جدول جو
جدول جو

معنی سنجیدنی - جستجوی لغت در جدول جو

سنجیدنی
(سَ دَ)
درخور سنجیدن. از در سنجیدن، موزون. وزن. کشیدنی
لغت نامه دهخدا
سنجیدنی
قابل سنجش، سنجش پذیر، قابل ارزشیابی، وزن کردنی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گنجیدگی
تصویر گنجیدگی
جا گرفتگی، حالت گنجیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنجیدگی
تصویر سنجیدگی
سنجیده بودن، آزمودگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنجیدن
تصویر سنجیدن
اندازه گرفتن، چیزی را با چیز دیگر مقایسه کردن، وزن کردن، برابر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سکنجیدن
تصویر سکنجیدن
تراشیدن، خراشیدن، برای مثال رخسار تو را ناخن این چرخ «سکنجد» / تا چند لب لعل دلارام سکنجی (ناصرخسرو - لغت نامه - سکنجیدن)، گزیدن، سرفه کردن
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
در سرحد اسپانیا است. (نخبه الدهر دمشقی)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزءدهستان خان اندربیل بخش مرکزی شهرستان هروآباد. سکنۀ آن 344 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(لو لَ/ لِ شُ دَ)
سرفه کردن. (برهان). سرفیدن. (رشیدی) (آنندراج) ، تراشیدن. (برهان) (رشیدی) (آنندراج) ، گزیدن، آواز به گلو کردن. (رشیدی) (برهان) (آنندراج) ، خستن. خراشیدن. مجروح کردن:
رخسار ترا ناخن این چرخ سکنجد
تا چند لب لعل دلارام سکنجی.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دَ)
درخور ساییدن. رجوع به ساییدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ازدر ساییدن. درخور ساییدن. محتاج ساییدن. رجوع به ساییدنی شود
لغت نامه دهخدا
(خَ دی دَ)
لایق خندیدن. سزاوار خندیدن. مضحک
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ / دِ)
زخم خوردگی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(جُ تَ)
پرده کشیدن، سوراخ کردن و سفتن، دور کردن، بر پشت زدن، باطل کردن، از دست افکندن، محو کردن، حرکت دادن، بلعیدن، آمیختن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
قابل بسیجیدن. درخور بسیجیدن:
بپیچم سر از هرچه پیچیدنی
بسیچم بکار بسیچیدنی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ دَ / دِ)
حالت و چگونگی سنجنده. رجوع به سنجنده شود
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
آنچه بگنجد. آنچه درخور گنجیدن باشد. و رجوع به گنجیدن شود
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
مقابل سنجیدنی. رجوع به سنجیدنی شود
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ / دِ)
حالت و چگونگی سنجیده، پختگی، وزنه. (منتهی الارب). رجوع به سنجیده و سنجیدن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ / لِ لِ زَ دَ)
مرکّب از: سنج + یدن، پسوند مصدری، با جزو اول از ریشه سج یا سک، سختن به معنی وزن کردن چیزی را با ترازو و جز آن مقایسه کردن و برابر کردن. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، وزن. (منتهی الارب)، وزن کردن. (شرفنامۀ منیری) (آنندراج)، کشیدن. سختن. زنه. (منتهی الارب)، اندازه گرفتن. اتزان. توازن. موازنه: ولکن دوازده درهم ایشان یک درم سنگ سنجد و دیناری از وی یک درم سنجد. (حدود العالم)،
بیابیم و دل را ترازو کنیم
بسنجیم و نی زور بازو کنیم.
فردوسی.
سدیگر بقپان بسنجید سیم
زن بیوه وکودکان یتیم.
فردوسی.
این سزایی است که نیکوکردار و بدکردار را بدان بسنجد. (تاریخ بیهقی)،
کاتبت را گو نویس و خازنت را گو که سنج
ناصحت را گو فزای و حاسدت را گو گداز.
منوچهری.
نسنجد نزد تو یک پر پشه
گرش همسنگ این گیتی گناه است.
مسعودسعد.
بقسطاسی بسنجم راز موبد
که جوسنگش بود قسطای لوقا.
خاقانی.
گرچه ز نارنج پوست طفل ترازو کند
لیک نسنجد بدان زیرک زر عیار.
خاقانی.
تو این چشم که داری برکن تا در ترازو بسنجیم گر برابر آید چشم از آن تو بود. (سندبادنامه ص 311)،
، ارزیدن. لایق بودن. لیاقت داشتن. برابری کردن. ارزیدن:
بجائی که پرخاش جوید پلنگ
سگ کارزاری چه سنجد بجنگ.
فردوسی.
یکی داستان زد سوار دلیر
که روبه چه سنجد بچنگال شیر.
فردوسی.
چه سنجد بداندیش با بخت تو
به پیش پرستندۀ تخت تو.
فردوسی.
بدین یال و گردی بر و گردگاه
چه سنجد بچنگال او کینه خواه.
اسدی (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 53)،
سر چه سنجد که هوش می بشود
تن چه ارزد که توش می بشود.
خاقانی.
جانهای پاک بازان خون شد در این بیابان
یک مشت گندم آخر در خرمنی چه سنجد.
عطار.
گریۀ حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندرین دریا نماید هفت دریا شبنمی.
حافظ.
، برابر بودن. معادل بودن:
باز عدوی تو بهراسد ز کبک تو
کوه مخالف تو نسنجد بکاه تو.
فرخی.
زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم
مست و آشفته بخلوتگه راز آمده ای.
حافظ.
، آزمودن. امتحان کردن. تجربه کردن. رسیدگی کردن. دادرسی کردن، مقایسه کردن. قیاس کردن. بحساب گرفتن. پنداشتن. فرض کردن. اندازه گرفتن. قیاس. مقایسه:
نبیند ز برداشتن هیچ رنج
مر او را چو گرگ و چو جادو مسنج.
فردوسی.
- برسنجیدن، سنجیدن:
کم و بیش کالا چنان برمسنج
که حمال هر ساعت آید به رنج.
نظامی.
هر آن صنعت که برسنجی بمالی
بهای گوهری باشد سفالی.
وحشی.
- سنجیدن خرد و جان، برکشیدن عقل و جان. اندازه گرفتن خرد و جان:
خرد را و جان را همی سنجد او
در اندیشۀ سخته کی گنجد او.
فردوسی.
- سنجیدن سخن، سخن سنجیدن. تعمق کردن در آن. اندیشه کردن در گفتار:
بدان کز زبانست مردم به رنج
چو رنجش نخواهی سخن را بسنج.
فردوسی.
سخن سنج دینار و درهم مسنج
که بر دانشی مرد خواراست گنج.
فردوسی.
خردمندان گفته اند هر که سخن نسنجد از حجاب سخن برنجد. (گلستان چ یوسفی ص 186)
لغت نامه دهخدا
(سُمْ دَ)
درخور سنبیدن. سوراخ کردنی. که توانش سفتن
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ)
درخور لنجیدن. بیرون کشیدنی. آختنی. آهختنی. که لنجیدن و آختن آن ضروری است
لغت نامه دهخدا
تصویری از بسنجیدن
تصویر بسنجیدن
پرده کشیدن، آماده کردن، حاضر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنجیدنی
تصویر گنجیدنی
آنچه در خور گنجیدن باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنجیدن
تصویر سنجیدن
برابر کردن، مقایسه کردن، وزن، اندازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گندیدنی
تصویر گندیدنی
آنچه که لایق گندیدن باشد متعفن شدنی، فاسد شدنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنجیدگی
تصویر گنجیدگی
کیفیت گنجیده گنجایش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکنجیدن
تصویر سکنجیدن
سرفه کردن، تراشیدن خراشیدن، گزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خندیدنی
تصویر خندیدنی
سزاوار خندیدن، لایق خندیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکنجیدن
تصویر سکنجیدن
((سَ کَ دَ یا س کُ دَ))
سرفه کردن، خراشیدن، گزیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سنجیدن
تصویر سنجیدن
((سَ دَ))
وزن کردن، اندازه گرفتن، ارزش چیزی را تعیین کردن، چیزی را با چیزی مقایسه کردن
فرهنگ فارسی معین
متانت، وقار
متضاد: ناسنجیدگی، دانایی، فهمیدگی
متضاد: ناسنجیدگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مقایسه کردن، سبک سنگین کردن، ارزیابی کردن، ارزشیابی کردن، اندازه گرفتن، اندازه گیری کردن، پیمودن، وزن کردن، توزین کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر کسی بیند ترازوی در دست داشت و چیزی می سنجید، دلیل که میان مردم حکم کند و داوری نماید. اگر بیند چیزی سخت می پیمود، اگر از اهل علم است، دلیل است قاضی شود، اگر از اهل علم نبود، به قاضی محتاج شود از بهر داوری. محمد بن سیرین
چیزی سنجیدن بر چهار وجه است. اول: حکم راست. دوم: نیکوئی. سوم: محتاج شدن به داوری. چهارم: حاکم شدن. اگر بیند چیزی راست بسنجید، تاویلش به خلاف این بود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
جدّیّت
دیکشنری اردو به فارسی