جدول جو
جدول جو

معنی سنگلیچ - جستجوی لغت در جدول جو

سنگلیچ(سَ)
موضعی است در پامیر. (فرهنگ فارسی معین). شهری (از حدود ماوراءالنهر) بر دامن کوه است. معدن بیجاده بدخشی ولعل اندرین کوه است و بنزدیکی معدن آبی است گرم و ایستاده چنانکه دست از گرمی در وی نتوان کرد و از معدن تا تبت یک روز و نیم راه است. (از حدود العالم)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سوگلی
تصویر سوگلی
(دخترانه)
مورد محبت و علاقه بسیار، محبوب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سوگلی
تصویر سوگلی
محبوب، برگزیده، طرف توجه مخصوص، زن برگزیده و عزیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنگله
تصویر سنگله
نانی که از آرد ارزن یا گاورس بپزند، نان ارزن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنگلیچه
تصویر زنگلیچه
زنگوله، زنگ کوچک کروی شکل که به پای کودکان یا گردن چهارپایان می بندند
زنگل، زنگله، زنگدان، ژنگله، ژنگدان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شنگلیل
تصویر شنگلیل
زنجبیل، گیاهی پایا، با برگ های دراز و باریک شبیه برگ نی، گل هایی خوشه ای و زرد رنگ و ساقه ای معطر که مزه ای تند دارد و به عنوان ادویه و دارو به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنگ گچ
تصویر سنگ گچ
نوعی سنگ که در طبیعت به حالت بی شکل وجود دارد و از حرارت دادن آن گچ به دست می آید، سولفات کلسیم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنگلاخ
تصویر سنگلاخ
زمینی که در آن پاره سنگ و سنگ ریزه فراوان باشد، زمین پرسنگ، سنگستان
فرهنگ فارسی عمید
(زَ گُ چَ / چِ)
مصغر زنگل. زنگ خرد. جرس کوچک. (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ گَ)
زنجبیل. (برهان) (فهرست مخزن الادویه). ظاهراً مصحف شنگبیل. شنگویر، شنگبیز، شنگویل و شنگبیل، بوزن و بمعنی زنجبیل که معرب آن است. (رشیدی). رجوع به شنگبیز شود. (حاشیۀبرهان چ معین). زنجبیل. زنجفیل. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ دِ)
بی رحمی. سخت دلی. (ناظم الاطباء). قساوت. دل سختی. بی رحمی:
ای پسر نیز مرا سنگدل و تند مخوان
تندی و سنگدلی پیشۀ توست ای دل و جان.
فرخی.
شیرین سخنم دید و بدان چرب زبانی
زآن سنگدلی پارگکی نرم تر آمد.
سوزنی.
چرا همی شکنی جان من ز سنگدلی
دل ضعیف که باشد بنازکی چو زجاج.
حافظ.
آنکو ترا بسنگدلی کرد رهنمون
ای کاشکی که پاش بسنگی برآمدی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(سَ طَ)
درازبالا. (منتهی الارب) (آنندراج). چنین ضبط شده و صواب سنطیل است. (تاج العروس) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
میرزا سنگلاخ، از شعرا و عرفا و خوشنویسان عهد فتحعلی شاه و محمدشاه و ناصرالدین شاه بود. در شب جمعه 17 صفر 1294 هجری قمری بسنی نزدیک به یک صد و ده سال در تبریز فوت کرد و در آنجا بخاک سپرده شد. میرزا سنگلاخ اصلاً خراسانی است و در خط نستعلیق استاد بود. در تمام عمر زن نگرفت و مسافرتهای بسیار کرد. و بیش از بیست و پنج سال در ممالک عثمانی و مصر بسر برد. و خود را ’آفتاب خراسان’ می خواند و زمین و زمان را بندۀ خود و شعر خود می خواسته است. میرزای سنگلاخ کتابی بنام امتحان الفضلاء و تذکرۀ خطاطان دارد که آنرا در دو جلد به چاپ رساند و مجموعه ای از رقمهای خود را در کتابی بنام (درج جواهر) جمع کرد و بسال 1282 هجری قمری بچاپ سربی در مصر بطبع رسانده است. (تلخیص از وفیات معاصر بقلم محمد قزوینی مجلۀ یادگار سال پنجم شماره 1 و 2). و رجوع به دانشوران خراسان ص 268، فهرست سپهسالار ج 2 ص 2 و سبک شناسی ج 3 ص 395 شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
سنگستان که جا و مکان سنگ باشد چه لاخ به معنی مکان آمده است همچو دیولاخ که جا و مقام دیو را گویند. (برهان) (آنندراج) (غیاث). زمین سنگستان. (لغت فرس اسدی) (شرفنامۀ منیری) :
صحرای سنگروی و که سنگلاخ را
از سم آهوان و گوزنان شیار کرد.
فرالاوی.
چو زآن بگذری سنگلاخ است و دشت
که آهو بر آن برنیارد گذشت.
فردوسی.
بر سنگلاخ و دشت فرودآمدی خجل
اندر میان خاره و اندر میان خار.
فرخی.
زمینی همه روی او سنگلاخ
بدیدن درشت و به پهنا فراخ.
عنصری.
زمینی زراغنگ و راه درازش
همه سنگلاخ و همه شوره یکسر.
عسجدی.
هر کجا سنگلاخ و یا خارستانی باشد لشکرگاه ما آنجا میباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 594).
غافل مشو که مرکب مردان مرد را
در سنگلاخ بادیه پی ها بریده اند.
خواجه عبداﷲ انصاری.
برون برد شه رخت از آن سنگلاخ
عمارتگهی دید و جایی فراخ.
نظامی.
بچشمی کآمده بر سنگلاخش
شکوفه وار کرده شاخ شاخش.
نظامی.
دلم را منزلی پیش است و واپس ماندگان از پس
که راهش سنگلاخ است و سم افکنده ست پالانی.
خاقانی.
رهت سنگلاخ است خاقانیا
خرت سم فکنده ست و با رنج بار.
خاقانی.
صبر در صحرای خشک سنگلاخ
احمقی باشد جهان حق فراخ.
مولوی.
در میان سنگلاخ بی گیاه
روز تا شب بی نوا و بی پناه.
مولوی.
چو بیرون شد از کاروان یک دو میل
به پیش آمدش سنگلاخی فهیل.
سعدی.
مزن هر دم قدم در سنگلاخی
ز شاخی هر زمان منشین بشاخی.
جامی.
، خانه از سنگ کرده:
من اندر نهان زین جهان فراخ
برآورده کردم یکی سنگلاخ.
ابوشکور.
، سنگ سخت. (آنندراج از لطائف اللغات)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است از دهستان مایوان حومه شهرستان قوچان. دارای 389 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، مختصر انگور و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(ژَ گُ چَ / چِ)
نوعی از جلاجل که دهانش فراخ باشد. (آنندراج). زنگولۀ دهان گشاده
لغت نامه دهخدا
(اِ گِ)
در تداول (عامه) بجای انگلیسی استعمال شود. (از فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(سَ یَ)
نام حصاری و عمارتی است عظیم در هندوستان که ستونهای آن یک پاره است و هر ستونی را به هزار مرد نتوان برداشت. گویند آن عمارت را دو کس کرده اند مردی و زنی، مرد مازنین و زن مازینه نام داشته است. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سنگله
تصویر سنگله
نانی که از آرد گاورس (ارزن) پزند
فرهنگ لغت هوشیار
جایی که اطراف آن را با سنگهای درشت و خرد محصور کرده باشند دیواری که با چیدن سنگهاروی هم ساخته باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنگدلی
تصویر سنگدلی
سخت دلی بیرحمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنگلاخ
تصویر سنگلاخ
زمینی که در آن سنگ فراوان باشد سنگستان. زمین پر سنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنگلیچه
تصویر زنگلیچه
زنگ خرد جرس کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
بجای (انگلیسی) (منسوب به انگلیس و انگلستان) استعمال شود، جمع انگلیسها
فرهنگ لغت هوشیار
حالت و چگونگی موجودات و اشخاصی که زندگی را بطور طفیلی میگذرانند طفیلی شدن، حالت کسانی که در جامعه سر بار دیگرانند، طفیلی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوگلی
تصویر سوگلی
محبوب، برگزیده
فرهنگ لغت هوشیار
کرسی را گویند که کفش و پای افزار بر بالای آن گذارند، چهار پایه پشتی دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنگین
تصویر سنگین
سخت، باوقار، صلب، ثقیل، وزین، گرانبها، قیمتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنگلاخ
تصویر سنگلاخ
((سَ))
زمینی که در آن سنگ فراوان باشد، سنگستان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سنگچین
تصویر سنگچین
محصور کردن محلی با سنگ های درشت و خرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنگلیچه
تصویر زنگلیچه
((زَ گُ چَ یا چِ))
زنگ خرد، جرس کوچک
فرهنگ فارسی معین
ریگزار، ریگستان، سنگستان، زمین پرسنگ
متضاد: شن زار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آرام گرفتن و نشخوار کردن حیوان
فرهنگ گویش مازندرانی
انگولک
فرهنگ گویش مازندرانی
زمین سنگی، سنگ چین
فرهنگ گویش مازندرانی