جدول جو
جدول جو

معنی سپسی - جستجوی لغت در جدول جو

سپسی
عقب افتادگی، واپس ماندگی، برای مثال به فضل کوش و بدو جوی آب روی از آنک / به مال نیست به فضل است پیشی و سپسی (ناصرخسرو - ۳۶۲)
تصویری از سپسی
تصویر سپسی
فرهنگ فارسی عمید
سپسی
(سِ پَ)
واپس ماندگی. عقب ماندگی:
بفضل کوش و بدو جوی آبروی از آنک
بمال نیست بفضل است پیشی و سپسی.
ناصرخسرو.
پندارد هر چه نام پیشی بر او افتد ونام سپسی بر دیگری افتد. (جامع الحکمتین ص 243)
لغت نامه دهخدا
سپسی
عقب ماندگی
تصویری از سپسی
تصویر سپسی
فرهنگ لغت هوشیار
سپسی
((س پَ))
تأخر
تصویری از سپسی
تصویر سپسی
فرهنگ فارسی معین
سپسی
تاخر
تصویری از سپسی
تصویر سپسی
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سپری
تصویر سپری
به سررسیده، پایان یافته، به آخررسیده، تمام شده، پایان پذیر
سپری شدن: پایان یافتن، به آخر رسیدن، سر رسیدن، برای مثال هرچ آن سپری شود سرانجام / خواهی قدمی و خواه صدگام (نظامی۳ - ۵۰۲)
سپری کردن: سپری گردانیدن، تمام کردن، پایان دادن، به پایان رسانیدن
سپری گردیدن: پایان یافتن، به آخر رسیدن، سر رسیدن، سپری شدن
سپری گشتن: پایان یافتن، به آخر رسیدن، سر رسیدن، سپری شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپست
تصویر سپست
بویناک، بوگرفته، بدبو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپاسی
تصویر سپاسی
گدا، گدایی کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سکسی
تصویر سکسی
دارای جاذبۀ جنسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپست
تصویر سپست
یونجه، گیاهی با ساقه های بلند، برگچه های نازک و گل های بنفش که به مصرف خوراک چهارپایان می رسد، سبیس، اسپست، آسپست، اسپرس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ساسی
تصویر ساسی
فقیر، درویش، گدا، گدایی کننده، برای مثال این چرا بندۀ ضعیف و چاکر و ساسی ستی / وآن چرا شاه و قویّ و مهتر و والاستی (ناصرخسرو - ۲۲۷)
فرهنگ فارسی عمید
نهر ساسی یکی از پنج نهری بود که در زیر واسط از دجله برمیداشتند، (نزهه القلوب چ اروپا ص 214)
قریه ای است زیر واسط حجاج، (معجم البلدان یاقوت)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی از دهستان سرشیو بخش مریوان شهرستان سنندج، دارای 280 تن سکنه و آب آن از چشمه است. محصول آن غلات، لبنیات، توتون و این ده در دو محل بفاصله دوهزار متر واقع و به سلسی بزرگ و سلسی کهنه یا سفلی معروف است. سکنۀ سلسی بزرگ 180 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
گدائی، (شرفنامۀ منیری) (برهان) (استینگاس) (ناظم الاطباء)، گدائی کردن، (برهان) (شعوری از فرهنگ میرزا)، به این معنی اساسی ندارد و شاهدی نیز دیده نشد، فرهنگ نویسان ’ساس’ را بمعنی گدا گرفته و با افزودن ’ی’ حاصل مصدر این کلمه را به این معنی نقل کرده اند
لغت نامه دهخدا
نسبت است به ساس (= ساش = چاچ = شاش) شهری از ترکستان قدیم که امروز آن را ’تاشکند’ نامند، رجوع به چاچی شود
لغت نامه دهخدا
گدا و گدائی کننده. (برهان) (شرفنامۀ منیری) (رشیدی). گدا و دریوزه گر. (جهانگیری) (استینگاس) (ناظم الاطباء) :
چه خیزد ز اول ملکی که در پیش دم آخر
بود ساسی و بی سامان چه ساسانی چه سامانی.
سنائی.
خاک پاشان دیگرند و بادپیمایان دگر
کی توان مر ساسیان را تخم ساسان داشتن.
سنائی.
همه ساسی نهاد و مفلس طبع
باز در سر فضول ساسانی.
سنائی.
پس مردمان زبان به عیب این ساسان (ساسان بن بهمن نشر کردن و دنأت همت او را شرح دادن دراز کردند... والی یومنا هذا هر فرومایه را که عیب و سرزنش کنند ساسی خوانند، و گدایان را ساسی و ساسانی گویند. (تاریخ بیهق ص 42).
- ساسی سرای، گداخانه. رجوع به ساسی سرای شود.
- ساسی نهاد، گداطبع. فرومایه. رجوع به ساسی نهاد شود
لغت نامه دهخدا
(سِ پِ / سَ پِ)
مخفف اسپست، و آن گیاهی باشد بغایت نرم و املس که چاروا را خوردن آن فربه سازد و بعربی فصفصه و بترکی یونجه خوانند. (برهان) (آنندراج). گیاهی است که تنه ندارد و بتازیش رطبهخوانند و آن را چاروا خورند مانند خوید. (شرفنامه). هر گیاه فربه کننده ستور خصوصاً یونجه. (ناظم الاطباء) : غلیل، سپست کوفته بجهت ستور. (منتهی الارب). جفافه، ریزه های کاه و سپست. (منتهی الارب) :
از لشکرشان جدا نماندم
تا بود چو کاهشان سپستم.
ناصرخسرو.
سنبل و سوسن کجا آید پدید از روضه ای
کاندر او تخم سپست و سیر و سیسنبر برند.
سنایی
لغت نامه دهخدا
(سِ)
مرکّب از: سپاس + ’ی’، پسوند نسبت، رجوع به ساسی شود. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، کنایه از گدا و گدایی کننده. (برهان) (آنندراج) :
بی سپاسی نکنی رند نمایی به از آنک
بسپاسیت بپوشند به دیبا و پرند.
ناصرخسرو (دیوان چ تقی زاده ص 143)،
- سپاسیان، امّتان اولین پیغمبری را نیز گویند که بعجم مبعوث شد. (برهان)، گروهی بوده اند از پارسیان قدیم پیرو و تابع کیش مه آباد پیغمبر باستان و آنان سپاسی و سهی کیش و به دین مینامیده اند. (آنندراج)، از برساخته های فرقۀ آذر کیوان: نخستین نظر در بیان اعتقادات علمی و عملی سپاسیان. آغاز ذکر مذهب سپاسیان و پارسیان که ایشان را ایرانیان نیز خوانند. گروهی که ایشان را ایزدیان و یزدانیان و آبادیان و سپاسیان و هوشیان و انوشکان و آذر هوشنگیان و آذریان گویند. (دبستان المذاهب ص 7)، برای اطلاع از عقاید منتسب به این فرقه رجوع به دبستان ص 7 ببعد شود. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)،
لغت نامه دهخدا
پارچه ای که از پنبه و ابریشم بافند، (ناظم الاطباء)، پارچه ای است محرمات و چارخانه و ریزخط، (لغات دیوان نظام قاری) : دندان از دو رسته بخیۀ پیوسته و زبان از سوزندان سوسی، (دیوان نظام قاری ص 134)
لغت نامه دهخدا
ساموئل استزاد سیلوستردو، ادیب فرانسوی از مردم پاریس (1801- 1879 میلادی) و پسر سیلوستردوساسی خاورشناس نامی است، وی کتابداری کتاب خانه شخصی مازارن و عضویت فرهنگستان فرانسه و مجلس سنای آن کشور را داشت و کتابهای چندی از او بیادگار است
لوئی ایزاک لومستر دو، از نویسندگان و حکمای کلامی (1613- 1684 میلادی) فرانسه، از پیروان ژانسینوس و مترجم تورات است
ابوالمعالی بن ابی الرضا بن بدر ساسی از مردم ساس واسط و از محدثان است، (معجم البلدان یاقوت)
ابراهیم بن محمد ساسی وراق، از لغویان و نحویان قدیم است، (فهرست ابن ندیم)
در اصطلاح رجالی لقب رحیله بن ثعلبه است، (ریحانه الادب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
یا پسی. نام حرف بیست وسیم از حروف یونانی و نمایندۀ ستاره های قدر بیست وسیم و صورت آن این است:y Y
لغت نامه دهخدا
(سِپَ)
پست ترین و عقبترین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سپسین
تصویر سپسین
بعدی متاخر مقابل پیشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپاسی
تصویر سپاسی
گدائی کننده، گدا
فرهنگ لغت هوشیار
آخر و تمام وانتها بسر رسیدن و تمام شدن و به آخر رسیدن، تمام شده، پایمال و ناچیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپست
تصویر سپست
یونجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساسی
تصویر ساسی
گدا و گدائی کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آسپسی
تصویر آسپسی
فرانسوی پاکی زبانزد پزشکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپری
تصویر سپری
پایمال، نابود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپری
تصویر سپری
((س پَ))
تمام شده، به آخر رسیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپست
تصویر سپست
((س پِ))
یونجه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساسی
تصویر ساسی
گدا، جمع ساسیان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آسپسی
تصویر آسپسی
پاکی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سپسین
تصویر سپسین
بعدی
فرهنگ واژه فارسی سره
پایان یافته، به آخررسیده، طی، گذشت، محو، معدوم، نابود، نیست
متضاد: هست، پایمال
فرهنگ واژه مترادف متضاد