهلوی ’سپر’، سانسکریت فلکه فرا (سپر) ، ارمنی عاریتی و دخیل ’اسپر’. اسپر. آلتی فلزی و مدور که بهنگام حملۀ دشمن آن را محافظ اعضاء بدن قرار می دادند. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). معروف است و به عربی جنّه گویند. (برهان). ترجمه جنه و ترس. (آنندراج) : جنان. جنانه. جنّه. مجن ّ. جرد. درقه. عجوز. فرض. (منتهی الارب) : و سلاحشان (سلاح صقلابیان) سپر و زوبین و نیزه است. (حدود العالم).
همان ترکش و تیر و زرین سپر
یکی بندۀ گرد پرخاشخر.
فردوسی.
ز دیبای زربفت و تاج و کمر
همان تخت زرین و زرین سپر.
فردوسی.
ز بس گونه گونه سنان و درفش
سپرهای زرین و زرینه کفش.
فردوسی.
بسیار نثار و هدیه آورده بود از سپر. (تاریخ بیهقی). قریب سی سپر بزر و سیم دیلمان و سپرکشان در پیش اومیکشیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 133).
در سپر ماه راند تیغ زراندود مهر
بر کتف کوه دوخت دست سپیده غبار.
خاقانی.
او که در این پایه هنرپیشه نیست
از سپر و تیغ وی اندیشه نیست.
نظامی.
مه سپر مهر کلاخود و کمان قوس و قزح
ناوکت تیر و سماکست و سها نیزه گذار.
نظام قاری (دیوان ص 13).
- زرین سپر، کنایه از آفتاب است:
ای پسربنگر بچشم دل در این زرین سپر
کو ز جابلقا سحرگه قصد جابلسا کند.
ناصرخسرو.
- سپر بر سپر بافتن، دوشادوش یکدیگر رفتن. سپرها پیش رو گرفتن و رو بدشمن نهادن:
سواران دشمن چو دریافتیم
پیاده سپر بر سپر بافتیم.
سعدی (بوستان).
- سپر بر کتف دوختن، کنایه از سپر استوار کردن بر کتف. (آنندراج) :
فرنجه چو دید آن چنان دست و زور
سپر بر کتف دوخت چون پرّ مور.
نظامی (ازآنندراج).
- سپر بستن، مقاومت کردن. آماده شدن برای جنگ. پایداری کردن در جنگ:
گر عاشقی و لذت پیکانت آرزوست
در جلوه گاه سخت کمانان سپر مبند.
شانی تکلو (از آنندراج).
چون به پیش آید خدنگش بر قضا بندم سپر
تا نیارد نوک پیکانش سر از آن سو بدر.
درویش دهنگی (از آنندراج).
کدام روز آن نگار بدخو بجنگ دلها کمر نبندد
ز غمزه تیغ و ز عشوه خنجر ز چین ابرو سپر نبندد.
رفیع واعظ (از آنندراج).
- سپر در (بر) آب افکندن، کنایه از عاجز کردن. (از آنندراج).
، مجازاً به معنی حائل. مانع. رادع:
بدو گفت خسرو که ای پرهنر
همیشه تویی پیش هر بد سپر.
فردوسی.
تویی پهلوان مهتری پرهنر
همیشه به پیش بدیها سپر.
فردوسی.
جز صبر تیر او را اندر جهان سپر نیست
مرغی است صبر کو را جز خیر بال و پر نیست.
ناصرخسرو.
،
{{نعت فاعلی مرخم}} رونده و پایمال کننده. (برهان). رونده و پایمال کننده و آن ترکیب است چنان که ره سپردن و پی سپردن. (آنندراج) :
زرستان، مشک فشان، جام ستان بوسه بگیر
باده خور، لاله سپر، صیدشکر، چوگان باز.
منوچهری.
،
{{فعل}} امر) امر به رفتن و پایمال کردن، یعنی به راه رو و پایمال کن. (برهان) (آنندراج) :
همی تا توان راه نیکی سپر
که نیکی بود مر بدی را سپر.
اسدی.
رجوع به سپردن شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
خانه ای که از علف سازند، گوشتی که با نان خورند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
سه پایه که بر آن چیزها نهند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
آن دو بچه را گویند که میان آنها دیگری نزاده باشد. (منتهی الارب). بچه ای که پس از بچۀ بدون واسطه زائیده شده باشد و دیگری میان آنها نبود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
مخفف سفید و بعربی بیاض گویند. (برهان). رجوع به سپید شود
لغت نامه دهخدا
(سِ پَهْ)
مخفف سپاه. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) (آنندراج) :
رسیدند زی شهر چندان فراز
سپه چشمه زد در نشیب و فراز.
رودکی.
بفرمود پس تا سپه گرد کرد
ز ترکان سواران روز نبرد.
فردوسی.
سپه را ز بسیاری اندازه نیست
بر این دشت یک مرد را کاره نیست.
فردوسی.
همانگه سپه اندرآمد بجنگ
سپه همچو دریا و دریا چو گنگ.
عنصری.
سپه کشیده چه از تازی و چه از بلغار
چه از برانه و از اوزکند و از فاراب.
عنصری.
چون سپه را بسوی دشت برون برده بود
گرد لشکر صدوشش میل سراپرده بود.
منوچهری.
چه سخن گویم من با سپه دیوان
نه مرا داد خداوند سلیمانی.
ناصرخسرو.
من بمثل در سپه دین حق
حیدرم ار تو به مثل عنتری.
ناصرخسرو (دیوان چ تقی زاده ص 412).
چو نسیم زلفش آید، علم صبا نجنبد
چو فروغ رویش آید سپه سحر نیابد.
خاقانی.
چون کنی دوستی دلیر درآی
که جبان را سر سپه نکنند.
خاقانی.
شهر و سپه را چو شوی نیکخواه
نیک تو خواهد همه شهر و سپاه.
نظامی.
ساز و برگ از سپه گرفتی باز
تا سپه را نه برگ ماند و نه ساز.
نظامی.
صد سپه هر لحظه گر ظاهر شود
بر هم اندازم به استظهار تو.
عطار.
بسا کس که روز آیت صلح خواند
چو شب شد سپه بر سر خفته راند.
سعدی.
رجوع به اسپهبدشود
لغت نامه دهخدا
(سَ پِ)
از محال ّ سیستان بوده است. (ذیل تاریخ سیستان ص 25 چ بهار). این کلمه در جای دیگر سفه ضبط شده است و از رساتیق سیستان است. (تاریخ سیستان ص 296) : و حد شرق اقصا کشمیر است تا بلب دریاء محیط و از سوی غرب زآن سوی سپه. (تاریخ سیستان ص 25)
لغت نامه دهخدا
(سَ پَ)
سم شتر و ناخن فیل. (برهان). سم شتر و فیل و هر جانور ذوات الاخفاف. (آنندراج) : فرسن، سپل شتر. (منتهی الارب) :
زمانی بکردار مست اشتری
مرا پشت بسپرد زیر سپل.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(سِ)
زردیی را گویند که به روی غله زار نشیند و دانۀ گندم را پوچ و ضایع گرداند. (برهان) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ پُ)
تخم اسپغول و اسپرزه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
آسان بگلو فروبردن شراب. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سُ پُ)
کرمی باشد که در جامه های مردم و سر پیدا شود، بهندی جون گویند. (آنندراج) (غیاث). قمل. قمال. (منتهی الارب) : هرنع، سپش خرد. هرنعه، سپش بزرگ. (منتهی الارب). هرنوع، سپش ریزه و سپش بزرگ. رجوع به سبش و شپش شود
لغت نامه دهخدا
خوب، نیکو، نغز، (برهان) (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج)، برابر است با سخ، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
برمکن برقع از آن رخسار سیغ
تا برآید آفتاب از زیر میغ،
عنصری،
،
یک دسته از مردم، یک دسته سپاهیان، جماعت، خانه ای که دارای چند دریچه باشد، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
واحدی از لشکریان (قدیم) لشکر قشون جیش، واحدی نظامی شامل چند (و معمولا سه) لشکر هر ارتش شامل چند سپاه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیغ
تصویر سیغ
خوب و نیکو و نغز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوغ
تصویر سوغ
پروانه داشتن روایی روانگی، گوارایی، فرو بردن می را، بچه پشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرغ
تصویر سرغ
شاخه رز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپر
تصویر سپر
آلتی فلزی که بهنگام حمله دشمن آنرا محافظ اعضا بدن قرار میدادند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپس
تصویر سپس
بعد، پس، بعد از این
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپل
تصویر سپل
سم شتر، ناخن فیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیغ
تصویر سیغ
نیکو، خوب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپس
تصویر سپس
((س پَ))
پس، بعد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپل
تصویر سپل
((سَ پَ))
سم شتر، ناخن فیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپی
تصویر سپی
آن چه که به رنگ برف یا شیر باشد، ابیض، مقابل سیاه، اسود، ظاهر، نمایان، سفید، اسپید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپر
تصویر سپر
((س پَ))
ابزاری جنگی از جنس فلز یا چرم که برای سالم ماندن از ضربات شمشیر و نیزه از آن استفاده می کردند
سپر بلای کسی شدن: کنایه از خطر یا دشواری مربوط به او را پذیرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپه
تصویر سپه
((س پَ))
سپاه
فرهنگ فارسی معین