جدول جو
جدول جو

معنی سوهق - جستجوی لغت در جدول جو

سوهق
(سَ هََ)
مرد درازساق، باد غبارانگیز. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سویق
تصویر سویق
آرد نرم، آرد جو یا گندم، شراب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوقه
تصویر سوقه
مردم فرومایه، مردم بازاری، رعیت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوق
تصویر سوق
راندن، راندن چهارپا، کنایه از جهت دادن، راهنمایی و هدایت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوق
تصویر سوق
جای خرید و فروش کالا، بازار
فرهنگ فارسی عمید
(سَ هََوْ وَ)
مرد درازگام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ نَ سَ)
بند کردن چیزی را. (منتهی الارب). کمند در گردن کسی یاچیزی انداختن. (اقرب الموارد) ، بازداشتن از آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وَ هََ)
کمند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (مهذب الاسماء). ج، اوهاق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). وهوق. (مهذب الاسماء) :
نه منجنیق رسد بر سرش نه کشکنجیر
نه تیر چرخ و نه سامان برشدن به وهق.
انوری.
، رسن که در گردن ستور اندازند و به وی بندکنند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). گویند معرب وهک فارسی است. (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
راندن چارپا را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). راندن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 60) ، در جان کندن درآمدن بیمار، بر ساق کسی زدن، دست پیمان راندن از ستور و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
قصبه ای از دهستان طیبی گرمسیری بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان، دارای 2500 تن سکنه، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، برنج، پشم، انار، انجیر، انگور، لبنیات، شغل اهالی زراعت و حشم داری، صنایع دستی آنان قالی و قالیچه و جوال و گلیم وپارچه بافی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
بازار، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
به سوق صیرفیان در حکیم را آن به
که بر محک نزند سیم ناتمام عیار،
سعدی،
- سوق عکاظ، بازار عکاظ، رجوع به عکاظ شود،
، سوق الحرب، سخت ترین جای جنگ، (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء بخش نمین شهرستان اردبیل، دارای 101 تن سکنه، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
سونش. (ناظم الاطباء) (شعوری ج 2 ص 106)
لغت نامه دهخدا
(هََ / هَِ)
سندان، براده. سونش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
پست. (دهار) (منتهی الارب). پست که بهندی ستوگویند. (آنندراج) (غیاث). پست. تلخان و آنرا از هفت چیز کنند: گندم، جو، نبق، سیب، کدو، حب الرّمان، سنجد. و هر یک را بنام آن چیز خوانند. (بحر الجواهر).
- سویق الارزه، تلخان برنج.
- سویق التفاح، تلخان سیب.
- سویق الحنطه، تلخان گندم.
- سویق الخرنوب و الغبیرا.
- سویق الرمان. سویق الشعیر. سویق القرع.
- سویق النبق.
برای شرح هر یک رجوع به فهرست مخزن الادویه، تحفۀ حکیم مؤمن و اختیارات بدیعی شود.
، می. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). شراب یا شیرینی: قیل لابی نواس صف لنا الاشربه. قال اما الماء فیعظم خطره بقدر تعززه. و اما السویق فبلغه العجلان. قال فالسویق. قال شراب المحرور و العجدان والمسافر. قال قبید التمر. قال حامه حاموها حول الحق فلم یصیبوه. (شرح شریشی بر مقامات حریری، یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ وَ)
دروغگوی. (منتهی الارب) (آنندراج). دروغ زن. (مهذب الاسماء) ، پر. (منتهی الارب) (آنندراج) ، سیراب ساق از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) ، مرد درازساق. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، باد غبارانگیز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
رعیت، مردم فرومایه. واحد و جمع و مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عوام الناس. (مفاتیح) : محفل های سوقه و اوساط مردمان و موضعها می گشت. (کلیله و دمنه).
همومها لاتنقضی ساعه
عن ملک فیها و عن سوقه.
(سندبادنامه).
، مردم بازاری. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(سَ ذَ)
یاره، قلب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، چرغ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) ، دست برنجن، حلقۀ زنجیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ وَ رَ)
دهی است جزء دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد. دارای 100 تن سکنه. آب آن از دو رشتۀ چشمه و محصول آنجا غلات، حبوبات و سردرختی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سَوْ وا)
پست فروش. (دهار). این انتساب سویق است که پست فروش را میرساند. (الانساب سمعانی) (لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(غَ هََ)
دیوانگی. (منتهی الارب). جنون. (اقرب الموارد) ، زاغ سیاه. غراب. لغتی است در عوهق به عین مهمله. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ هََ)
جایگاهی است در شعر ابن هرمه، و در آن برقه ای است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
متحیر ومضطر کردن کسی را در سخن به چیزی حیرتناک: توهق فلاناً فی الکلام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). توهر. (اقرب الموارد). رجوع به توهر شود، سخت گرم شدن سنگ ریزه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
چرغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صقر است. (تحفۀ حکیم مؤمن). باشه. چرغ. (دهار) ، دست بند و دست برنجن. (ناظم الاطباء). رجوع به سوذانق، سوذق و سوذنیق شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سوقه
تصویر سوقه
رعیت، مردم فرومایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سهوق
تصویر سهوق
دروغگوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوق
تصویر سوق
چارپا را راندن، بر ساق کسی زدن بازار، جای خرید و فروش کالا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوذق
تصویر سوذق
پارسی تازی گشته سوده سودک، دستبند، زنجیر، گوشت در میوه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سودق
تصویر سودق
باشه چرغ از پرند گان
فرهنگ لغت هوشیار
آرد سپید جویا گندم از ریشه پارسی ساغک (ساگ یا ساغ کوچک) آرد نرم (از جو گندم و غیره)، جمع اسوقه، شراب خمر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سویق
تصویر سویق
((سَ))
آرد نرم (از جو، گندم و غیره)، جمع اسوقه، شراب، خمر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سوقه
تصویر سوقه
((قَ یا قِ))
رعیت، مردم فرومایه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سوق
تصویر سوق
بازار، جمع اسواق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سوق
تصویر سوق
((سَ))
راندن
فرهنگ فارسی معین
بازار، بازارچه، تیمچه، راسته، اعزام، گسیل
فرهنگ واژه مترادف متضاد