جدول جو
جدول جو

معنی سپرگول - جستجوی لغت در جدول جو

سپرگول
(سِ پِ)
نوعی از گل پنج پر که سیخک آن دراز باشد و مثل علوفه ای سبز مورد استفاده قرار میگیرد. گیاهی است از تیره قرنفلیان
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرگل
تصویر سرگل
(دخترانه)
اولین گل، بهترین از هر چیز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرگون
تصویر پرگون
(دخترانه)
لطیف چون پر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سروگل
تصویر سروگل
(دخترانه)
مرکب ازسرو (درختی همیشه سبز) + گل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرگل
تصویر پرگل
(دخترانه)
(به ضم پ) دارای گلهای زیاد، پر از گل، (به فتح پ) هر یک از گلبرگهای گل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ویرگول
تصویر ویرگول
علامتی به شکل «، » که بین دو کلمه یا دو جمله گذاشته می شود و نشانۀ فاصله یا مکث است، کاما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرهول
تصویر پرهول
بسیار ترس آور، مهیب، سهمناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپرلوس
تصویر سپرلوس
کاخ پادشاهی، سرای پادشاهان، کاخ، قصر
فرهنگ فارسی عمید
(گُ گِ)
دهی است از دهستان لاهیجان بخش حومه شهرستان مهاباد، واقع در 72 هزارگزی باختر مهاباد و 20 هزارگزی باختر شوسۀ مهاباد به ارومیه. هوای آن سرد، دارای 175 تن سکنه است. آب آنجا از رود خانه نقده تأمین میشود. محصول آن غلات و توتون و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. در دو محل بفاصله 4 هزارگز بنام گرگول بالا و پائین مشهور، سکنۀ گرگول پائین 120 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی از دهستان بیزکی بخش حومه شهرستان مشهد. دارای 101 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات، چغندر، بنشن. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
در عبارت زیر ظاهراً بمعنی آثار قبر آجر یا سنگ که بر بالای گور مرده نهند نشانه یافتن و راه نمایاندن را: همان جایگاه دفن کردند و سرگورها کردند و ناپیدا کردندش (مدفن علی علیه السلام را) . (مجمل التواریخ)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
زائد استخوان پشت (گرده). (دزی ج 1 ص 645)
لغت نامه دهخدا
(پُ)
غنی. ثروتمند. صاحب نفوذ بسیار
لغت نامه دهخدا
(سَ)
مطلق ضروریات یعنی هر چیز که در کار باشد و ضرور بود. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی از بخش دهدز شهرستان اهواز. دارای 115 تن سکنه است. آب آن از چشمه و قنات و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(سِ پَ گَ)
سپرساز
لغت نامه دهخدا
(سِ پَ گَ / گِ)
سپری. (ناظم الاطباء). رجوع به سپری شود
لغت نامه دهخدا
(سِ پَ / سِ رَ)
مصحف سپزگی. پهلوی ’سپزگیه’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). درد و رنج و محنت و سختی. (برهان) (آنندراج) (شرفنامه). این کلمه سپزگی هم آمده است و همه تصحیف خوانده اند. (رشیدی) :
کی سپرگی کشیدمی ز رقیب
گر بدی یار مهربان با من.
حنظلۀ بادغیسی (از آنندراج).
رجوع به سپزگی شود
لغت نامه دهخدا
(سِ پَرْ وَ)
سپردار. آنکه سپر می دارد. (ناظم الاطباء) :
سپرور پیاده ده ودو هزار
گزین کرد شاه از در کارزار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پُ هََ / هُو)
مهیب. سخت سهمناک. سخت ترس آور:
میان دو کوه است پرهول جای
نپرد بر آن آسمانش همای.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پَ)
گندم و جو نیم کوفته و خردشده. (برهان). گندم و جو پخته و خشک کرده و سپس نیم کوفته. بلغور. جریش، جرش، پرغول کرد و منه الجریش، آشی که از پرغول پزند، حلوائی هم هست که آنرا افروشه خوانند. (برهان). خبیص
لغت نامه دهخدا
(پَ)
عمارت عالی را گویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(اَ خا)
پرگو. بسیارگوی. پرسخن. پرگو. ثرّ. ثره. فراخ سخن. مکثار. بسیارسخن. آنکه بسیار سخن گوید. قوّال. قوله. (منتهی الارب). درازنفس. ابن اقوال. بس گوی. مسهب. و در تداول عوام، پرحرف. پرروده. روده دراز. پرچانه. و ورّاج. مقابل کم گوی:
ای ساخته بر دامن ادبار تنزل
غمّاز چو ببغائی و پرگوی چو بلبل.
منجیک.
مسحنفر، مرد پرگوی. قراقره، زن پرگوی. (منتهی الارب). و رجوع به پرگو شود
لغت نامه دهخدا
نشانۀ فاصله در جمله و بخشی از جمله بدین شکل ’،’ در زبانهای غربی، به کار بردن این نشانه در فارسی نیز رایج شده است
لغت نامه دهخدا
(پُ تَ / تِ)
قصه گو. افسانه سرا: و سپهبد فرهاد بود و سمرگوی بهروز و منجم برزین. (مجمل التواریخ و القصص)
لغت نامه دهخدا
(سِ پَ)
خانه سلاطین و پادشاهان. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) :
یقین کز خلق خواهد محنت کوس
کسی کو گرددی گرد سپرلوس.
حکیم خسروانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
بر وزن و معنی پرگار است که افزار دایره کشیدن باشد. (برهان). معرّب آن فرجار است:
پای ازاین دایره بیرون ننهم یکسر موی
گر سراپای چو پرگال کنندم بدو نیم.
سلمان.
، سامان و جمعیت و اشیاء عالم. (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پرغول
تصویر پرغول
بلغور، آش بلغور، حلوایی است آنرا (افراشته) خوانند خبیص
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی هندسی برای کشیدن دایره و خطوط پرکار پرکاره پرکال پردال پرگر بردال پرکر فرجار دواره، شاغول، فلک کدار گیتی گردون جهان عالم، قضا و قدر سرنوشت، مکر و حیله تدبیر افسون، دایره حلقه طوق چنبر، اسباب سامان جمعیت، اشیای عالم، آشیانه. یا پرگار دوسر. بر اساس مثلث های متشابه اسبابی بنام پرگار دو سر ساخته اند. با آن میتوان پاره خط های کوچک معین را به قسمتهای مساوی بخش نمود. یا از پرگار افتادن، از سامان افتادن از نظم افتادن، یا پرگار (کسی) کژ بودن، بختذ او بد و باژگونه بودن، یا پرگار چرخ. پرگار فلک. دور فلک، منطقه فلک. یا تنگ شدن پرگار کسی. بدبخت شدن او. یا مثل پرگار. نهایت آراسته و نیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرپول
تصویر پرپول
غنی، ثروتمند
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی وک (نخستین دستور) نشانه فاصله درجلمه و بخشی از جلمه بدین شکل: (در فارسی) و و (در زبانهای غربی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرگوک
تصویر پرگوک
((پَ))
عمارت عالی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ویرگول
تصویر ویرگول
علامت فاصله به این شکل «،» که بین کلمات گذاشته می شود، کاما
فرهنگ فارسی معین
پرگار
فرهنگ گویش مازندرانی
جوشش و سرزیر کردن آب از ظرف، فواره
فرهنگ گویش مازندرانی