جدول جو
جدول جو

معنی سوخ - جستجوی لغت در جدول جو

سوخ
پیاز، پیازی که زیر زمین در ریشۀ گیاه تشکیل می شود و اگر آن را سال دیگر زیر خاک کنند گیاه از آن می روید، مثل پیاز نرگس و برخی گیاهان دیگر، برای مثال من نیابم نان خشک و سوخ شب / تو همه حلوا کنی در شب طلب (کسائی - لغت نامه - سوخ)
تصویری از سوخ
تصویر سوخ
فرهنگ فارسی عمید
سوخ
پیاز است و به عربی بصل خوانند، (برهان) (جهانگیری) (اوبهی) (فرهنگ رشیدی) :
می نیابم نان خشک و سوخ شب
تو همه حلوا کنی در شب طلب،
کسایی
لغت نامه دهخدا
سوخ
پیاز بصل، پیازی که زیر زمین است مانند پیاز نرگس
تصویری از سوخ
تصویر سوخ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سوخت آما
تصویر سوخت آما
آلتی که سوخت ماشین را با هوا مخلوط و برای سوختن آماده می کند، کاربراتور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوخته خرمن
تصویر سوخته خرمن
آنکه خرمنش آتش گرفته و سوخته باشد، کنایه از کسی که هستی خود را از دست داده، بینوا، بدبخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوختنی
تصویر سوختنی
قابل سوختن، درخور سوختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوختگی
تصویر سوختگی
حالت سوخته شدن یا سوخته بودن، در پزشکی آسیب بافت پوست ناشی مواد سوختنی و برحسب وسعت و عمق سوختگی به سه درجه تقسیم می شود که درجۀ سوم شدیدترین و خطرناکترین آن است و عفونت و مرگ را به همراه دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوخاری
تصویر سوخاری
برشته شده، نوعی نان خشک و برشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رسوخ
تصویر رسوخ
نفوذ کردن، ثابت و استوار شدن، پابرجا شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوخته دل
تصویر سوخته دل
دل سوخته، آزرده دل، غمناک، ستمدیده، مصیبت دیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوخت دان
تصویر سوخت دان
جای ریختن سوخت، جای انبار کردن و نگه داشتن سوخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوخت
تصویر سوخت
آنچه بسوزانند از قبیل هیزم، زغال، نفت، بنزین، گاز و مانند آن ها برای ایجاد حرارت یا نیرو، مادۀ سوختنی،
کنایه از از بین رفتن، سوخته
سوخت و ساز: در علم زیست شناسی تغییرات شیمیایی مواد غذایی که در بدن جانداران رخ می دهد و نیروی لازم برای اعمال حیاتی و تقویت عضلات تولید می شود، متابولیسم
سوخت های فسیلی: نفت، گاز، زغال سنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوخته
تصویر سوخته
چیزی که آتش در آن افتاده، آتش گرفته، کنایه از محنت کشیده و آزاردیده، کنایه از کسی که عشق و سوزی داشته باشد، جسمی سیاه رنگ که از دود تریاک در حقۀ وافور جمع می شود وبعد آن را تبدیل به شیره می کنند، از گنج های خسروپرویز، برای مثال دگر گنج کش خواندی سوخته / کزآن گنج بود کشور افروخته (فردوسی - ۸/۲۹۷)، کنایه از پررنگ، تیره
فرهنگ فارسی عمید
آنچه سوزند در تنور و بخاری و تون و مانند آن، آنچه برای سوختن و گرم کردن است، آنچه ضرور است سوختن را از نفت و هیمه و جز آن، آنچه برای گرم کردن یا پختن بکار است از هیمه و برگ خشک و سرگین و نفت و جز آن، (یادداشت بخط مؤلف)،
- سوخت حمام، سوخت نانوائی، سوخت اجاق،
، آنچه ممتنعالوصول ماند از وامهای داده شده، لاوصول، از میان شدن طلبی، (یادداشت بخطمؤلف)،
- سوخت را بود کردن، قاعده ای بوده است دولتی که مستوفیان و عاملین رعایت میکردند، (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اِ قِ)
در گل و لای افتادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه). در گل افتادن. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
استواری و پابرجا بودن. (غیاث اللغات) (از منتخب اللغات). سنوخ. (یادداشت مؤلف). استواری. پابرجایی. ثبات. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف) : رسوخ پیدا کرد بنیادش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308). آن واقعه سبب رسوخ محبت جماعتی شد به حضرت ایشان. (انیس الطالبین).
- بارسوخ، بانفوذ. باثبات. بمجاز، عالم و فهمیده و راسخ در علم. صاحب رسوخ:
هست تعلیم خسان ای بارسوخ
همچو نقش خوب کردن بر کلوخ.
مولوی.
- صاحب رسوخ، کسی که بواسطۀ استواری و پایداری دارای فضیلت باشد. (ناظم الاطباء).
، اثر. (ناظم الاطباء) ، نفوذ. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ثابت و پابرجا شدن چیزی در جای خود مانند ثابت شدن مرکب در کاغذ و دانش در قلب، و فلان راسخ در علم است یعنی از ثابت و استوارشدگان در آنست. (از اقرب الموارد). ثابت و استوار و پابرجای شدن: رسخ رسوخاً. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). استوار شدن. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52) (تاج المصادر بیهقی) (از مصادر اللغۀ زوزنی) (دهار). ثابت و استوار شدن. پابرجای گردیدن. (فرهنگ فارسی معین) ، بیخ آور شدن. (ترجمه جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52) (دهار) (مصادر اللغۀ زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، فرورفتن آب غدیر در زمین و سپری گردیدن آن: رسخ الغدیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، فرورفتن باران تا نم زمین: رسخ المطر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). فرورفتن نم باران به زمین و رسیدن به رطوبت پیشین آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سوختگی
تصویر سوختگی
حالت سوخته بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوخاری
تصویر سوخاری
نوعی نان شیرینی خشک و سبک
فرهنگ لغت هوشیار
کاربوراتور. توضیح این کلمه رواج نیافته و به جای آن همان کاربوراتور مستعمل است
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی برای پراکنده کردن نفت و بنزین در ماشینها ژیکلور. توضیح این کلمه رواج نیافته و همان ژیکلور متداول است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوخت شدن
تصویر سوخت شدن
از بین رفتن نابود شدن یا سوخت شدن مطلب. پرداخت نشدن طلب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوختن
تصویر سوختن
مشتعل ساختن، آتش گرفتن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوختنی
تصویر سوختنی
قابل سوختن لایق سوختن
فرهنگ لغت هوشیار
هر چیز آتش گرفته محترق، آزار کشیده محنت رسیده (از حوادث دوران عشق)، لته ورکوی آتش گرفته که بدان آتش از آتش زنه گیرند حراقه، (در عثمانی) طالب علم، جمع سوختگان، محترق سوختنن، ثفل شراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوخته دل
تصویر سوخته دل
غمناک، اندوهگین، محنت دیده
فرهنگ لغت هوشیار
آتش گرفتن مشتعل شدن محترق شدن: شهر سوخت، هر واکنش شیمیایی که حرارت و روشنایی بدهد احتراق. توضیح آزمایش می دهد که تقریبا همیشه ترکیب اجسام با اکسیژن تولید حرارت میکند و اغلب با روشنایی همراه است، صدمه روحی و معنوی دیدن، (بزبان کودکان) باختن در بازی: تو سوختی برو کنار، احتراق. سوختن ستاره، آتش گیراندن در چیزی سوزاندن محترق کردن مشتعل ساختن: نخواهی که باشی چنین تیره روز بدیوانگی خرمن خود مسوز. (سعدی)، روحا صدمه زدن، نابود کردن یا سوختن دماغ. بور شدن خجل شدن، نا امید شدن، یا سوختن ستاره. آن بور که ستاره و آفتاب بهم آید و این نام از بهر آن نهادند که آفتاب را به آتش تشبیه کردند و ناپدید شدن ستاره از دیدار و اندر آمدن او به شعاع آفتاب مانند سوختن و ناچیز شدن باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسوخ
تصویر تسوخ
در گل افتادن در لای فرو رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
رخنه کردن، فرو رفتن، پابرجایی، سپری شدن، استواری ثابت و استوار شدن پا بر جای گردیدن، استواری پابرجایی ثابت، نفوذ
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه سوزند در تنور و بخاری و مانند آن، آنچه برای گرم کردن یا پختن بکار برند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوخته دلی
تصویر سوخته دلی
کیفیت و حالت سوخته دل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسوخ
تصویر رسوخ
((رُ))
ثابت و استوار شدن، نفوذ، رخنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سوخت
تصویر سوخت
ماده سوختنی مانند، نفت
فرهنگ فارسی معین
تاثیر، رخنه، نفوذ، استواری، پابرجایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بنزین، نفت، گازوئیل، مواد سوختی، سوخته
فرهنگ واژه مترادف متضاد