جدول جو
جدول جو

معنی سندوان - جستجوی لغت در جدول جو

سندوان
(سَ دَ)
دهی است از دهستان شهریاری بخش رامهر مرکز شهرستان اهواز. دارای 150 تن سکنه است. آب آن از رود رام هرمز. محصول آنجا غلات، برنج، کنجد و بزرک. شغل اهالی زراعت و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفۀ لرو عرب هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زندوان
تصویر زندوان
پیشوای زردشتی، زندخوان، سرودگوی
بلبل، پرنده ای خوش آواز و به اندازۀ گنجشک با پشت قهوه ای و شکم خاکستری، هزارآوا، زندباف، عندلیب، مرغ خوش خوٰان، هزاران، فتّال، صبح خوٰان، شباهنگ، مرغ سحر، زندلاف، هزار، بوبردک، مرغ چمن، شب خوٰان، زندواف، هزاردستان، بوبرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سندهان
تصویر سندهان
عود هندی، درختی با چوب قهوه ای رنگ که هنگام سوختن بوی خوش می پراکند و معمولاً در هند و هندوچین می روید، انجوج
فرهنگ فارسی عمید
افزار آهنی ضخیم که آهنگران قطعۀ آهنی را به روی آن می گذارند و با پتک یا چکش می کوبند، میخ ستبر و یا تکۀ آهن زیر کوبۀ در
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سندیان
تصویر سندیان
بلوط، درخت بلوط
فرهنگ فارسی عمید
(سِ)
نسبتی است به سندیه و آن قریه ای است در نواحی بغداد. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
ابزاری است که آهنگران و مسگران بر آن چیزها کوبند. افزاری باشد مسگران و زرگران و آهنگران را. (برهان). آهنی ضخیم که فلزات و جز آن را بر آن نهند و با پتک کوبند. آلتی است معروف که آهنگران بدان آهن فولاد کوبند. (آنندراج). از آلات آهنگران و زرگران که آهن و زر و غیره بر آن نهاده میکوبند. بهندی آنرا اهرن گویند نه به معنی آنکه بهندی آنرا گهن و هتورا گویند. (غیاث). آهنی را گویند که آهنگران و نعلبندان دارند و آهن پاره ها به پتک بر آنجا راست کنند. (صحاح الفرس). علاه. (منتهی الارب). مقابل پتک و کدین. خایسک. (یادداشت مؤلف). مسطبه. مسطبه. مهمزه. (منتهی الارب). غفچ. آهنین کرسی:
بتی که غمزه ش از سندان کند گذاره
دلم بمژگان کرده ست پاره پاره.
دقیقی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 489).
کمندافکن و مرد میدان بدند
برزم اندرون سنگ و سندان بدند.
فردوسی.
دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ
رهایی نیابد از او بیخ و برگ.
فردوسی.
سر سروران زیر گرز گران
چو سندان بدو پتک آهنگران.
فردوسی.
کند به تیر چو زنبورخانه سندان را
اگر نهند بر آماجگاه او سندان.
فرخی.
بروز رزم بکوبد بنعل مرکب خویش
مخالفان را دلهای سخت چون سندان.
فرخی.
چو سندان آهنگران گشت یخ
چو آهنگران ابر مازندران.
منوچهری.
نباشد عشق را جز عشق درمان
نشاید کرد سندان جز بسندان.
(ویس و رامین).
چه روی از پس این دیو گریزنده
چه زنی پتک بر این سرد و قوی سندان.
ناصرخسرو.
بفر دولت او هرکه قصد سندان کرد
بزیر دندان چون موم یافت سندان را.
ناصرخسرو.
همه به پلۀ نیکی ز یک سپندان کم
به پلۀ بدی اندر هزار سندانم.
سوزنی.
به زیر ضربت خایسک محنت و شیون
صبور نیست ولی صبر کار سندانست.
انوری.
منم آن کاوه که تأیید فریدونی بخت
طالب کوره و سندان شدنم نگذارند.
خاقانی.
کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک
کی شودش پای بند کوره و سندان و دم.
خاقانی.
چو مرگ از راه جان آید نه از راه حواس تو
ز خوف مرگ نتوان رست اگر در جوف سندانی.
عطار.
چو سندان کسی سخت رویی نکرد
که خایسک تأدیب بر سر نخورد.
سعدی.
دل تنگ مکن که سنگ و سندان
پیوسته درم زنند و دینار.
سعدی.
بس راه نوردی ای دریغا هست
دو پاشنه چون دو سخت سندانم.
ملک الشعراء بهار.
- سردسندان، تعبیری است مثلی، تسلیم ازناچاری. (یادداشت مؤلف).
- سندان را مشت زدن، کار لغو و بی حاصل کردن:
پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم
غایت جهل بود مشت زدن سندان را.
سعدی.
- سندان کین، کنایه از کین استوار و دشمنی سخت است:
دریغ آمد او را سپهبد بمرگ
که سندان کین بد سرش زیر ترگ.
فردوسی.
- مثل سندان، سخت سخت:
از هر سوئی فراغ بجان تو
بسته یخ است پیش چو سندانا.
ابوالعباس.
، تنکۀ آهنی که بر تخته درهای کوچه میخ زنند تا کسی که خواهد صاحب خانه را خبردار کند حلقه را بر تنکۀ آهنی زند. (برهان) (از غیاث). تنکۀ آهنی که با میخ بر تختۀ در بدوزند تا اگر کسی خواهد که صاحب خانه را از آمدن خود خبردار کند حلقه را بر آن تنکه آهنی زند تا در صدا کند. (جهانگیری). آهن پهن که بر در کوبند و حلقه را بر آن زنند تا مردم خانه خبردار شوند و بیرون آیند:
دی گذشت امروز خوش زی زآنکه خود دست صبوح
حلقه بر سندان عشرت خانه فردا زند.
فضل بن یحیی هروی.
در جان میزند هجر تو دیریست
که بانگ حلقه و سندان می آید.
خاقانی.
دولت دوید و هفت در آسمان گشاد
چون برزدیم حلقه بسندان صبحگاه.
خاقانی.
در ایوان شاهی در دولتش را
فلک حلقه و ماه سندان نماید.
خاقانی.
بود با یار خود خوش و خندان
کآمد آواز حلقه و سندان.
جامی (از آنندراج).
، یکی از استخوانهای سه گانه گوش میانی که بشکل یک دندان کرسی دو ریشه ای است و بوسیلۀ قسمت پهن خود (سطح پهن فوقانی) با استخوان چکشی مفصل شده است. استخوان سندانی
لغت نامه دهخدا
(سِ)
دهی است از دهستان آغمیون بخش مرکزی شهرستان سراب. دارای 400 تن سکنه است. آب آن از چاه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
مردی قوی بزرگ جثه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، گرگ سخت قوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ)
نام قلعۀ بلخ است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
نهری است بین خوزستان و ارجان و بر آن ولایتی واقع است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(هَِ دِ نِ پُ سَ)
دهی است از بخش حومه شهرستان خوی. دارای 90 تن سکنه، آب آن از رود قطور و محصول عمده اش غله، حبوب، کرچک، کدو و کار دستی مردم جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مَ دُ)
شعبه ای از رود جراحی است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ دُ)
دهی از دهستان خنافره است که در بخش شادگان شهرستان خرمشهر واقع است و 1389 تن سکنه دارد که از طایفۀ دوارقه هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(گُنْدْ)
دهی جزء دهستان رازلیق بخش مرکزی شهرستان سراب که در 4500گزی شمال سراب و 4500 گزی شوسۀ سراب به تبریز واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنۀ آن 374 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
دهی از دهستان شاخن بخش درمیان شهرستان بیرجند. دارای 112 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام قلعه ای است درفارس که به سپیدان مشهور است. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ دِ)
عود هندی. طبیعت آن گرم و خشک است در سوم. (برهان) (آنندراج). عود بهترین او سیاه و صلب و براق خوشبوی تلخ است که در ته آب نشیند. عود هندی. (فهرست مخزن الادویه) (الفاظ الادویه). اسم هندی عود است
لغت نامه دهخدا
(سِ)
مردمان منسوب بسند را گویند و آن ولایتی است مشهور. (برهان) (آنندراج). رجوع به سند شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دُ)
گردنه ای است بین کرج و چالوس. تونلی به طول چهار کیلومتر در این گردنه احداث شده است که یکی از آثار عمرانی رضاشاه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بمعنی زندخوان است که عندلیب و فاخته باشد. (برهان). بمعنی زندخوان است. (آنندراج). محرف زندواف. (فرهنگ فارسی معین). هزاردستان. (اوبهی) ، مجوس را نیز گفته اند. (برهان). رجوع به زند و دیگر ترکیبهای این کلمه و مزدیسنا ص 141 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دُ)
دهی از بخش حومه شهرستان نائین است که 110 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند، دارای 738 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اَ دِ)
دهی است از بخش حومه شهرستان اصفهان با 138 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10). از دیه های اصفهان است در ناحیه قهاب. (از معجم البلدان). دوم ناحیت ماربین (اصفهان) پنجاه و هشت پاره دیه است خوزان و قرطان و درنان و اندوان معظم قرای آن و بحقیقت این ناحیت همچون باغی است از پیوستگی باغستان و دیهها باهم متصل. (نزهه القلوب چ لیدن ص 50)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نام درخت بلوط بلغت اهل شام. (برهان) (آنندراج). به لغت اهل شام و به لغت اهل مصر سلداسوف است. (تحفۀ حکیم مؤمن). بلوط. (یادداشت مؤلف). بلخ. بلاخ. و آن درختی است و کدین گازران از آن کنند. بلوط یا گونه ای از بلوط است. رجوع به بلوط شود. سندیان الارض. فراسیون. (الفاظ الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن). بلوطی
لغت نامه دهخدا
تصویری از زندوان
تصویر زندوان
سرودگوی، خوش الحان، بلبل، زند خوان زردشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندیوان
تصویر بندیوان
زندانبان نگاهبان بندیان
فرهنگ لغت هوشیار
تازی لبان جاوی از گیاهان) انگبند گیاه حسن لبه حصی لبان لبان جاوی، صمغ خوشبویی که از بنژوان بدست آید و در طب بکار رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندگان
تصویر بندگان
جمع بنده. بنده ها، در خطاب شفاهی و کتبی به شاه: (بندگان اعلی حضرت همایونی) گویند و نویسند. یا بندگان اشرف. در خطاب به شاه و امیر بکار برده میشده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سندیان
تصویر سندیان
پارسی تازی گشته سندیان بلوت از درختان بلوط
فرهنگ لغت هوشیار
جمع هندو: شنوده ایم که هندوان خود را در آتش اندازند، هندوستان: بفرمود کز روم و از هندوان سواران جنگ ویلان و گوان... کمربسته خواهیم سیصد هزار ز دشت سواران نیزه گذار. (شا)
فرهنگ لغت هوشیار
افزار آهنی ضخیم که آهنگران قطعه آهن را بر روی آن می گذارند و با پتک یا چکش می کوبند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هندوان
تصویر هندوان
((هِ دُ))
جمع هندو
فرهنگ فارسی معین
((س))
ابزار آهنی ضخیم که آهنگران آهن را روی آن گذاشته و با پتک می کوبند، تکه آهن زیر کوبه در
فرهنگ فارسی معین
سندان
فرهنگ گویش مازندرانی