جدول جو
جدول جو

معنی سنسن - جستجوی لغت در جدول جو

سنسن
(سِ سِ)
حرام مغز و آن چیزی است سفید از جنس عصب که میان سوراخهای مهرۀ پشت و گردن میباشد و خوردن آن حرام است. (منتهی الارب). تیزی مهره های پشت. (غیاث) (آنندراج). سر استخوانهای سینه و کنارۀ استخوانهای پهلو که در سینه است. ج، سناسن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). سر استخوان پهلو از سوی پشت. ج، سناسن. (مهذب الاسماء). سر استخوانهای پهلو از سوی پشت یااز سوی سینه با تیزی مهره های پشت. (یادداشت مؤلف). رجوع به دزی ج 1 ص 693 شود، تشنگی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، سر چرخ دول. (ناظم الاطباء). سر چرخ دلو. سنسنه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
سنسن
(سَ سَ)
سخن نافصیح و غیربلیغ. (برهان) (ناظم الاطباء). سنسان. رجوع به سنسان شود
لغت نامه دهخدا
سنسن
ویشمغز (مغز حرام) تشنگی، نوک سر هر چیز
تصویری از سنسن
تصویر سنسن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سوسن
تصویر سوسن
(دخترانه)
گلی درشت و خوشه ای به رنگهای سفید یا کبود یا زرد و حنایی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سوسن
تصویر سوسن
گیاهی پیازدار از خانوادۀ زنبق، با برگ های باریک و دراز و گل های زیبا و خوشبو به رنگ زرد، کبود یا سفید که در انواع مختلف وجود دارد
سوسن آزاد: در علم زیست شناسی نوعی سوسن که سفید رنگ است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنان
تصویر سنان
قطعۀ آهن نوک تیز که بر سر چوب دستی یا نیزه نصب کنند، سرنیزه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنون
تصویر سنون
سنه ها، سالها، جمع واژۀ سنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنین
تصویر سنین
سنه ها، سالها، جمع واژۀ سنه
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
داروئی که بر دندان مالند. (غیاث). داروئی که بر دندان مالند و هر چیزی که بدان دندان را تابان و روشن نمایند. (آنندراج) (ناظم الاطباء). واحد السنونات. و هی الادویه الیابسه المسحوقه التی یدور لک بها الاسنان لتضیی بها او تستحکم. (بحر الجواهر) : معجون ها که در میانه خشک کنند و در بیماریهای دندان و دهان بکار دارند. (از تذکرۀ ضریر انطاکی). دواهای آمیخته که بدان مسواک کنند و دندانها بدان بمالند آنرا سنون گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(سَ سَ)
درخت آس ریزه. (آنندراج) (منتهی الارب). درخت ریزۀ مورد. (ناظم الاطباء). آس بری. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
سخن غیر فصیح و بلیغ. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری). سخن نافصیح و غیربلیغ و سنسن. (ناظم الاطباء) :
که انشاء من بنده مدح تو را
نه سنسان نظمی است نی سرسری.
مولانا مظهری (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
جمع واژۀ سنه. (آنندراج) (ناظم الاطباء) : در عهد ماضی و سنون غابر در بلادکشمیر... پادشاهی مستولی بود. (سندبادنامه ص 56)
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ)
این کلمه در بیت ذیل از ناصرخسرو آمده است و می نماید که مرادف سوزن یاصورتی از آن یا محرف کلمه دیگری باشد:
خویشتن دار چو احوال همی بینی
خیره بی رشته و هنجار مکش سنجن.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 310)
لغت نامه دهخدا
(سَ گِ)
مخفف سنگین:
ترازوی همت روان میکنم
سبک سنگن خسروان میکنم.
نظامی.
رجوع به سنگین شود
لغت نامه دهخدا
(ژُ سُ)
جانسن. بنژامن. نام یکی از بهترین شعرای درام نویس انگلیس. مولد وستمینستر بسال 1572 یا 1573و وفات بسال 1637 میلادی وی را بن ژنسن نیز میگفتند
جانسن. سموئل. نام نویسنده و نقّاد انگلیسی متولد در لیشفیلد و متوفی در لندن (1709-1784 میلادی). مؤلف کتاب تذکرۀ زندگانی شعرای انگلیس
جانسن. اندریو. نام رئیس جمهوری اتازونی در سال 1865 میلادی وی پس از کشته شدن لینکلن به مقام ریاست جمهور رسید (1808-1875 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
سرنیزه. (آنندراج). نیزه. (غیاث) (منتهی الارب) :
همی بستد سنان من روانها همچو بویحیی
همی برشدکمیت من بتاری همچو کراتن.
فرقدی.
همی سر آرد بار آن سنان نیزۀ او
هرآینه که همه خون خورد سر آرد بار.
دقیقی.
بگرز و به تیغ و سنان دراز
همی کشت از ایشان یل سرفراز.
فردوسی.
زمین سر بسر گفتی از جوشن است
ستاره ز نوک سنان روشن است.
فردوسی.
سنانهای نیزه بهم برشکست
یلان سوی شمشیر بردند دست.
فردوسی.
چون عدو نزدیک شد بر رمح شه گردد سنان
چون عدو از دور شد بر تیر شه پیکان بود.
عنصری.
آن پیشرو پیشروان همه عالم
چون پیشرو نیزۀ خطی که سنانست.
منوچهری.
شاه حبش چون تو بود گر کند
شمشیر از صبح و سنان از شهاب.
ناصرخسرو.
سنان تست قدر گر مجسم است قدر
حسام تست قضا گر مصورست قضا.
مسعودسعد.
رستم فضل را ز هند هنر
هم سنان هم رماج بفرستد.
خاقانی.
آنجا که سنان باشد با کافر مژگانش
خوشتر ز شکر دانم بر سینه سنان خوردن.
خاقانی.
سمندش گرچه با هر کس بزین است
سنان دور با شش آهنین است.
نظامی.
خصم نفست گرم عشوه دهد
بر سر خصم سنان خواهم زد.
عطار.
دیدۀ تنگ دشمنان خدای
به سنان اجل سپوخته به.
سعدی.
، تیزی هر چیز. (آنندراج) (منتهی الارب) :
اگر تنم به زبان موی میکند به ثناش
بجای موی سنان بر مسام او زیبد.
خاقانی.
، سرهر چیز. (آنندراج) :
درخشیدن تیغهای بنفش
با براندرآمد سنان درفش.
فردوسی.
گویی شرری که جست از انگشت
هندو بهوا سنان برانداخت.
خاقانی.
سنان در سنگ رفت و دسته درخاک
چنین گویند خاکی بود نمناک.
نظامی.
، فسان که تیغ بر آن تیز کنند. (غیاث). فسان. (نصاب الصبیان) ، سر عصا. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است سه فرسخ میانۀ جنوب و مشرق شهر فسا است. (فارسنامۀ ناصری). نام محلی کنارۀ راه شیراز به جهرم میان فسا و درۀ زهری در 164000 هزارمتری شیراز. (یادداشت بخط مؤلف). شهرکی است بناحیت پارس از میان پساو داراگرد، آبادان. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ابن ثابت بن قرهالحرانی، مکنی به ابوسعید طبیب و عالم. اصل وی از حران و تولد وی به بغداد بوده. در زمان مقتدر خلیفۀ عباسی دارای مقام مهم گردید و رئیس و پیشوای اطباء بشمار میرفت در این هنگام کسی جزء به اجازۀ وی حق اشتغال به طبابت نداشت. وی در سال 331 هجری قمری در بغداد درگذشت. او راست: رساله ای در نجوم، رساله ای در شرح مذهب صابئین، رساله ای فی اخبار آبائه و اجداده و کتاب اصول هندسۀ افلاطون را اصلاح کرد و بر آن بسیار افزود. رساله ای در تاریخ سریانیها دارد و کتابی بزرگ بنام ’التاجی’ که در تفاخر دیلمیان و خاندان آنها دارد که به عربی برگردانده شده ’نوامیس هرمس’ و ’السوار الصلوات’را به عربی ترجمه کرده است. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 349). و رجوع به تاریخ علوم عقلی تألیف صفا ص 87 شود
لغت نامه دهخدا
(سَ سِ)
جمع واژۀ سنسن. سر استخوانهای سینه یا کنارۀ استخوانهای پهلو که در سینه است. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
جمع واژۀ سنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث) :
خواست از ری خسرو ایران مرا بر پشت پیل
خود ز تو هرگز نیندیشید در چندین سنین.
منوچهری.
بستۀ فرمان تو شهور و سنین است
بندۀ فرمان تو زمین و زمانست.
مسعودسعد.
بخدایی که صنع و حکمت او
ماند از گردش شهور و سنین.
مسعودسعد.
گر بمثل روز رزم رخش تو نعل افکند
یاره کند در زمانش دست شهور و سنین.
خاقانی.
برای مجلس انست گلی فرستادم
که رنگ و بوی نگرداندش شهور و سنین.
سعدی.
، سالهای قحط. (غیاث) (از اقرب الموارد) ، قحط. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(سُ نَ)
مصغر سنان که طرف سرتیز نیزه است. (آنندراج) :
منم آنکه چون نیزه بازی کنم
برویت سنین و بنین از اجم.
باقر کاشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
از احجار کریمه شبیه زمرد و رنگ آن سبز و صاف و گاهی بزردی میزند و با زمرد اختلاف زیادی ندارد مگر در سختی و خشکی. (از بحر الجواهر ص 168)
لغت نامه دهخدا
(سُ سَ / سِ)
زنبور سیاه، انگور سیاه. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ سِ نَ)
تیزی مهره های پشت. (ناظم الاطباء). سنسن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
جمع سنه، سال ها گرد دندان خازدندان، جمع سنه، سال ها جمع سنه در حالت رفعی (در فارسی مراعات این قاعده نکنند) سالها سنین
فرهنگ لغت هوشیار
جمع سنه، سا ل ها شتان، خشکسال ها همزاد همسال، سونش، زمین چریده، تیزکردن تیغ جمع سنه در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند) سالها سنون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنسان
تصویر سنسان
سخن غیر فصیح و بلیغ
فرهنگ لغت هوشیار
آس رند از درختان، پاجوش شاخه ای که از ریشه رسته و آن را می توان جدا کرد و جای دگر کاشت
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته سوسن گیاهی است از تیره سوسنیها که جزو گیاهان تک لپه یی جام و کاسه نگین است. گلی است فصلی و دارای گلهای زیبا و درشت به رنگهای مختلف. اصل این گیاه از اروپا و ژاپن و آمریکای شمالی و هیمالیاست. جهت ازدیاد این گیاه معمولا در پاییز پیازهای فرعی را از پیاز اصلی جدا میکنند. و در بهار مجددا میکارند پیلگوش فیلگوش پیلغوش زنبق زشتی. یا سوسن آزاد. سوسن سفید. یا سوسن آسمانگونی. سوسن چینی. یا سوسن ابیض. سوسن سفید. یا سوسن احمر. گلایول. یا سوسن اصفر. سوسن زرد. یا سوسن الوان. گونه ای سوسن که دارای گلهای درشت و رنگارنگ است. اصل این گونه سوسن از ژاپن است سوسن خوش اندام. یا سوسن بری. گونه ای سوسن که دارای گلهای سفید کوچک و بوی بسیار مطبوع است این گونه سوسن که دارای ساقه های سبز تند و گلهای لاجوردی است اصل این گونه سوسن از هیمالیا می باشد سوسن ختایی سوسن لاجوردی ایماروقالس سوسن کبود سوسن آسمان گونی سوسن آسمانجونی. یا سوسن ختایی. سوسن چینی. یا سوسن خوش اندام. سوسن الوان. یا سوسن ده زبان. سوسن سفید. یا سوسن زرد. یکی از گونه های سوسن که داری گلهای طلایی است اصل این سوسن از ژاپن است سوسن اصفر صاری زنبق سوسن ژاپنی، وج. یا سوسن ژاپنی. سوسن زرد. یا سوسن سرخ. گلایول. یا سوسن سفید. سوسنی که دارای گلهای سفید است این گونه را به مناسبت زیبایی خاصی که دارد بیشتر پرورش میدهند سوسن آزاد سوسن ابیض سوسن ده زبان سوسن گل دراز. توضیح وجه تسمیه ده زبان به این جهت است که کاسبرگها نیز همانند گلبرگها سفید و مشابه آنهایند و با توجه به این که تعدار هر یک 5 عدد است بدین نام موسوم شده. یا سوسن کبود. سوسن چینی. یا سوسن گل دراز. سوسن سفید. یا سوسن لاجوردی. سوسن چینی. یا سوسن و سیر. ناسازگاری عدم موافقت (مثلا بین آب و آتش)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سن سن
تصویر سن سن
ترکی تویی، تویی ک تو هستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنان
تصویر سنان
سر نیزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنسنه
تصویر سنسنه
کجه چنگک، سر مهره، سر دنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوسن
تصویر سوسن
((سَ))
گلی است بابرگ های دراز و باریک و گل های خوشبو به رنگ های مختلف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سنان
تصویر سنان
((س))
سرنیزه
فرهنگ فارسی معین
هیجان، احساس
دیکشنری اردو به فارسی