جدول جو
جدول جو

معنی سمه - جستجوی لغت در جدول جو

سمه
دست افزاری شبیه جارو که با آن به پارچه آهار می زنند
تصویری از سمه
تصویر سمه
فرهنگ فارسی عمید
سمه
(تَ)
داغ کردن و نشان کردن. ج، سمات. (برهان). داغ کردن. (تاج المصادر بیهقی). نشان کردن و داغ نمودن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
سمه
(سِمْ مَ)
کون. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
سمه
خوان از برگ خرما که زیر خرمابن پهن کنند تا خرمای رسیده بر آن فتد، خویشاوندی، رشته گوش ماهی، پیه خرما چمن انگلیسی از گیاهان ملازم راهی گردیدن، براستی و میانه راه رفتن، راه (راست)، جمع سموت، روش نیکو، قصد آهنگ، صورت هیئت، طرف جانب: سمت راست. گیاهی است از تیره گندمیان چمن انگلیسی نسیل
فرهنگ لغت هوشیار
سمه
سنبه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سامه
تصویر سامه
(دخترانه)
سوگند، پیمان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بسمه
تصویر بسمه
(دخترانه)
نام دختر اسماعیل (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سمر
تصویر سمر
(دخترانه)
افسانه، داستان، مشهور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سرمه
تصویر سرمه
(دخترانه)
ماده ای سیاه رنگ که برای آرایش مژه ها و پلک چشم به کار می رود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سلمه
تصویر سلمه
(دخترانه)
نام گیاهی است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سما
تصویر سما
(دخترانه)
آسمان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بسمه
تصویر بسمه
باسمه، تصویر چاپ شده، چاپ، طبع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تسمه
تصویر تسمه
بند چرمی که به کمر خود یا به چیزی ببندند، دوال چرمی
فرهنگ فارسی عمید
(بَ مَ / مِ)
باسمه. لغت ترکی است و آن نام ابزاریست که بدان نقش ها و کلمه ها را بر منسوجات طبع میکنند چنانکه کاغذ رابا خاتم مهر میکنند و بدین سبب ایرانیان در قرن سیزدهم چاپخانه را بدین نام میخواندند و میگفتند بسمه خانه (باسمه خانه). (الذریعه ج 9 حاشیه ص 136) و رجوع به حاشیۀ ص 145 همین کتاب شود. مخفف باسمه است. (از فرهنگ نظام).
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ / مِ)
وسمه. (آنندراج). بمعنی وسمه است. برگی است که زنان سابیده به ابروان خودبمالند تا سیاه شود. (از شعوری ج 1 ورق 195). و رجوع به وسمه شود.
لغت نامه دهخدا
(تَ مِ)
چرم خام و دوال چرمی باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). چرم خام و رشته های دراز چرم و دوال چرمی باشد. (آنندراج). از ترکی تاسمه و معرب آن طسمه. (حاشیۀ برهان چ معین) :
کنون آن باز پریده ست و مانده ست
بدستش تسمه ای و جفت زنگی.
سلطان ابویزید آل مظفر.
چو رگ زن ساعد سیمین اودید
به خود چون تسمه زین اندیشه پیچید.
شفائی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تسمه ای در سبال او می بست و او رابر بالای مردم در چرخ می آورد. (مزارات کرمان ص 30).
- تسمه ازگردۀ کسی کشیدن، دوال از پشت کسی برکشیدن. رجوع به دوال شود.
، زغرۀ پوستین و دوال نعلین. (دیوان السبۀ نظام قاری) :
پوستین بخیه چو از جیب نماید بندند
تسمه از گوز گره بر بن ریشش ناچار.
نظام قاری (ایضاً ص 13).
بر گرد قاقم تسمه ز قندز
چون آبنوس است بر تختۀ عاج.
نظام قاری (ایضاً ص 53).
خلیلدان چو درآید به نطق با چمته
سلق ز تسمه زند بند بر زبان فصیح.
نظام قاری (ایضاً ص 54).
، دوال نعلین. (البسه نظام قاری) ، موی شانه کردۀ بالای پیشانی را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مصحف کسمه. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ)
مرد فرومایه. (منتهی الارب). و آن تسمیۀ به مصدر است. گویند: ما هو الا دسمه، یعنی خیر و نفعی در او نیست. (از اقرب الموارد).
- أبودسمه، شخص حبشی. (از ذیل اقرب الموارد از لسان).
، آنچه بدان پارگی و شکافهای مشک را بندند، تیرگی مایل به سیاهی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ سِ مَ)
تأنیث دسم، چرب. (از منتهی الارب). و رجوع به دسم شود
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ مَ)
مورچه، و یا آن دیسمه باشد و مذکر نیز آید. (از منتهی الارب). و رجوع به دیسم و دیسمه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ غَلْلی)
تیره گون گردیدن. (از منتهی الارب). دسم. و رجوع به دسم شود
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ / مِ)
نوعی از غله باشد. (برهان) (آنندراج). درجع، و آن نوعی از حبوب است. (یادداشت مرحوم دهخدا). دسمر. و رجوع به دسمر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از آمه
تصویر آمه
فراخی سال، (دوات)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمه
تصویر دمه
آلت دمیدن
فرهنگ لغت هوشیار
کفایت ضمانت، نتیجه ای که از تعهد حاصل شود، عهد پیمان ضمان زینهار یا اهل ذمه اهل کتاب از زردشتیان جهودان و ترسایان که در سرزمین مسلمانان زندگی کنند (با شروط ذمه)، پر آب، کم آب از واژگان دو پهلو پیمان زینهار، پایندانی، پذرفتاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسمه
تصویر دسمه
تیرگی، بی سودی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسمه
تصویر تسمه
بند چرمی که به کمر بندند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسمه
تصویر بسمه
باسمه: ترکی پارچه نگاری زر نگاشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسمه
تصویر تسمه
((تَ مِ))
بند چرمی که بدان چیزی را بندند
تسمه از گرده کسی کشیدن: کارهای پرمشقت به کسی تحمیل کردن، کسی را مرعوب کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسمه
تصویر بسمه
((بَ مِ))
گیاهی است با برگ هایی شبیه برگ مورد که پس از رسیدن سیاه می شود و از آن برای رنگ کردن ابرو استفاده می کردند، وسمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سمع
تصویر سمع
شنیدن، گوش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سمج
تصویر سمج
گرانجان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سمت
تصویر سمت
راستا
فرهنگ واژه فارسی سره
دوال، دوال چرمی، کمربند، میان بند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آدم یا حویان پرخواب
فرهنگ گویش مازندرانی
نوار چرمی، چرم کمربند مانند
فرهنگ گویش مازندرانی