پریشیده، پریشان، پراکنده، متفرق، به باد داده (به صورت اضافه) مثلاً زلف پریش، بن مضارع پریشیدن، پریشان کننده، پسوند متصل به واژه به معنای پریشنده مثلاً خاطرپریش، خاک پریش
پریشیده، پریشان، پراکنده، متفرق، به باد داده (به صورت اضافه) مثلاً زلفِ پریش، بن مضارعِ پریشیدن، پریشان کننده، پسوند متصل به واژه به معنای پریشنده مثلاً خاطرپریش، خاک پریش
خوشۀ انگور، خوشۀ بزرگ و پربار، خوشۀ انگور که هنوز دانه هایش نرسیده و درشت نشده، غوره، برای مثال نیستم همچو تاک پشت دوتا / از پی چند خوشۀ سپریغ (شمسی فخری - لغتنامه - سپریغ)
خوشۀ انگور، خوشۀ بزرگ و پربار، خوشۀ انگور که هنوز دانه هایش نرسیده و درشت نشده، غوره، برای مِثال نیستم همچو تاک پشت دوتا / از پی چند خوشۀ سپریغ (شمسی فخری - لغتنامه - سپریغ)
گیاهی از تیرۀ سوسنی ها، دارای ساقۀ کوتاه، برگ های دراز نوک تیز، گل های خوشه ای و ریشۀ ضخیم که آن را پس از خشک کردن آرد می کنند و برای چسباندن کاغذ و بعضی چیزهای دیگر به کار می برند
گیاهی از تیرۀ سوسنی ها، دارای ساقۀ کوتاه، برگ های دراز نوک تیز، گل های خوشه ای و ریشۀ ضخیم که آن را پس از خشک کردن آرد می کنند و برای چسباندن کاغذ و بعضی چیزهای دیگر به کار می برند
به سررسیده، پایان یافته، به آخررسیده، تمام شده، پایان پذیر سپری شدن: پایان یافتن، به آخر رسیدن، سر رسیدن، برای مثال هرچ آن سپری شود سرانجام / خواهی قدمی و خواه صدگام (نظامی۳ - ۵۰۲) سپری کردن: سپری گردانیدن، تمام کردن، پایان دادن، به پایان رسانیدن سپری گردیدن: پایان یافتن، به آخر رسیدن، سر رسیدن، سپری شدن سپری گشتن: پایان یافتن، به آخر رسیدن، سر رسیدن، سپری شدن
به سررسیده، پایان یافته، به آخررسیده، تمام شده، پایان پذیر سپری شدن: پایان یافتن، به آخر رسیدن، سر رسیدن، برای مِثال هرچ آن سپری شود سرانجام / خواهی قدمی و خواه صدگام (نظامی۳ - ۵۰۲) سپری کردن: سپری گردانیدن، تمام کردن، پایان دادن، به پایان رسانیدن سپری گردیدن: پایان یافتن، به آخر رسیدن، سر رسیدن، سپری شدن سپری گشتن: پایان یافتن، به آخر رسیدن، سر رسیدن، سپری شدن
رستنی باشد که در سبزی و تازگی بپزند و با ماست بخورند و بعد از رسیدگی خشک کنند و آرد سازند و کفشگران و صحافان چیزها بدان چسبانند. (برهان). چیزی که نجار و کمانگر و صحاف و چرم گر بدان چیزها چسبانند. و آن را از ماهی و پوست خام سازند. (رشیدی). پت. (لغتنامه اسدی). ثرط. (دهار) (نصاب). اسراش. اسقولوس. (بحر الجواهر). و معروف و آن را به عربی اشراس گویندو بیخی است که ساقی دارد و گل آن سفید مایل بسرخی وخمر آن مستدیر و تندطعم و بعضی آن را و خنثی را دو چیز دانند شبیه بیکدیگر. اما شیخ الرئیس در مبحث قوباگفته: اصل الخنثی هوالاشراس. (آنندراج) : بخدای ار کس این قوافی را بسخن برنشاندی بسریش. انوری. زخم شمشیر غمت راننهم مرهم کس طشت زرینم و پیوند نگیرم بسریش. سعدی. ، ناله و فغان. (آنندراج) : چنان بدانم من جای غلغلیجگهش کجا بمالش اول براوفتدبسریش. لبیبی. زیر فهمش ستاره کرده خروش پیش سهمش سریش کرده سروش. سنایی. کار تو بر سریش و همه کار تو سریش همواره زین نهاد که هستی گداو دنگ. سوزنی. ، بد و زبون. (آنندراج) (جهانگیری) : سروش دادم تلقین که خواهم از تو عطا سریش اگر نبدی کار بنده بود سریش. سوزنی (از آنندراج). ، سریشم را هم میگویند که بدان پی بر کمان پیچند. (برهان)
رستنی باشد که در سبزی و تازگی بپزند و با ماست بخورند و بعد از رسیدگی خشک کنند و آرد سازند و کفشگران و صحافان چیزها بدان چسبانند. (برهان). چیزی که نجار و کمانگر و صحاف و چرم گر بدان چیزها چسبانند. و آن را از ماهی و پوست خام سازند. (رشیدی). پت. (لغتنامه اسدی). ثرط. (دهار) (نصاب). اسراش. اسقولوس. (بحر الجواهر). و معروف و آن را به عربی اشراس گویندو بیخی است که ساقی دارد و گل آن سفید مایل بسرخی وخمر آن مستدیر و تندطعم و بعضی آن را و خنثی را دو چیز دانند شبیه بیکدیگر. اما شیخ الرئیس در مبحث قوباگفته: اصل الخنثی هوالاشراس. (آنندراج) : بخدای ار کس این قوافی را بسخن برنشاندی بسریش. انوری. زخم شمشیر غمت راننهم مرهم کس طشت زرینم و پیوند نگیرم بسریش. سعدی. ، ناله و فغان. (آنندراج) : چنان بدانم من جای غلغلیجگهش کجا بمالش اول براوفتدبسریش. لبیبی. زیر فهمش ستاره کرده خروش پیش سهمش سریش کرده سروش. سنایی. کار تو بر سریش و همه کار تو سریش همواره زین نهاد که هستی گداو دنگ. سوزنی. ، بد و زبون. (آنندراج) (جهانگیری) : سروش دادم تلقین که خواهم از تو عطا سریش اگر نبدی کار بنده بود سریش. سوزنی (از آنندراج). ، سریشم را هم میگویند که بدان پی بر کمان پیچند. (برهان)
بمعنی سپرک است که چوبی است که بدان زردرنگ کنند. (آنندراج). چوب زردی که بدان جامه رنگ کنند. (ناظم الاطباء). رجوع به سپرک شود، یونجه. (ناظم الاطباء). شبدر. سه برگه. (اشتینگاس)
بمعنی سپرک است که چوبی است که بدان زردرنگ کنند. (آنندراج). چوب زردی که بدان جامه رنگ کنند. (ناظم الاطباء). رجوع به سپرک شود، یونجه. (ناظم الاطباء). شبدر. سه برگه. (اشتینگاس)
خوشۀانگور بسیاردانه و بعضی گفته اند خوشۀ انگوری است که هنوز دانه های آن کوچک و ریزه باشد بمقدار ارزنی و هنوز سخت و درشت نشده باشد. خوشۀ انگور درشت ناشده ونارسیده. (آنندراج). خوشۀ غوره. (صحاح الفرس). خوشۀ انگور که هنوز دانه ها سخت پیدا نشده باشند خردتر ارزن بود. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) : دریغ فر جوانی و عز وای دریغ عزیم بود از این پیش همچنان سپریغ بناز باز همی پرورد ورا دهقان چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز دریغ. شهید. نیستم همچو تاک پشت دوتا از پی چند خوشۀ سپریغ. شمسی فخری (ازآنندراج). ، خوشۀ خرما و امثال آن که بر درخت باشد. (برهان) ، راه. (برهان) (جهانگیری)
خوشۀانگور بسیاردانه و بعضی گفته اند خوشۀ انگوری است که هنوز دانه های آن کوچک و ریزه باشد بمقدار ارزنی و هنوز سخت و درشت نشده باشد. خوشۀ انگور درشت ناشده ونارسیده. (آنندراج). خوشۀ غوره. (صحاح الفرس). خوشۀ انگور که هنوز دانه ها سخت پیدا نشده باشند خردتر ارزن بود. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) : دریغ فر جوانی و عز وای دریغ عزیم بود از این پیش همچنان سپریغ بناز باز همی پرورد ورا دهقان چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز دریغ. شهید. نیستم همچو تاک پشت دوتا از پی چند خوشۀ سپریغ. شمسی فخری (ازآنندراج). ، خوشۀ خرما و امثال آن که بر درخت باشد. (برهان) ، راه. (برهان) (جهانگیری)
سپردار. (ناظم الاطباء) : روزی سخت باشکوه بود وحاجبی و چند سپاهدار و سپرکشان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). قریب سی سپر به زر و سیم دیلمان و سپرکشان در پیش او می کشیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 133). تیغها صیقل خورشید سپرکش گردند نیزه ها دامن گردون زره ور گیرند. سیدحسن غزنوی
سپردار. (ناظم الاطباء) : روزی سخت باشکوه بود وحاجبی و چند سپاهدار و سپرکشان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). قریب سی سپر به زر و سیم دیلمان و سپرکشان در پیش او می کشیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 133). تیغها صیقل خورشید سپرکش گردند نیزه ها دامن گردون زره ور گیرند. سیدحسن غزنوی
گیاهی است دارای ساقه های کوتاه و نوک تیز، در بیشتر کوههای ایران میروید، ریشه آنرا پس از خشک کردن آرد کنند و برای چسباندن کاغذ و چیزهای دیگر بمصرف رسانند
گیاهی است دارای ساقه های کوتاه و نوک تیز، در بیشتر کوههای ایران میروید، ریشه آنرا پس از خشک کردن آرد کنند و برای چسباندن کاغذ و چیزهای دیگر بمصرف رسانند
پریشان، بباد داده فرو فشانده بیفشانده: زلف پریش جعد پریش، در ترکیب معنی (پریشنده) و (پریشان کننده) دهد: خاطر پریش لغو پریش خاک پریش. پریشان در حال پریشانی در حال پریشیدن، ژولیده آشفته بهم برآمده پشولیده بشوریده در هم و بر هم آشفته وژگال آلفته، پراکنده پریشیده پراشیده پریش متفرق متشتت، سر گردان سرگشته دلتنگ مضطرب متوحش بیحواسی بد حال محزون، تهی دست تنگدست بی چیز فقیر بی بضاعت. یا بخت پریشان. بخت بد طالع بد تقدیر ناسازگار. یا حدیث پریشان. داستان و کلام پراکنده و بی اساس. یا خواب پریشان. خواب آشفته و در هم و بر هم. یا سخن پریشان. سخن بیهوده کلام بی ترتیب گفتار نامربوط
پریشان، بباد داده فرو فشانده بیفشانده: زلف پریش جعد پریش، در ترکیب معنی (پریشنده) و (پریشان کننده) دهد: خاطر پریش لغو پریش خاک پریش. پریشان در حال پریشانی در حال پریشیدن، ژولیده آشفته بهم برآمده پشولیده بشوریده در هم و بر هم آشفته وژگال آلفته، پراکنده پریشیده پراشیده پریش متفرق متشتت، سر گردان سرگشته دلتنگ مضطرب متوحش بیحواسی بد حال محزون، تهی دست تنگدست بی چیز فقیر بی بضاعت. یا بخت پریشان. بخت بد طالع بد تقدیر ناسازگار. یا حدیث پریشان. داستان و کلام پراکنده و بی اساس. یا خواب پریشان. خواب آشفته و در هم و بر هم. یا سخن پریشان. سخن بیهوده کلام بی ترتیب گفتار نامربوط