جدول جو
جدول جو

معنی سندخ - جستجوی لغت در جدول جو

سندخ
صندوق بزرگ چوبی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سندر
تصویر سندر
سندروس، توس، درختی بزرگ و جنگلی از خانوادۀ پیاله داران، با برگ های دندانه دار و نوک تیز که دم کردۀ برگ و پوست آن برای تصفیۀ خون، تقویت معده و کاهش تب مفید است، تیس، غوش، غوشه، غان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنلخ
تصویر سنلخ
نوعی جامه که آستین و دامن آن کوتاه بوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سندس
تصویر سندس
پارچۀ ابریشمی زربفت، دیبای لطیف و گران بها، دیبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنوخ
تصویر سنوخ
سنخ ها، گونه ها، نوع ها، جمع واژۀ سنخ
فرهنگ فارسی عمید
(سِ دِ)
قریه ای است در ده فرسنگی جنوب ده بارز. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(سُ دُ)
کلمه یونانی است. دیبا. (لغت نامۀ مقامات حریری). قسمی از دیبای بیش قیمت بغایت رقیق و باریک و لطیف و نازک که بیشتر لباس بهشتیان از آن باشد. (آنندراج) (غیاث اللغات). دیبا. دیبای تنک. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء). بریون. بزیون. (حبیش تفلیسی). دیبای تنک است که آنرا بزیون گویند و آنرا از مرغز کنند. (یادداشت مؤلف). پارچۀ پنبه ای لطیف. خلاف ستبرق که دیبای ستبراست. (یادداشت مؤلف) : و ازوی (از روم) جامۀ دیبا و سندس، میسانی و طنفسه وجوراب و شلواربندهای باقیمت خیزد. (حدود العالم).
همه باغ پرسندس و پرصناعت
چو لفظ مطابق چو شعر مکرر.
فرخی.
تو همچون سندس گردان بهر رنگ
و یا همچون زری گردان بهر چنگ.
(ویس و رامین).
ای زهد فروشنده تو از قال و مقالی
با مرکب وبا ضیعت و با سندس و قالی.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 410).
فلک در سندس نیلی هوا در چادر کحلی
زمین در فرش زنگاری که اندر حلۀ خضرا.
مسعودسعد.
چون مرا سندس است و استبرق
شاید ار قالی مرندی نیست.
خاقانی.
یافت زربفت خزانم علم کافوری
من همان سندس نیسان بخراسان یابم.
خاقانی.
دامن مکش ز صحبت ایشان که در بهشت
دامنکشان سندس خضرند و عبقری.
سعدی.
و مرغزارها مفروش بسندس و استبرق و شاخسار بگوناگون منور. (ترجمه محاسن اصفهان ص 36).
وآن تن که او نیافت درین سرنخ نسیج
رختش بخلد سندس خضر حریر شد.
نظام قاری.
قاری صفت حله و استبرق و سندس
بر البسه بنویس که از اهل بهشتم.
نظام قاری.
- سندس رومی، نوعی از سندس است که از روم می آورند:
سندس رومی در نارونان پوشانند
خرمن مینا بربیدبنان افشانند.
منوچهری.
ثوب عتابی گشته سلب قوس قزح
سندس رومی گشته سلب یاسمنا.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
به یونانی ’سندلیا’، لاتینی ’سندلیوم’، فرانسوی ’سندل’، انگلیسی ’سندل’، معرب آن سندل است و در زبان کنونی نیز سندل گویند. سندلک. سندل کفش باشد و سندلک نیز گویندش. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). کفش. پای افزار. (برهان). کفش. (آنندراج). بطیط (قسمی موزه) :
گرفتم که جایی رسیدی ز مال
که زرین کنی سندل و چاچله.
عنصری.
ترا جوانی و جلدی گلیم وسندل بود
کنونت سوخت گلیم و دریده شد سندل.
ناصرخسرو.
رجوع به سندلک شود، نام درختی است بقدر درخت گردکان و شاخهای آن افتاده بر زمین و ثمر آن در خوشه مانند حبهالخضراء و برگ آن شبیه ببرگ گردو نرم و نازک و منبت آن اکثر بلاد هند وسواحل مرکن و فرنگ است سپید و زرد و سرخ می باشد و بهندی آنرا چندن گویند. صندل معرب آن است و مفرح و مقوی دل و رافع صداع است و مزاج آن سرد و خشک است و به عربی آنرا کوت گویند. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) : بسبب آنک عطر و حلیب از کافور و عود و سندل و مانند آن دخل بودی. (از فارسنامه ابن البلخی ص 136). رجوع به صندل شود، کشتی کوچک که آنرا در کنار دریا پر از آب شیرین و اسباب و مایحتاج کشتی کرده بکشتی بزرگ برند. (از غیاث) (برهان). کشتی کوچک که بار در آن ریخته بکشتی بزرگ رسانند. (آنندراج) (انجمن آرا). قایق که در کشتی گذارند و هنگام حاجت به آب افکنند. طراده
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
شهری به هند. صندل
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ دَ / دِ)
فضله و غائط گندۀ آدمی. (برهان). سرگین آدمی که سطبر و گنده و سخت باشد. (غیاث) (از آنندراج). فضله. سگاله. فضله و سگاله که به پاره های بزرگ و دراز باشد از انسان و سگ و مانند آن. گوه آنچه دراز و سخت بود از انسان و سگ و امثال آن. گوه که چون لوله ای آمده باشد:
الفاظ بسته اش ز زبان شکسته اش
مانند سنده کو گذر از ناودان کند.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
، حرامزده. سند. رجوع به سند شود
لغت نامه دهخدا
زکام مغزی. نزله. گرفتگی بینی و تورم آن. (از دزی ج 1 ص 606)
لغت نامه دهخدا
(سُ دَ)
خوش صورت صاحب جمال. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ / دِ / دُ)
صمغی باشد زرد و شبیه به کاه ربا. (برهان) (آنندراج) :
مشو ایمن اندر سرای فسوس
که گه سندر است و گهی سندروس.
فردوسی.
رجوع به سندروس شود.
، درخت خدنگ. (یادداشت مؤلف). قاین آغاجی (ترکی). توس. رجوع به خدنگ، سندروس و سندره شود
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
سندان آهنگران. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(سَنْ نِ)
ابن محمد بن عبدالهادی تتوی (مدنی) ابوالحسن، نورالدین سندی. فقیه حنفی. عالم در حدیث و تفسیر و عربی. اصل وی از سند و محل تولدش نیز در همین محل است و بمدینه تا زمان وفات مسکن گزید و بسال 1138 هجری قمری درگذشت. او راست: حاشیه بر سنن ابن ماجه. شرح سنن ادبی داود. حاشیه بر صحیح بخاری. حاشیه بر مسند امام احمد. حاشیه برسنن کبیرۀ غسانی. حاشیه بر بیضاوی. و غیر ذلک. (اعلام زرکلی ج 3 ص 938). رجوع به معجم المطبوعات شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
ابن شاهک داروغه بغداد که دخیل در شهادت موسی بن جعفر علیه السلام است. و سندی بن شاهک وی را زهر داد. رجوع به حبیب السیر، تاریخ اسلام ص 93، 194، ابن الندیم، البیان و التبیین ج 2 صص 261- 262 و ج 3 ص 80، 218 و عقدالفرید، الوزراء و الکتاب ص 129 شود
ابن علی وراق دکان او در طاق زبل (ظاهراً به بغداد؟) و وراق اسحاق ارجانی بن ابراهیم موصلی بوده و گویند که کتاب اغانی کبیر را او کرده و نسبت او را به اسحاق داده است. (از ابن الندیم). رجوع به الاوراق صولی ص 229 و 231 شود
گاهی سند گویندو از آن کشاجم را خواهند. و حال آنکه کشاجم شاعر و ادیب و کاتب معروف پسر سندی بن شاهک صاحب الحرس است
ابن صدقۀ کاتب به عربی شعر گفته و دیوان او پنجاه ورقه است. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
منسوب به سند که از بلاد هند میباشد. (الانساب سمعانی). منسوب به سند ناحیتی از هندوستان قدیم که امروز داخل کشور پاکستان است:
از پارسی و تازی و از هندو و از ترک
وز سندی و رومی و ز عبری همه یکسر.
ناصرخسرو.
به پیغمبر عرب یکسر مشرف گشت و فرّ او
ز ترک و رومی و هندی و سندی، گیلی و دیلم.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 269)
لغت نامه دهخدا
اسم هندی نخل بری و بی ثمر است که تنه آنرا بریده ظرفی بجای آن نصب بنمایند و بمرور یک شبانه روز در آن رطوبت جمع کرده پس برداشته بیاشامند، شیرین طعم و اگر یک دو روزه بماند و کف بکند مسکر میشود و از مطلق آن مراد نزد اهل هند آن رطوبت مجتمع مسکر است. (فهرست مخزن الادویه). شرابی است که از درخت نارجیل بهم میرسد. (از تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
شاخی بود که از شاخی دیگر جهد. (اوبهی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پای برجای شدن در علم و جز آن. (آنندراج) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). در علم قوی گشتن. (المصادر زوزنی) : سنوخ در علم، رسوخ در آن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ دُ)
به تکلف سیر نمودن خود را از آنچه ندارد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
گول کم سخن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اندخ
تصویر اندخ
گول (احمق)، کم سخن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فندخ
تصویر فندخ
در تداول ارسباران به درخت فندق گفته میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنوخ
تصویر سنوخ
پابرجایی در دانش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سندب
تصویر سندب
آبدانه از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سندر
تصویر سندر
صاحب جمال و خوش صورت
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته سندس گونه ای دیبا پارچه ابریشمی زربفت حریر لطیف و قیمتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سندل
تصویر سندل
کفش چوبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنده
تصویر سنده
سندان آهنگران
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب سند اهل سند از مردم سند، یکی از گونه های بلوط است که آنرا بلوط سبز گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سندس
تصویر سندس
((سُ دُ))
پارچه ابریشمی زربفت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سندل
تصویر سندل
((سَ دَ))
نوعی کفش که معمولاً چوبی است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سنده
تصویر سنده
((سَ دَ یا دِ))
سندان آهنگران و مسگران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سنده
تصویر سنده
((س دَ یا سِ دِ))
مدفوع آدم، گه
فرهنگ فارسی معین