جدول جو
جدول جو

معنی سمبلیک - جستجوی لغت در جدول جو

سمبلیک
نمادین
تصویری از سمبلیک
تصویر سمبلیک
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سبایک
تصویر سبایک
سبیکه ها، تکه های سیم یا زر که آن را گداخته و در قالب ریخته باشند، شمش ها، شوشه های زر و سیم، قالبها، جمع واژۀ سبیکه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تملیک
تصویر تملیک
مالک گردانیدن، دارا کردن، کسی را مالک چیزی کردن، چیزی را به ملک کسی درآوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ممالیک
تصویر ممالیک
مملوک ها، بنده ها، برده ها، غلام ها، جمع واژۀ مملوک
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
نام سلسله ای از فرمانروایان مصر (650 -922 هجری قمری / 1252- 1517 میلادی) بدین توضیح که جمع مملوک ممالیک و بمعنی غلام است و بیشتر این کلمه را درمورد غلامان سفیدپوست به کار می برده اند و از آنجا که سلاطین ’ممالیک’ مصر از غلامان ترک یا چرکسی بودند که ابتدا در جزء قراولان مزدور الملک الصالح ایوب قرار داشتند بدین نام نامیده شده اند. اولین ایشان شجرهالدر زوجه الملک الصالح است، اگرچه چند سالی اسماً سلطنت با موسی از بازماندگان خاندان ایوبی بود، ولی پس از او ممالیک رسماً سلطنت مصر را به دست گرفتند و ایشان دو طبقه اند: ممالیک بحری و ممالیک برجی و این دوطبقه تا نیمۀ اول قرن دهم هجری مصر و شام را تحت اداره و حکومت خود داشتند و افراد آن سلسله ها با وجودسلطنت کوتاه و جنگهای داخلی دائمی و کشتن یکدیگر ممالک خویش را به خوبی اداره می کردند و شهر قاهره هنوزاز دورۀ سلطنت ایشان آثاری دارد که نمایندۀ عشق وعلاقۀ سلاطین مملوک به صنایع مستظرفه و بناست. ممالیک علاوه بر این مردمانی جنگ آور و دلیر بودند و در مقابل صلیبیون عیسوی و نیز اردوهای تاتار مقاومتهای سخت کردند، مخصوصاً تاتارها را که در قرن هفتم هجری بر آسیا استیلا یافته و مصر را طرف تهدید قرار داده بودند چند بار مغلوب نمودند. دورۀ حکومت ممالیک بحری درسال 792 هجری قمری به دست ممالیک برجی از میان رفت و ممالیک برجی را به سال 922 هجری قمری سلاطین عثمانی از میان برداشتند. (از طبقات سلاطین اسلام لین پول ترجمه عباس اقبال صص 70- 75). رجوع به بحری و برجی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
برۀ فربه. بره ای که شیر مادر او بسیار باشد
لغت نامه دهخدا
(سِ لَ)
نوعی از مرغ که عرب آن را صفیر گویند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
قسمی طور ماهی گیری، (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَیِ)
سبائک. جمع واژۀ سبیکه. رجوع به سبیکه شود
لغت نامه دهخدا
(سُمْ بُ)
نام نوایی از موسیقی. (بهار عجم) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مملوک. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (دهار). جمع واژۀ مملوک، و آن غلام و کنیز و دیگر اشیا باشد. (از غیاث اللغات). بندگان. غلامان و کنیزان. ملک کرده شده ها از غلام و کنیز: امیر آلتونتاش حاجب خاص را با سایر خواص ممالیک خویش در قلب بداشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 349). سعادت نامی از ممالیک او را بر دوش از قلعه ای که معتقل او بود به نشیب آورد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 312). پیرامن آن بساط دو سماط از ممالیک و غلامان ترک با زینتی کامل بداشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 332). پانصد غلام از ممالیک خاص نزدیک مجلس بایستادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 333). نوح وزارت به بوعلی بلعمی مقرر کرد و ضبط آن قدر که از ممالیک و ممالک باقی بود به دست او بازداد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 117).
از بهر خدا که مالکان جور
چندین نکنند بر ممالیک.
سعدی.
بدین دیه از ممالیک اویک راوریسان نام بوده است. دارا گفت: این دیه را به نام او کنید. (تاریخ قم ص 84) ، جمع واژۀ مملکت. (ناظم الاطباء) ، اما صحیح در این مورد ممالک است بدون یاء. (یادداشت لغت نامه)
لغت نامه دهخدا
(شَ بَ)
شنبلید، شمبلیله. گیاهی مأکول که تخم آنرا به تازی حلبه گویند و در خورشها و اشکنه ها تازه و خشک آنرا داخل می کنند. (ناظم الاطباء). شمبلیت. (از غیاث) (از آنندراج). رجوع به شمبلیله و شمبلیت شود
لغت نامه دهخدا
نام فیلسوفی از طریقۀ افلاطونیون جدید در قرن چهارم میلادی
نام داستان نویس یونانی متولد به شام در قرن دوم میلادی
لغت نامه دهخدا
(مَ لی یَ)
ماده شتر بسته شده سر گور صاحبش. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
اآطریلال. قازایاقی. (یادداشت مؤلف). غازایاقی. رجل الغرب. پای زاغان. رجوع به قازایاغی و غازایاقی و اآطریلال شود، اسم ترکی لحیهالتیس است. (تحفۀ حکیم مؤمن). شنگ شتری. لحیهالتیس که در لغت عرب به معنی ریش تکه (بز نر) است و در اصطلاح گیاه شناسی ’یکی از گونه های شنگ است که آن را شنگ چمنی نیز گویند’. در لهجۀ آذربایجان ’تکه سقلی’ (= ریش تکه) به همین معنی یعنی نوعی شنگ استعمال دارد و یملیک به معنی مطلق شنگ به کار می رود
لغت نامه دهخدا
تصویری از قمبلی
تصویر قمبلی
نادرست نویسی غمبلی غنبلی گرد و برآمده (گویش نایینی)
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مملوک، بردگان زر خریدان، جمع مملوک: غلامان بندگان، گروهی از غلامان شاهان که بعدها بسلطنت نواحی مختلف رسیدند
فرهنگ لغت هوشیار
واحد سنبل یک خوشه (گندم جو و غیره) جمع سنبلات سنابل. توضیح گونه ای از آرایش گل است که گلهای فرعی بدون دم گل بمحور اصلی گل متصل باشند سنبلچه سنبلک. یا سنبله آبی. لسان البحر. یا سنبله پاییز. گل حضرتی. یا سنبل زر. منقل آتش. آتشدان، ششمین برج سال
فرهنگ لغت هوشیار
مالک گردانیدن کسی را بر مالی شاهی دادن شاه کردن، از آن دیگری کردن دارا کردن خداوند گردانیدن مالک گردانیدن،جمع تملیکات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممالیک
تصویر ممالیک
((مَ))
جمع مملوک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تملیک
تصویر تملیک
((تَ))
دارا کردن، مالک گردانیدن
فرهنگ فارسی معین
چیزی که دارای ارزش و کارایی خاص خود نیست و نشانه و مظهر چیز دیگری است، رمزی، نمادین (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سمبولیک
تصویر سمبولیک
نمادین
فرهنگ واژه فارسی سره
بندگان، غلامان، کنیزان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نمادی، نمادین، رمزآگین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ریزه ی آتش که از زغال یا چوب در حال سوختن جدا گردد و به هوا
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی تور ماهیگیری کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
گیاهی که در بهار به صورت انبوه می روید و دارای شکوفه های
فرهنگ گویش مازندرانی
بسیار کوچک ریز
فرهنگ گویش مازندرانی
نیشگون
فرهنگ گویش مازندرانی
تنبلی، کاهلی
فرهنگ گویش مازندرانی
کم، مقدار کم، فربه، چاق
فرهنگ گویش مازندرانی
فرز و چابک، حیوان چموش
فرهنگ گویش مازندرانی
چالاک، مقداری کم و اندک
فرهنگ گویش مازندرانی
انبوه، زمینی که اندکی عمیق تر از معمول باشد، در اصطلاح به آدم عصبانی و یا به حیوان رام نشده گویند
فرهنگ گویش مازندرانی