جدول جو
جدول جو

معنی سوخته - جستجوی لغت در جدول جو

سوخته
چیزی که آتش در آن افتاده، آتش گرفته، کنایه از محنت کشیده و آزاردیده، کنایه از کسی که عشق و سوزی داشته باشد، جسمی سیاه رنگ که از دود تریاک در حقۀ وافور جمع می شود وبعد آن را تبدیل به شیره می کنند، از گنج های خسروپرویز، برای مثال دگر گنج کش خواندی سوخته / کزآن گنج بود کشور افروخته (فردوسی - ۸/۲۹۷)، کنایه از پررنگ، تیره
تصویری از سوخته
تصویر سوخته
فرهنگ فارسی عمید
سوخته
هر چیز آتش گرفته محترق، آزار کشیده محنت رسیده (از حوادث دوران عشق)، لته ورکوی آتش گرفته که بدان آتش از آتش زنه گیرند حراقه، (در عثمانی) طالب علم، جمع سوختگان، محترق سوختنن، ثفل شراب
فرهنگ لغت هوشیار
سوخته
((سُ خْ تِ))
هر چیز آتش گرفته، محترق، مجازاً آزار کشیده، محنت رسیده از حوادث دوران یا عشق
تصویری از سوخته
تصویر سوخته
فرهنگ فارسی معین
سوخته
آتش گرفته، خاکسترشده، گداخته، محترق، بربادرفته، باخته، ناکام، محنت کشیده، زجرکشیده، شیفته، شیدا، عاشق، سوخته جان، سوخته دل، عطش زده، خشک، بی آب (زمین و) 01 شیره، شیره تریاک، جرم تریاک، آفتاب زده، تیره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سوخته
تفاله ی تریاک کشیده شده در وافور که در طب سنتی برای رفع سرماخوردگی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سوختن
تصویر سوختن
آتش گرفتن چیزی، مشتعل شدن، آسیب دیدن بدن از آتش یا آب جوش یا هر چیز سوزنده
سوزیدن، آتش زدن در چیزی و چیزی را در آتش افکندن، سوزاندن
تیره شدن پوست از آفتاب یا حرارت
کنایه از تباه شدن، از بین رفتن
کنایه از باختن در بازی
ترحم کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوخت
تصویر سوخت
آنچه بسوزانند از قبیل هیزم، زغال، نفت، بنزین، گاز و مانند آن ها برای ایجاد حرارت یا نیرو، مادۀ سوختنی،
کنایه از از بین رفتن، سوخته
سوخت و ساز: در علم زیست شناسی تغییرات شیمیایی مواد غذایی که در بدن جانداران رخ می دهد و نیروی لازم برای اعمال حیاتی و تقویت عضلات تولید می شود، متابولیسم
سوخت های فسیلی: نفت، گاز، زغال سنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سخته
تصویر سخته
سنجیده، وزن شده، سنجیده شده، محدود، برای مثال خرد را و جان را همی سنجد او / در اندیشۀ سخته کی گنجد او (فردوسی - ۱/۱۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ساخته
تصویر ساخته
درست شده، پرداخته، آماده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپوخته
تصویر سپوخته
خلانیده، فروکرده شده، سپوزیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوخته
تصویر دوخته
آنچه با نخ و سوزن به هم پیوسته و سرهم شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
(تَ ءَطْ طُ)
خیاطی شده. (ناظم الاطباء). مکتوب. کتیب: حلبه، تعویذ دوخته در چرم. (منتهی الارب). و ثوب مخیط. ثوب مخیوط، جامۀ دوخته شده. (منتهی الارب). فتق، دوخته بازکردن. (تاج المصادر بیهقی) :
بیوفا هست دوخته به دو نخ
بیوفا هست هیمۀدوزخ.
عنصری.
- نادوخته، دوخته نشده، جامه های دوخته و نادوخته: پس صندوقها برگشادند و خلعتها برآوردند جامه های دوخته و نادوخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 445). رجوع به مادۀ نادوخته در جای خود شود.
- بردوخته، دوخته. خیاطت شده:
دهی چون بهشتی برافروخته
بهشتی صفت حله بردوخته.
نظامی.
- جامه یا لباس دوخته، لباسی که به تن شخص آزمایش نشده باشد و شخص آماده و حاضر آن را از دوخته فروش بخرد و بپوشد.
، بخیه شده. (ناظم الاطباء) ، محکم شده استوارکرده. متصل کرده. پیوندداده:
به سیخ و به مس درزها دوخته
سوار و تن باره افروخته.
فردوسی.
حضیف، نعل دوخته. (منتهی الارب) ، به تیر و نیزه و امثال آن، زره و جامه برتن چسبانده. (یادداشت مؤلف). انخراق، دوخته شدن به نیزه. (منتهی الارب) ، بسته. مقابل باز. فراهم آمده، چنانکه چشم و لب و دهن. (یادداشت مؤلف) :
به آتش بوی ناگهان سوخته
روان آژده چشمها دوخته.
فردوسی.
پلنگان و شیران آموخته
به زنجیر زرین دهان دوخته.
فردوسی.
بارگهی یافتم افروخته
چشم بد از دیدن آن دوخته.
نظامی.
دهن سگ به لقمه دوخته به.
سعدی (گلستان).
- دوخته چشم، که چشم وی را با چیزی پوشیده و بسته باشند، چنانکه باز را کلاهکی بر سر قرار دهند که چشم وی را بپوشاند و به هنگام شکار بردارند:
چو با شه دوخته چشمی به سوزن تقدیر
چو لاشه بسته گلویی به ریسمان قضا.
خاقانی.
، بسته. دربند. بندی. (یادداشت مؤلف) :
آن دوخته گاهم چو باز خواهد
وآن کوفته گاهم چو مار دارد.
مسعودسعد.
، پیوسته. دمادم. متصل. پی درپی. (یادداشت مؤلف) :
ز گوهر یمن گشته افروخته
عماری یک اندر دگر دوخته.
فردوسی.
، اندوده شده و نصب شده. (ناظم الاطباء)
اندوخته. (ناظم الاطباء). پس اندازکرده و جمعکرده. توخته. رجوع به دوختن شود، جمعشده. (منتهی الارب) ، اداکرده و گزارده. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (برهان). توخته. رجوع به دوختن در همه معانی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ/ تِ)
دوشیده. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء). دوشیده شده. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف) : النخیره، شیر بز و میش بر هم دوخته. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
مکر. فریب. حیله، کرم گندم خوار. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان)
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
اوستا ریشه ساوچ، سئوکایاهی (روشن کردن) ، ساوکا ’اتر’ (شعلۀ آتش) ، ’سائوکنت’ (سوخته) ، پهلوی ’سوختن ’’ سوچیشن’، هندی باستان ریشه ’سوک ’’ سوکاتی’، کردی ’سوتین’ (سوختن) ، افغانی ’سزال’ سجال سواجاول، استی ’سوجون، سوجین’ (سوختن) ، بلوچی ’سوکگ، سوشق’ (سوختن) ’سوکگ، سوشق’ (سوزاندن) ، وخی عاریتی و دخیلی ’سوز’، سریکلی ’سز’ (سوز) ، گیلکی ’سوختن’ آتش گرفتن چیزی (لازم) ، آتش درگیراندن در چیزی، افروختن (متعدی). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، آتش گیراندن در چیزی. سوزاندن حرق کردن. مشتعل ساختن. احراق. (المصادر زوزنی) :
چون سپرم نه میان بزم بنوروز
در مه بهمن بیار و جان عدو سوز.
رودکی.
بیاموز تا بد نیایدت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.
ابوشکور.
حبیب با چهارهزار مرد شبیخون کرد بر ایشان ظفر یافت و آتش اندرزد و ایشان را بسوخت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و ایشان (خرخیزیان) آتش را بزرگ دارند و مرده را بسوزند و خداوندان و خیمه خرگاهند. (حدود العالم).
کوفته را کوفتند و سوخته را سوخت
وین تن پیخسته را بقهر بپیخست.
کسائی.
بخواست آتش و آن کند را بکند و بسوخت
نه کاخ ماندو نه تخت و نه تاج و نه کاچال.
بهرامی.
گر بیارند و بسوزند دهندت بر باد
تو بسنگ تکژی نان ندهی باب ترا.
لبیبی.
که تفش بسوزد همی لشکرم
کنون برفروزد همی کشورم.
فردوسی.
سپاه اندرآمد بهر پهلویی
همی سوختند آتش از هر سویی.
فردوسی.
گفتم بلای من همه زین دیده و دل است
گفتا یکی از این دو بسوز و یکی بکن.
فرخی.
بفروز و بسوز پیش خود امشب
چندانکه توان ز عود وز چندن.
عسجدی.
بسوزد بلی هر کسی چوب کژ
نپرسد که بادام یا پسته ای.
ناصرخسرو.
و دل پیغمبر خدا را در فراق فرزندش سوختیم. (قصص الانبیاء ص 82). و گل سرخ و شکر و طبرزد و برگ مورد سوختن و بوی آن برکشیدن سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
ننوازی دلی چرا سوزی
نخری گوهری چرا شکنی.
خاقانی.
هر کس از خوبی و جوانی او
سوخت بر عین زندگانی او.
نظامی.
ساختی مکری و ما را سوختی
سوختی ما را و خود افروختی.
مولوی.
این چرا گفتم چرا دادم پیام
سوختم بیچاره را از گفت خام.
مولوی.
بر من دل انجمن بسوزد
گر درد فراق یار گیرم.
سعدی.
دوش می آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود.
حافظ.
، آتش گرفتن. مشتعل شدن. محترق شدن:
هر آن شمعی که ایزد برفروزد
هر آن کس پف کند ریشش بسوزد.
ابوشکور.
صحرای بی نبات پر از خشکی
گویی که سوخته ست با برنجک.
دقیقی.
بتان از سر گاه میسوختند
بجای بت آتش برافروختند.
فردوسی.
بر آتش همچو خار خشک سوزی
اگر چشم خرد را بازدوزی.
فرخی.
جامۀ باغ سوخت بی آتش
جامۀ گرم خواه و آتش سوز.
ازرقی.
یا بگدازم چو شمع یا بکشندم به صبح
چاره همین بیش نیست سوختن و ساختن.
سعدی.
آتش در انبار هیزمش افتاد و سایر املاکش بسوخت. (گلستان).
- سوختن ستاره، آن بود که با آفتاب بهم آید. و این تمام از بهر آن نهادند که آفتاب را به آتش تشبیه کردند. و ناپدید شدن ستاره از دیدار آمدن او بشعاع آفتاب مانندۀ سوختن و ناچیز شدن باشد. (التفهیم ص 82).
، سخت در رنج بودن. (یادداشت بخط مؤلف).
- دل سوختن، آزردن. ناراحت کردن:
بخون برادر چو بندی کمر
چو سوزی دل پیر گشته پدر.
فردوسی.
- دماغ سوختن، بور شدن. خجل شدن. (فرهنگ فارسی معین).
- روز را سوختن، وقت گذراندن. اوقات تلف کردن: و روز را می بسوخت تانماز شام را راست کرده بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 118).
- سوختن دل بر کسی، متألم گردیدن برای رنج والم، یا زیان و ضرری که بر او وارد شده است. (یادداشت بخط مؤلف).
- مغز سوختن:
دانم از اهل سخن هر که این فصاحت بشنود
هم بسوزد مغز و هم سودا پزد بی منتها.
خاقانی.
- واسوختن، بیزار شدن از معشوق. (غیاث).
، در تداول کودکان، باختن در بازی. (یادداشت بخط مؤلف).
- سوختن ورقی، باطل شدن ورقی در قمار. باطل شدن. (یادداشت بخط مؤلف).
، (اصطلاح شعرای ایران) تن به عشق و جور معشوق دردادن. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
بناشده:
چون مقیمان همه مشغول مقامند و لیک
یک یک از ساختۀ خویش همی بر گذرند.
ناصرخسرو.
، مصنوع. صنیع. بعمل آمده. ساخته شده: همه سپرغمهای آن از زر و سیم ساخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 43)، در تداول عامه در مقابل ’سفارشی’ یعنی کالائی که سفارش میشودکه صنعتگر بسازد، بکار میرود، آماده. (صحاح الفرس) (برهان). مستعد و آماده. (غیاث). حاضر.مهیا. بسغده. بسیجیده: اردشیر یک شب بخواب دید که فرشته ای از آسمان فرود آمدی و وی را گفتی خدای عزوجل ملک بتو خواهد دادن. ساخته باش. (تاریخ بلعمی).
از پی خدمت شریف تو داد
تا روم با تو ساخته بسفر.
فرخی.
گفت ساخته باشید که با بوسهل سوی ری بروید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 401). یک شب... پرده داری.... بیامد و مرا که عبدالغفارم بخواندو چون وی آمدی بخواندن من، مقرر گشتی که بمهمی مرا خوانده می آمد، ساخته برفتم. (تاریخ بیهقی ص 130). مثالها رفت بخراسان بتعجیل ساخته شدن مردمانی که آرزومند خانه خدای عزوجل بودند. (تاریخ بیهقی). یک تن ساخته داری به که دو تن ناساخته. (قابوسنامه).
چون چاشت کند بخویشتن پیوست
تو ساخته باش کار شامش را
وان را که ازو همی طمع دارد
گو ساخته باش انتقامش را.
ناصرخسرو (دیوان ص 22).
خدای تعالی ترا عافیت داد و لیکن چون بلا اختیار کردی، ساخته باش. (قصص الانبیاء جویری ص 153). گفت فردا علماء حاضر خواهند آمدن، باید که ساخته باشی مناظرۀ ایشان را. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 64). و تو ساخته باش با سپاه و چون خروش بوق شنیدی بیرون آی. (مجمل التواریخ والقصص) .سلجوقیان ناساخته بودند. این قوم ناگاه بریشان زدندو بغارت مشغول شدند. (راحه الصدور راوندی). مردمان را فرمود که ساخته شوید و بیرون روید. (ترجمه تاریخ اعثم کوفی ص 66). و جنگ آغاز نهادند و معاویه نیز ساخته شد. (ترجمه تاریخ اعثم کوفی ص 75). تا اگر ناگه از در درآید [دشمن] ناساخته نباشی. (مجالس سعدی)، شاک السلاح، با سلاح مکمل. با تجهیزات کافی. با برگ و ساز هر چه تمامتر. با تمام سلاح و آلات حرب: ابوبکر مردمان مدینه را همی گفت ساخته باشید شما و با سلاح همی روید هر جا که روید که این عرب نباید که شبیخون کنند. (تاریخ بلعمی). عبدالملک بن مهلب بمدد حجاج فرارسید با سپاهی ساخته، دیگر روز حرب اندر گرفتند. (تاریخ بلعمی).
چو آگاه شد اشکش آمد براه
ابا لشکری ساخته پیش شاه.
فردوسی.
سپاهی ز استخر بی مرببرد
بشد ساخته تا کند رزم گرد.
فردوسی.
احمد بن عبد العزیز... با لشکری ساخته و انبوه بیامد. (تاریخ سیستان ص 248). چون فرا رسید با سپاه ساخته، سپاه عمار ناساخته بودند. (تاریخ سیستان). آخر قضا را طغرل با سواری هزار ساخته... بدر شهرآمد. (تاریخ سیستان). خبر آمدکه داود بطالقان آمد با لشکر قوی و ساخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 579). و قومی را که کم سلاح تر بودند ساخته بداشت. (تاریخ بیهقی ص 39)، آراسته. (انجمن آرا) (آنندراج) :
همیشه دشمن تو سوخته تو ساخته بزم
ببزم ساخته رود آخته دو صد چرگر.
(از حاشیۀ لغت فرس، نسخۀ خطی نخجوانی).
، باندام. بسامان. فراهم. راست شده. روبراه. سر و صورت گرفته. مرتب و منظم: اهل یغسون یا سو مردمانی اند بیشتر با نعمت و کاری ساخته تر دارند. (حدود العالم).
شهنشاه را کارها ساخته ست
وزین کاربیرنج پرداخته ست.
فردوسی.
گر چه شان کار همه ساخته از یکدگر است
همگان کینه ور و خاشه بریکدگرند.
ناصرخسرو.
من بیرون روم و کار شما را ساخته گردانم. (کلیله و دمنه)، مصمم. جازم. قاصد:
که پرسد که این جنگجویان که اند
وزین تاختن ساخته بر چه اند.
فردوسی.
گذارش پر از نره دیوان جنگ
همه رزم را ساخته چون پلنگ.
فردوسی.
همه ساخته کینه و جنگ را
همه تیز کرده بخون چنگ را.
فردوسی.
، ترکیب شده. تلفیق شده: گویند این نغمه ها از ساخته های فلان آهنگساز است، مزور. قلب. غیر اصل. ساختگی: غز گفتا تو سزاوارتری ای عم بدین سنگ و آن سنگ ساخته به وی داد. (مجمل التواریخ و القصص).
- حدیثهای ساخته، احادیث موضوعه. احادیث بربسته.
، موافق. (برهان). سازوار.سازگار. مهربان. متحد. همساز. هم آهنگ. همدل. همداستان:
الیاس بن اسد... همیشه مردمان را بر معدل بن الحصین شوریده گونه همی داشت و مردمان با الیاس ساخته تر بودند. (تاریخ سیستان). همیشه با خوارج ساخته بود و او [محمد بن الحصین] را نیازردندی. (تاریخ سیستان).
نشنیدستی که خاک زر گردد
از ساخته کدخدای و کدبانو.
ناصرخسرو.
شگفت نیست که از رای عدل گستر تو
شوند ساخته چون دو برادر آتش و آب.
مسعودسعد.
با حاسد تو دولت چون آب و روغن است
با ناصح تو ساخته چون زیر با بم است.
سوزنی.
، خوش مشرب. سازگار با همه کس. ملایم. حلیم. آرام: و مردی ساخته بود بی تعصب [ابراهیم القوسی] و بر خوارج و اهل سنت و تمیمی و بکری ساخته بود و طریق سلامت گرفته. (تاریخ سیستان ص 191). مردی بود بسلامت با خوارج هیچ حرب نکردی و با هر کسی ساخته بود. (تاریخ سیستان ص 190)، کنایه از مردم شیاد چاپلوس. (برهان)، نوازش یافته. دلخوش. دلگرم:
ساخته و سوخته در راه تو
ساخته من، سوخته بدخواه تو.
نظامی.
، ساز کوک کرده. (انجمن آرا) (آنندراج) :
به پردلی و به مردی همه نگه دارد
نگاهداشتنی ساخته چو ساخته چنگ.
فرخی.
هرفاخته ای ساخته نائی دارد
هر بلبلکی زیر و ستائی دارد.
منوچهری (دیوان ص 149).
چون بربط نواخته و چنگ ساخته
قمری و فاخته بخروشند بر چنار.
قطران (از انجمن آرا).
- آراسته و ساخته، آماده. معد. با اسباب آراسته: هشت هزار مرد بودند از مهاجر و انصار همه آراسته و ساخته و با سلاح تمام. (تاریخ بلعمی).
و آنگاه درین حصن ترا حجرگکی داد
آراسته و ساخته باندازه و در خور.
ناصرخسرو.
سپاهی داشتی آراسته و ساخته. (نوروزنامه)
لغت نامه دهخدا
(سِ / سَ / سُ تَ)
بزور فروبرده. (برهان). اندرون کرده. (صحاح الفرس) ، بزور برآورده، خلانیده. (برهان) :
دیدۀ تنگ دشمنان خدای
بسنان اجل سپوخته به.
سعدی (گلستان).
، درنشانده. (صحاح الفرس) ، سوراخ کرده، مهمیززده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ تَ / تِ)
گیاهی است که در آب روید و بجای سوخته و آتش گیره بکار برند. (آنندراج) (برهان)
لغت نامه دهخدا
(تو تَ / تِ)
اداکرده. گزارده. (برهان) (آنندراج). اسم مفعول از توختن. (حاشیۀبرهان چ معین). اداشده. (ناظم الاطباء) :
وامی است دوست را ز ره عشق بر تو جان
لیکن مباد توخته صدسال وام تو.
سنائی.
خوش بخندید و مرا گفت بدین زر نشود
نه مراکام روا و نه ترا توخته وام.
سوزنی.
فام داری دارم از سرمای دی
فام او خواهم به آتش توخته.
سوزنی.
بر درش بود آن غریب آموخته
وام بی حد از عطایش توخته.
مولوی.
، جمعنموده و حاصل کرده. (برهان) (آنندراج). فراهم شده و یافته شده و حاصل شده. (ناظم الاطباء) : و اندوخته و توختۀ اسلاف... در وجوه اخراجات صرف می کرد. (زبده التواریخ حافظ ابرو).
خلقی ز بذل شاملت ارزاق توخته
جوقی ز عدل کاملت آرام یافته.
مجد همگر.
، کشیده. (برهان) (آنندراج). کشیده شده، گسترده، دوخته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سُ تَ / تِ)
اسم مفعول از ’سختن’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). سنجیده و به وزن در آمده و وزن کرده شده. (برهان) (غیاث) :
چو بازارگان را درم سخته شد
فرستاده از کار پردخته شد.
فردوسی.
کسی کش نیاز است آید بگنج
ستاند ز گنجی درم سخته پنج.
فردوسی.
همه راه خاقان بپردخته بود
همه جای نزل و علف سخته بود.
اسدی.
جز سخته وپیموده مخر چیز که نیکوست
کردن ستد و داد به پیمانه و میزان.
ناصرخسرو.
دست کیوان شده ترازوسنج
سخته از خاک تا به کیوان گنج.
نظامی.
چون زر جوزایی اختران سپهرند
سخته بمیزان ازکیای صفاهان.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 353).
، بمجاز، پخته. آزموده. مهذب:
ویژه تویی در گهر سخته تویی در هنر
نکته تویی در سمر از نکت سندباد.
منوچهری.
هدیه نیابی ز کس تو جز که ز حجت
حکمت چون درّ و پند سخته بمعیار.
ناصرخسرو.
- خویشتن سخته کردن، مهذب کردن. تهذیب کردن. مؤدب ساختن:
خویش را موزون و چست و سخته کن
زآب دیده نان خود را پخته کن.
مولوی.
- سخته کردن سخن، راست کردن. درست کردن:
آنکه ترازوی سخن سخته کرد
بختور آن را بسخن پخته کرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
آنچه سوزند در تنور و بخاری و مانند آن، آنچه برای گرم کردن یا پختن بکار برند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوختن
تصویر سوختن
مشتعل ساختن، آتش گرفتن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توخته
تصویر توخته
گزارده، ادا کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپوخته
تصویر سپوخته
در آمیخته جماع شده، فرو کرده تپانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساخته
تصویر ساخته
بنا شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوخته
تصویر دوخته
مکتوب، خیاطی شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوخت
تصویر سوخت
ماده سوختنی مانند، نفت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سخته
تصویر سخته
((سَ تَ یا تِ))
وزن شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سوختن
تصویر سوختن
((تَ))
آتش گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپوخته
تصویر سپوخته
((س تَ یا تِ))
جماع شده، فرو کرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توخته
تصویر توخته
((خِ یا خْ تِ))
جسته، ادا شده، گزارده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساخته
تصویر ساخته
((تَ یا تِ))
بنا شده، درست شده، اختراع شده، آفریده، آماده، پخته، مصنوعی، جعلی، سازگار، متحد
فرهنگ فارسی معین
آتش گرفتن، شعله ورشدن، مشتعل شدن، احتراق، حریق، حرق، باختن، خطا کردن، فول کردن، عذاب کشیدن، زجر کشیدن، ملتهب شدن، تاول زدن، افروخته بودن، روشن بودن، به آتش کشیدن، سوزاندن، نابود کردن 01 نابود شدن، تباه ش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
صنع، مصنوع، پرداخته، آماده، مهیا، جعلی، ساختگی، سروده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حیوان دوساله
فرهنگ گویش مازندرانی