جدول جو
جدول جو

معنی سلیم - جستجوی لغت در جدول جو

سلیم
(پسرانه)
سالم، دارای قدرت داوری و تشخیص درست، نام چندتن از پادشاهان عثمانی
تصویری از سلیم
تصویر سلیم
فرهنگ نامهای ایرانی
سلیم
سالم، درست، بی عیب، برای مثال عقل سلیم، چو دزدان به هم باک دارند و بیم / رود در میان کاروانی سلیم (سعدی۱ - ۴۵)
بی آزار، آرام و مطیع، برای مثال در برابر چو گوسفند سلیم / در قفا همچو گرگ مردم خوار (سعدی - ۸۷)
ساده لوح، ساده دل، برای مثال ای سلیم آب ز سرچشمه ببند / که چو پر شد نتوان بستن جوی (سعدی - ۱۷۱)
سهل، آسان، برای مثال خواجه بر تو کرد خواری آن سلیم و سهل بود / خوار آن خواری که بر تو زاین سپس غوغا کند (منوچهری - ۲۶)
کنایه از مارگزیده، این معنی از جهت تفال به سلامت است، برای مثال نوز نبرداشته ست مار سر از خواب / نرگس، چون گشت چون سلیم مسهّد (منوچهری - ۲۲)
در علوم ادبی در علم عروض از بحور شعر بر وزن مستفعلن مفعولات مفعولات
تصویری از سلیم
تصویر سلیم
فرهنگ فارسی عمید
سلیم
(سَ)
دهی است از دهستان ایل تیمور بخش حومه شهرستان مهاباد. داری 125 تن سکنه است. آب آن از رود خانه مهاباد. محصول آنجا غلات، چغندر، توتون، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
سلیم
(سَ)
نام سه تن از سلاطین عثمانی:
1- سلیم اول ابن بایزید دوم (جلوس 918 هجری قمری فوت 926 هجری قمری). وی بسیار جسور و سفاک بود. مورخان ترک او را ’یاووز’ (برندۀ قاطع) و اروپائیان وی را درنده لقب داده اند. وی ظرف هشت سال سلطنت، شاه اسماعیل صفوی پادشاه ایران را مغلوب کرد و کردستان و دیاربکررا بممالک عثمانی ملحق ساخت. شام و مصر و عربستان را در سال 923 هجری قمری از ممالیک منتزع کرد و کمی بعدبر حرمین سیادت یافت و خلیفۀ عباسی مصر را مطیع خود کرده، اشیای مقدس متعلق به پیغمبر اسلام را از او گرفت و حق خلافت را بخود اختصاص داد. از این تاریخ است که سلاطین عثمانی لقب امیرالمؤمنین را اختیار کردند. وی با همه سنگدلی از علم و ادب بی بهره نبود و بفارسی شعر میگفت و مجموعه ای از اشعار پارسی او در دست است. علمای دینی و اهل ادب را گرامی میداشت و در مذهب تسنّن متعصب و در سیاست سختگیر و زودکش بود.
2- سلیم دوم ابن سلیمان اول (جلوس 974 هجری قمری). وی را دائم الخمر لقب داده اند. او با شاه طهماسب اول صفوی معاصر بود.
3- سلیم سوم ابن مصطفی (جلوس 1203 هجری قمری فوت 1222 هجری قمری). وی جهازات انگلیسی را شکست داد و با آغامحمدخان و فتحعلی شاه معاصر بود. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
سلیم
(سَ)
ابوالقاسم بن ایوب بن سلیم رازی. ادیب و فقیه شافعی شاگرد ابوحامد اسفراینی بود. او بشهر صور از بلاد شام اقامت گزید و در بازگشت از زیارت خانه خدا به سال 447 هجری قمری بدریای قلزم غرقه شد. او راست: اشاره، غریب الحدیث، التقریب و ضیاء القلوب فی تفسیر، و اشاره فی الفروع و شرح بر کافی در فروع شافعیه. رجوع به اعلام زرکلی شود
لغت نامه دهخدا
سلیم
(سَ)
درست و صاحب سلامت. (غیاث). بی عیب و درست. (مهذب الاسماء). درست و بی گزند از آفت. (منتهی الارب) (آنندراج). بی گزند وبی عیب و تندرست و سالم. (ناظم الاطباء) :
می لعل گون خوشتراست ای سلیم
ز خونابۀ اندرون یتیم.
فردوسی.
گفتم، این سلیم است زندگی خداوند دراز باد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323).
یافته حج و عمره کرده تمام
بازگشته بسوی خانه سلیم.
ناصرخسرو.
ترا بسیار گفتن گر سلیم است
مگو بسیار، دشنامی عظیم است.
نظامی.
قلب روی اندود نستانند در بازار حشر
خالصی باید که از آتش برون آید سلیم.
سعدی.
عجب از کشته نباشد به در خیمۀ دوست
عجب از زنده که چون جان بدرآورد سلیم.
سعدی.
سلیمی که یک چند سالم نخفت
خداوند را شکر صحت نگفت.
سعدی.
- جامۀ سلیم، لباس عافیت:
خوش خلعتی است فاخر و خوش جامۀ سلیم
یارب ز چشم زخم و گزندش نگاهدار.
نظام قاری.
، مرد ساده دل و احمق. (غیاث) (آنندراج). نرم دل. (دهار). ساده دل. (ناظم الاطباء). مردمانی اند [مردم غرجستان] سلیم و... و شبانانند و برزیگر. (حدود العالم).
نگر تاحلقۀ اقبال ناممکن نجنبانی
سلیما ابلها لابل که مرحوما و مسکینا.
انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص 322).
فتویی پرسید از او مرد حکیم
گفت این جا جای فتوی است ای سلیم.
مولوی.
ای سلیم آب ز سرچشمه ببند
که چو پر شد نتوان بستن جوی.
سعدی.
- دل سلیم، دل سالم. دل ساده:
وفا و عهد نمودی دل سلیم ربودی
چو خویشتن بتو دادم تو میل بازگرفتی.
سعدی.
- سلیم القلب، غریب و مسکین و آنرا سلیم دل نیز گویند. (آنندراج).
- ، ساده دل. ساده لوح:
از سر ضعفم سلیم القلب اگرزورم دهند
با انا الاعلی زنان فرش خدایی گسترم.
خاقانی.
- سلیم النفس، پاک نژاد و بی اذیت. (ناظم الاطباء).
- طبع سلیم، طبع سالم و درست، قریحۀ نیک:
ثنای مجلس میمون او بهر محفل
ادا کنم بزبانی فصیح و طبع سلیم.
سوزنی.
حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم.
حافظ.
- قلب سلیم، قلب سادۀ بی غل و غش.بی آزار: چو من بنده بود ابله و با قلب سلیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390).
، آسان در مقابل صعب و سخت:
شکر و منت خدای را که آخر
آنهمه حال صعب گشت سلیم.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 381).
خواجه بر تو کرد خواری آن سلیم و سهل بود
خوار آن خواری که بر تو زین سپس غوغا کند.
منوچهری.
عذاب اهل جهنم کز آن قویترنیست
بجای سهل ترین رنج اوست سهل و سلیم.
سوزنی.
، (اصطلاح طب) جید. مبارک. مقابل ردی و خبیث. (یادداشت مؤلف) : علامات الردی منه [من ذات الجنب] و السلیم. (قانون ابوعلی). و آنچه [از آماس] از جگر به سپرز بازآید سلیم تر بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
،
{{اسم}} استخوان سپل شتر و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج)،
{{صفت}} مارگزیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث) (مهذب الاسماء) :
سلیم مارگزیده بود بلفظ عرب
وی از گزیدن ماران دوزخ است سلیم.
سوزنی.
، زخم خوردۀ نزدیک به هلاک،
{{اسم}} کنارۀ سم اسب. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
سلیم
درست و صاحب سلامت، بی عیب
تصویری از سلیم
تصویر سلیم
فرهنگ لغت هوشیار
سلیم
((سَ))
سالم، بی عیب
سلیم النفس: نیک سرشت، پاک نهاد (واژه فرهنگستان)
تصویری از سلیم
تصویر سلیم
فرهنگ فارسی معین
سلیم
آرام، رام، مطیع
متضاد: نافرمان، حلیم، روشن ضمیر، صلح جو، بی عیب، تندرست، سالم
متضاد: سقیم، معیوب، خوش باور، موافق، ملایم، سلیم النفس، مارگزیده، محتضر، مشرف به موت، بی آزار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سلیم
از انواع پرنده، گیاهی بالا رونده و تیغ دار که بر درختان هم جوار پچید و نام
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سلیمه
تصویر سلیمه
(دخترانه)
مؤنث سلیم، دارای قدرت داوری و تشخیص درست، سالم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تسلیم
تصویر تسلیم
گردن نهادن، رام شدن، واگذار کردن، سپردن، درود، سلام
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
اسمش چون خلقش حسن و صاحب قلب سلیم و سلیقه مستقیم بود در سبزوار متوطن بوده. و در اوایل حال به اعمال دیوانی مشغول آخرالامر از آن شغل معزول شد و سبب آنکه روزی براتی به بیوه زنی نوشته آن عجوزه فریادکنان دوید، گفت: ای مرد! این برات را بحکم که بر من نوشتی ؟ سلیمی گفت: بحکم سیدفخرالدین. آن عجوزه گفت: نمیدانم حق تعالی در روز جزا از تو قبول خواهد کرد یا نه ؟ سلیمی را درد در نهاد افتاد و گفت واﷲ باﷲ نه. دوات و قلم را شکسته سوگند یاد کرد و دیگر مدت العمر حرام و حرام خوارگی نکرد و بعد از توبه بحج رفت، در مراجعت وفات یافت و در سبزوارمدفون است. (از آتشکدۀ آذر ص 70). و سنۀ مرگ او را 327 هجری قمری نوشته. مؤلف الذریعه به نقل از تذکرۀ دولت شاه سمرقندی نویسد: وی بسال 854 هجری قمری درگذشت. مؤلف ریحانه الادب نیز به نقل از سفینه (ص 212) وفات او را در همین سال نوشته است. (از حاشیۀ آتشکدۀ آذر چ شهیدی ص 32). و رجوع به کتاب مذکور شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نوعی از پارچه. (ناظم الاطباء). نوعی از دلق و فرجی:
ز خود پوستین میفکندند خلق
سلیمی به بر کرد بر جای دلق.
نظام قاری (دیوان ص 184)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسلیم
تصویر اسلیم
اسلام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسلیم
تصویر تسلیم
سلام کردن، تحیت و تکریم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسلیم
تصویر تسلیم
((تَ))
گردن نهادن، سلام گفتن، پذیرفتن شکست و متوقف کردن جنگ، حالت اطاعت و فرمانبرداری، مطیع، فرمانبردار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تسلیم
تصویر تسلیم
واگذاری، گردن نهادن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تسلیم
تصویر تسلیم
Surrender, Submission
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از تسلیم
تصویر تسلیم
soumission, reddition
دیکشنری فارسی به فرانسوی
سلمه تره، از گیاهان است، نام زنانه
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از تسلیم
تصویر تسلیم
הַכְנָעָה , כְּנִיעָה
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از تسلیم
تصویر تسلیم
आत्मसमर्पण
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از تسلیم
تصویر تسلیم
penyerahan, menyerah
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از تسلیم
تصویر تسلیم
การส่ง , การยอมแพ้
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از تسلیم
تصویر تسلیم
indiening, overgave
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از تسلیم
تصویر تسلیم
sottomissione, resa
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از تسلیم
تصویر تسلیم
sumisión, rendición
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از تسلیم
تصویر تسلیم
submissão, rendição
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از تسلیم
تصویر تسلیم
提交 , 投降
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از تسلیم
تصویر تسلیم
poddanie, poddanie się
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از تسلیم
تصویر تسلیم
подання , капітуляція
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از تسلیم
تصویر تسلیم
Einreichung, Kapitulation
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از تسلیم
تصویر تسلیم
подчинение , капитуляция
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از تسلیم
تصویر تسلیم
提出 , 降伏
دیکشنری فارسی به ژاپنی