جدول جو
جدول جو

معنی سندور - جستجوی لغت در جدول جو

سندور(سَ)
نام شهری است که ساج ازاو خیزد. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) :
از سمندور تا بخیزد عود
تا همی ساج خیزد از سندور.
خسروی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سندوس
تصویر سندوس
(دخترانه)
نام خواهر خشایارشاه پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
یکی از ساز های زهی که سیم های بسیار (حدود ۷۲ سیم) بر روی آن کشیده شده و با دو مضراب چوبی بلند نواخته می شود و از قدیمی ترین سازهای ایران است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تندور
تصویر تندور
تندر، رعد، هر چیز غرّنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنگور
تصویر سنگور
سله، سبد، زنبیل
کماج، تختۀ گرد که میانش سوراخ دارد و در سرستون خیمه قرار می دهند، سپندوز، بادریسه، شنگرک، سنگرک، چناب، کلیچۀ خیمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سمندور
تصویر سمندور
سمندر، جانوری با دم بلند و دست و پای کوتاه شبیه مارمولک که در آب و خشکی زندگی می کند و در مکان های تاریک و مرطوب به سر می برد،
جانوری افسانه ای که درون آتش زندگی می کند، اسمندر، سامندر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مندور
تصویر مندور
غمناک، اندوهگین، بدبخت، درمانده، خسیس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنیور
تصویر سنیور
از القاب و عناوین اشرافی اروپایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سردور
تصویر سردور
سرکردۀ جاسوسان و خبرنگاران، سرحلقه
فرهنگ فارسی عمید
(غَ)
جوان که با تبختر و ناز راه رود. (از منجد الطلاب). مؤنث آن غندوره. رجوع به غندوره شود. دزی در ذیل قوامیس العرب (ج 2 ص 229) گوید: غندور جوانی است که وضع پستی داشته باشد و در رفتار خود ظاهرسازی کند و ظرافت بخرج دهد، دوستانش او را احمق و خوشگذران و ظاهرآرا شمارند. وی تظاهر به پردلی و شهامت کند و میکوشد تا دختران او را بپسندند، و بشرط آنکه پول داشته باشد سخی و جوانمرد است، و همچنین دخترانی را که شبیه صفات مزبور را داشته باشند نیز غندور گویند. ج، غنادیر، غنادره. رجوع به دزی ج 2 ص 229 شود
لغت نامه دهخدا
کنور. کندو. کندوله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نفس منطبعه را گویند که آن قوت متخیلۀ افلاک است و جمع آن بندوران باشد. (برهان) (آنندراج). ازلغت دساتیری است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 236 شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
کندر و مصطکی. (ناظم الاطباء). علک. کندر. مزدکی. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ)
نام ولایتی است که از آنجا عود آورند. (برهان) (جهانگیری). شهری است نزدیک ملتان. (منتهی الارب) :
از سمندورتا بخیزد عود
تا همی ساج خیزد از سندور.
خسروی.
ز خرخیز و سمندور و ز کافور
بیارد بوی مشک و عود و کافور.
فخر گرگانی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ)
سمندر است که جانوری آتشی باشد. (برهان). نام جانوری است که میان آتش متکون بود. بعضی گفته اند بر هیأت موشی باشد و از پوستش مردم بزرگ کلاه سازند. آورده اند که هرگاه پوستش چرکین شود در میان آتش بیندازند چرکهای آن بسوزد و پاکیزه گردد و گروهی آورده اند که بصورت مرغی بود. (جهانگیری). رجوع به سمندر، سمندول، سمندوک و سالامندرا شود
لغت نامه دهخدا
(تُ / تَ)
تابخانه و تنور و گلخن و کوره. (ناظم الاطباء). تنّور و تنور. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تنور شود
لغت نامه دهخدا
(تُ / تُ دَ / دُو)
رعد. (برهان) (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 138) (آنندراج) (اوبهی). تندر. (لغت فرس اسدی ایضاً) (فرهنگ جهانگیری) :
خورد سیلی زند بسیار طنبور
دهد تیزی ببازی همچو تندور.
طیان (از لغت فرس اسدی ایضاً).
ابواسحاق روشندل تو آنی
که از رای تو گیرد روشنی هور
چو با یادتو باشد غم نباشد
شب تاریک و ابر و برق و تندور.
؟ (از معیار جمالی چ دانشگاه ص 133).
، بلبل را نیز گویند که عرب عندلیب خوانند. (برهان) (آنندراج). بلبل. (ناظم الاطباء). رجوع به تندر شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی است از دهستان ساری سوباسار بخش پل دشت شهرستان ماکو با 496 تن سکنه. آب آن از زنگبارچای و محصول آن غلات و پنبه و توتون و کنجد و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی جاجیم بافی و راه شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
پادشاه بدان جهت که بینایی از نظر بسوی آن کوتاهی میکند و خیره میشود و متحیر میگردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پادشاه، گویا بدان جهت باشد که دیده از نگریستن بدو ناتوان است و متحیر میگردد. (از اقرب الموارد) ، تاری چشم. (ناظم الاطباء). ج، سمادیر، پردۀ چشم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ وَ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان نوشهر با 225 تن سکنه. آب آن از رودخانه زیر و محصول آن برنج است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(حِ دَ)
سیاهی چشم. (منتهی الارب). سیاهی دیده و حدقه. (ناظم الاطباء). رجوع به حندر شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
پارچۀ نازک از پنبه و کتان: و بر ایشان جامه های پشمین و سندوس فکنده. (مجمل التواریخ و القصص). سندس
لغت نامه دهخدا
(بُ)
ریسمانی باشد که بدان جوال و توبره و امثال آن را دوزند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مندور
تصویر مندور
بدبخت درمانده، اندوهناک غمگین
فرهنگ لغت هوشیار
پارچه ای که در سر سفره و میز بروی زانو گسترند تا چیزی از خوردنی بر دامن یا زمین نریزد سفره چرمین، سفره بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کندور
تصویر کندور
لاتینی تازی گشته شاهرخ کرکس آمریکایی
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته سنتور در فرهنگ عربی به فارسی لاروس این واژه را یونانی دانسته که درست نیست سنتور یکی از ساز های باستانی ایرانی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنقور
تصویر سنقور
ترکی تازی گشته باز از مرغان شکاری
فرهنگ لغت هوشیار
جانوری از رده ذوحیاتین دمدار که خود تیره خاصی را به وجود آورده است. این جانور دارای قدی متوسط (حد اکثر 25 سانتی متر) و پوستی تیره رنگ با لکه های زرد تند میباشد. محل زندگی سمندر در اماکن نمناک تاریک و غارها و تغذیه وی از حشرات و کرمهاست. بدنش نسبتا فربه است و بدنی استوانه یی شکل ختم میشود. حیوانی است بی آزار ولی ماده ای لزج از پوست وی ترشح میشود که سوزاننده است سالامندرا سالا ماندر. توضیح گفته اند وی در آتش نمیسوزد و آن اغراق آمیز است
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از قدیمترین و کاملترین سازهای ایرانی که به شکل ذوزنقتین ساخته شده و سیمهای بسیار بر روی آن کشیده شده است و آنرا به وسیله دو مضراب چوبی نوازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سردور
تصویر سردور
سرکرده جاسوسانی که احوال امرا را به پادشاهان می نوشتند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تندور
تصویر تندور
غرضی که از آسمان بگوش رسد آسمان غرش غرش ابر رعد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندور
تصویر مندور
((مَ))
فقیر، درمانده، بدبخت، خسیس
فرهنگ فارسی معین
((سَ))
از سازهای ایرانی به شکل ذوزنقه که دارای سیم های بسیاری است و به وسیله دو مضراب چوبی نواخته می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تندور
تصویر تندور
((تُ دُ))
رعد، آسمان غرش، تندر
فرهنگ فارسی معین