جدول جو
جدول جو

معنی سنلخ - جستجوی لغت در جدول جو

سنلخ
نوعی جامه که آستین و دامن آن کوتاه بوده
تصویری از سنلخ
تصویر سنلخ
فرهنگ فارسی عمید
سنلخ(سَ لَ)
نیم تنه و آن جامه ای باشد پیش باز که قد و آستین آنرا کوتاه کنندو در این زمان کاتبی خوانند. (برهان) (آنندراج). جامه ای باشد که آستین و دامن آنرا کوتاه سازند و آنرا ترلک و قلک و نیم تنه گویند. (جهانگیری) :
سلب ساخته یکسر از پرنیان
ز دیبا یکی سنلخی در میان.
اسدی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سنوخ
تصویر سنوخ
سنخ ها، گونه ها، نوع ها، جمع واژۀ سنخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنخ
تصویر سنخ
گونه، نوع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سلخ
تصویر سلخ
روز آخر ماه قمری که در شام آن هلال در آسمان دیده شود، آخر ماه قمری، کندن پوست گوسفند یا حیوان دیگر، پوست کندن، در علوم ادبی یکی از انواع سرقات ادبی که شاعر لفظ و معنی را از دیگری گرفته و با برهم زدن ترکیب عبارت و الفاظ آن را به گونۀ دیگر بیان کند، در علوم ادبی در علم عروض حذف دو هجای پایانی فاعلاتن
فرهنگ فارسی عمید
(سَ لَ)
رشته ای که بر دوک باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، (س )
{{عربی، اسم مصدر}} در اصطلاح شعر این نوع سرقه چنان باشد که معنی و لفظ فراگیرد و ترکیب الفاظ آن بگرداند و بر وجهی دیگر ادا کند چنانکه رودکی گفته است:
هر که نامخت از گذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار.
ابوشکور از او برده و گفته:
مگر پیش بنشاندت روزگار
که به زو نیابی تو آموزگار.
رودکی گفته است:
ریش و سبلت همی خضاب کنی
خویشتن را همی عذاب کنی.
ابوطاهر خسروانی از او برده است و گفته:
عجب آیدمرا ز مردم پیر
که همی ریش را خضاب کند
بخضاب از اجل همی نرهد
خویشتن را همی عذاب کند.
(از المعجم فی معاییر اشعار العجم صص 469- 470)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
شاخی بود که از شاخی دیگر جهد. (اوبهی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پای برجای شدن در علم و جز آن. (آنندراج) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). در علم قوی گشتن. (المصادر زوزنی) : سنوخ در علم، رسوخ در آن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
دهی است جزء دهستان آتش بیک بخش سراسکند شهرستان تبریز. دارای 193 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانه و محصول آنجا غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَغْ غُ)
برگردیدن، تباه شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). گند شدن طعام. (تاج المصادر بیهقی). گند شدن. (دهار). تغییر یافتن. مزه گرداندن روغن و طعام. سنخ الدهن، روغن فاسد شد و تغییر یافت. (از منتهی الارب) ، بسیار خوردن طعام را. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نمک طعام. (برهان) (آنندراج) ، چرک وریم که عربان وسخ گویند. (برهان) (آنندراج). شوخ
لغت نامه دهخدا
(سَ نِ)
تبناک: بلد سنخ، شهر تبناک. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
جرب شتر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، مار نر سیاه. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، اسود سالخ. نوعی مار که کشنده تر از همه انواع مار است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
بیخ و بن دندان. ج، اسناخ، سنوخ. (منتهی الارب) (آنندراج). بن دندان و اصل آن. جای رستن دندان بن دندان. (دهار) (مهذب الاسماء) ، بیخ و اصل و مادۀ هر چیز. (برهان). اصل مردم. بیخ و اصل هر چیزی، بن پیکان. (مهذب الاسماء) ، گونه. از این سنخ. از این گونه. از این قرار، تیزی و شدت تب
لغت نامه دهخدا
(سِ)
پوست مار که می اندازد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پوست مار. (مهذب الاسماء) ، در اصطلاح پزشکی هرگاه چیزی گشایندچون داروی سخت تیز یا چیزی برنده چون آهن و نی و غیر آن بطبقۀ قرنیه رسد و جراحتی کند سبک چنانچه پوست بیرون بخراشد و بعضی از وی بریده شود و از روی پوست دیرتر خیزد آنرا سلخ گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سنوخ
تصویر سنوخ
پابرجایی در دانش
فرهنگ لغت هوشیار
پوست باز کردن، گذشت و آخر شدن، ماه، روز آخر ماه، روز باز پسین ماه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنخ
تصویر سنخ
بنیاد، اصل، بیخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سالخ
تصویر سالخ
مار سیاه، گری شتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلخ
تصویر سلخ
((سَ لْ))
پوست کندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سلخ
تصویر سلخ
روز آخر ماه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سنخ
تصویر سنخ
((س))
بن دندان، اصل، بنیاد، جمع سنوخ، اسناخ، در فارسی به معنای نوع، جنس
فرهنگ فارسی معین
پوست کندن، پوست کنی، محو، نابودی، روز آخرماه
متضاد: غره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دسته، صنف، طبقه، قماش، گروه، قسم، گونه، نوع، اصل، بن، بیخ، بنیاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سنجاق
فرهنگ گویش مازندرانی
صندوق بزرگ چوبی
فرهنگ گویش مازندرانی
صندوق
فرهنگ گویش مازندرانی