جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با پرگوک

پرکوک

پرکوک
پارچه ای که بر آن کوک بسیار زده شده، ساعتی که بسیار کوک شود
پرکوک
فرهنگ فارسی عمید

پرگوی

پرگوی
پرگو. بسیارگوی. پرسخن. پرگو. ثَرّ. ثَره. فراخ سخن. مکثار. بسیارسخن. آنکه بسیار سخن گوید. قوّال. قُوله. (منتهی الارب). درازنفس. ابن اقوال. بس گوی. مِسهب. و در تداول عوام، پرحرف. پرروده. روده دراز. پرچانه. و وِرّاج. مقابل کم گوی:
ای ساخته بر دامن ادبار تنزل
غمّاز چو ببغائی و پرگوی چو بلبل.
منجیک.
مُسحنفر، مرد پرگوی. قُراقِرَه، زن پرگوی. (منتهی الارب). و رجوع به پرگو شود
لغت نامه دهخدا