خوفناک. ترسناک. ترس آور: یکی سهمگین کار دارم بزرگ کز آن خیره گردد دو چشم سترک. فردوسی. ز زابلستان رستم آید بجنگ زیانی بود سهمگین زین درنگ. فردوسی. تیر بر پیل آزماید تیغ بر شیر ژیان اینت مردانه سواری اینت مردی سهمگین. فرخی. همه جا یکی سهمگین چاه بود که ژرفیش صد شاه رش راه بود. اسدی. ره درازت پیش است و سهمگین که در او طعام و آب نشاید مگر ز علم و عمل. ناصرخسرو. نبودی در این سهمگین مرغزار مگر عمرو و عنتر شکار علی. ناصرخسرو. گر جویی از ولایت انصاف دوست جوی ورگیری از محبت و اخلاص یار گیر یاران ز مار گرزه بسی سهمگین ترند فرمان من بکن بدل یار مارگیر. ؟ (از مقامات حمیدی). سهمگین آبی که مرغابی در او ایمن نبودی کمترین موج آسیاسنگ از کنارش درربودی. سعدی. ترا سهمگین مردپنداشتند به گرمابه در زشت بنگاشتند. سعدی
خوفناک. ترسناک. ترس آور: یکی سهمگین کار دارم بزرگ کز آن خیره گردد دو چشم سترک. فردوسی. ز زابلستان رستم آید بجنگ زیانی بود سهمگین زین درنگ. فردوسی. تیر بر پیل آزماید تیغ بر شیر ژیان اینت مردانه سواری اینت مردی سهمگین. فرخی. همه جا یکی سهمگین چاه بود که ژرفیش صد شاه رش راه بود. اسدی. ره درازت پیش است و سهمگین که در او طعام و آب نشاید مگر ز علم و عمل. ناصرخسرو. نبودی در این سهمگین مرغزار مگر عمرو و عنتر شکار علی. ناصرخسرو. گر جویی از ولایت انصاف دوست جوی ورگیری از محبت و اخلاص یار گیر یاران ز مار گرزه بسی سهمگین ترند فرمان من بکن بدل یار مارگیر. ؟ (از مقامات حمیدی). سهمگین آبی که مرغابی در او ایمن نبودی کمترین موج آسیاسنگ از کنارش درربودی. سعدی. ترا سهمگین مردپنداشتند به گرمابه در زشت بنگاشتند. سعدی
نوعی گل سفید رنگ با بوتۀ پرخار و برگ های دراز و بریده و ریشۀ شبیه زردک که در جنگل ها و کوه ها می روید و در زمستان و میان برف گل می دهد، بهمن، گل بهمن، بهمنان
نوعی گُل سفید رنگ با بوتۀ پرخار و برگ های دراز و بریده و ریشۀ شبیه زردک که در جنگُل ها و کوه ها می روید و در زمستان و میان برف گُل می دهد، بَهمَن، گُلِ بَهمَن، بَهمَنان
همگی. همه. (از آنندراج) : دل سپاه و رعیت بدوگرفت قرار بدو فتاد امید جهانیان همگین. فرخی. زرّ تو و سیم تو همه خلق جهان راست وین حال بدانند همه گیتی همگین. فرخی. بی گمان گردی اگر نیک بیندیشی که بدل خفته ست این خلق همی همگین. ناصرخسرو. شاخها ازبرای خدمت را کوژ کردند پشتها همگین. مسعودسعد. در هم شدند لشکر، بر هم زدند همگین آن تاجهای زرین وآن تختهای سیمین. امیرمعزی
همگی. همه. (از آنندراج) : دل سپاه و رعیت بدوگرفت قرار بدو فتاد امید جهانیان همگین. فرخی. زرّ تو و سیم تو همه خلق جهان راست وین حال بدانند همه گیتی همگین. فرخی. بی گمان گردی اگر نیک بیندیشی که بدل خفته ست این خلق همی همگین. ناصرخسرو. شاخها ازبرای خدمت را کوژ کردند پشتها همگین. مسعودسعد. در هم شدند لشکر، بر هم زدند همگین آن تاجهای زرین وآن تختهای سیمین. امیرمعزی
دهی است از بخش حومه شهرستان شهرضا. 814 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و قنات و محصولش غله، پنبه، لبنیات، میوه، و کاردستی زنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
دهی است از بخش حومه شهرستان شهرضا. 814 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و قنات و محصولش غله، پنبه، لبنیات، میوه، و کاردستی زنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
همه همگان: گویی که فلان فقید گفتست آن فخر امام بلخ بامین کاین خلق خدای را ببیند برعش بروز حشر همگین. (ناصرخسرو) دادند با و سعادت کلی از برج شرف ستارگان همگین. (معزی)، جمع همگینان (همگنان) : در پیغمبران نبشته است که همگینان آموزنده خدا باشند. هر که شنیده باشد از پدر و آموخت پیش من بیاید
همه همگان: گویی که فلان فقید گفتست آن فخر امام بلخ بامین کاین خلق خدای را ببیند برعش بروز حشر همگین. (ناصرخسرو) دادند با و سعادت کلی از برج شرف ستارگان همگین. (معزی)، جمع همگینان (همگنان) : در پیغمبران نبشته است که همگینان آموزنده خدا باشند. هر که شنیده باشد از پدر و آموخت پیش من بیاید