جدول جو
جدول جو

معنی سلسله - جستجوی لغت در جدول جو

سلسله
حلقه های فلزی به هم پیوسته، زنجیر،
کنایه از پادشاهانی از یک خاندان که یکی پس از دیگری پادشاهی کنند مثلاً سلسلۀ هخامنشی، سلسلۀ اشکانی، سلسلۀ ساسانی،
در تصوف هر یک از فرقه های صوفیه که انتساب به یکی از مشایخ داشته باشند مثلاً سلسلۀ ذهبیه، سلسلۀ نعمهاللهیه، سلسلۀ نقش بندیه
سلسله جنباندن: کنایه از به حرکت درآوردن سلسله، تکان دادن زنجیر، به حرکت درآوردن و وادار ساختن گروهی به کاری
تصویری از سلسله
تصویر سلسله
فرهنگ فارسی عمید
سلسله
(سِ سِ لَ)
نام یکی از بخشهای شهرستان خرم آباد، این بخش در شمال و شمال خاوری شهرستان واقع است و قسمتی از اراضی بخش جلگه و قسمتی دامنه و کوهستانی است. هوای آن کوهستانی سردسیر و جلگه معتدل میباشد. مرکز بخش آبادی الشتر است که در 54 هزار متری شهر خرم آباد واقع شده. این بخش از چهار دهستان و 158 آبادی بشرح زیر تشکیل شده.
1- دهستان حسنوند 57 آبادی جمعیت 8900 تن
2- \’ کولیوند 43 آبادی \’ 8500 تن
3- \’ یوسفوند 35 آبادی \’ 7800 تن
4- \’ هنام وبسطام 23 آبادی \’ 4900 تن
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). و رجوع به فرهنگ فارسی معین شود
لغت نامه دهخدا
سلسله
(سِ سِ لَ)
زنجیر. ج، سلسل و سلاسل. (آنندراج) (مهذب الاسماء) (دهار). زنجیر آهن و طلا و نقره. (غیاث) :
من چو مظلومان از سلسلۀ نوشروان
اندر آویخته زآن سلسلۀ زلف دراز.
فرخی.
سلسله جعدی بنفشه عارضی
کش فریدون افدر و پرویزجد.
ابوشعیب.
از میان خانه کعبه فرو آویختند
شعر نیکو را بزرین سلسله پیش عزی.
منوچهری.
و از تاج بر سررنجی نبود که سلسله ها و عمودها آن را استوار میداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 55).
این ستوران کرده در گردن
رسن جهل و سلسلۀ وسواس.
ناصرخسرو.
آهن اگر قید گران شد ترا
سلسله ای باید از او ده منی.
ناصرخسرو.
تقدیر آسمانی شیر شرزه را گرفتار سلسله گرداند. (کلیله و دمنه).
نیکو نبود که باشی ای سلسله موی
چون سوسن ده زبان و چون لاله دو روی.
عبدالواسع جبلی.
سلسله های فلک است آندو زلف
تا نکنی قصد سرش هان و هان.
خاقانی.
آن نه زلف است آنچنان آویخته
سلسله ست از آسمان آویخته.
خاقانی.
خلق بسیار بقتل آوردند و دیگران را در سلسلۀ اسار کشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی). و همگنان را در سلسله کشیدند و بند برنهادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 129).
چنگل دراج بخون تذرو
سلسله آویخته در پای سرو.
نظامی.
خلق دیوانند و شهوت سلسله
می کشد شان سوی دکان و غله.
(مثنوی).
پدر را بعلت او سلسله در نایست و بند گران درپای. (سعدی).
دیوانه ای ز سنگ ملامت متاب روی
بازیچه نیست سلسله برپا گذاشتن.
صائب (از آنندراج).
- بحرالسلسله، بحری است از بحور شعری وتقطیع آن: مستفعلن فاعلن مفاعلتن فع. (یادداشت مؤلف).
- سلسلۀ پادشاهی، خاندان سلطنتی که گروهی از آن یکی پس از دیگری پادشاهی کند: سلسلۀ هخامنشی. سلسلۀ صفوی. (فرهنگ فارسی معین).
- سلسلۀ روزگار، در جریان روزگار: در تمامی ایام ها اگرچه در سلسلۀ روزگار مؤثر است... (سندبادنامه ص 14).
- سلسلۀ زلف، زلف تابداده. (ناظم الاطباء). معشوق مزلف که موهای پیچدار حلقه حلقه داشته باشد. (آنندراج) :
ای سلسلۀ زلف تو یکسر جنبان
دیوانه شدم سلسله کمتر جنبان.
خاقانی.
منم ز شوق تو دیوانه تا تو سلسله زلفی
شدم ببوی تو آشفته تا تو غالیه مویی.
جمال الدین سلمانی.
- سلسله عذار:
گرد آورم سپاهی دیبای سبزپوش
زنجیرزلف و سروقد و سلسله عذار.
منوچهری.
- سلسله مو و سلسله موی، کسی که گیسوهای وی مانند زنجیر حلقه حلقه باشد. (ناظم الاطباء) : پیوسته بستۀ گل رخسارۀ ماهرویی و خستۀ خار هجر سلسله مویی بودی... لطیف اندامی، ماهرویی، سلسله مویی، عنبرجعدی. (سندبادنامه ص 259).
مردم خراب زهره جبینان دیلم اند
طالب اسیر سلسله مویان تابش است.
طالب آملی (از آنندراج).
- شال سلسله، شالی که بر آن از ابریشم گل و حاشیه دوزند.
، طرح مخصوصی است در قالی بافی. (فرهنگ فارسی معین) ، کرمکی است سرخ بر زمین چسبیده. (آنندراج) (منتهی الارب) ، بمجاز به معنی نسل و اولاد و قرابت. (آنندراج) (غیاث). تبار. خانواده ها، ترتیب و اسامی پیران طریقت تا به اسم یکی از ناموران اهل ارشاد رسد. (آنندراج) (غیاث) ، فرقه ای از تصوف که مؤسس آن یکی از مشایخ است و پس از او جانشینانش یکی پس از دیگری پیشوایی فرقه را بعهده دارند. سلسلۀ ذهبیه، سلسله نعمه اللهیه. (فرهنگ فارسی معین) : بعد بیان سلسلۀ مشایخ خود کردند و بحضرت شیخ یوسف همدانی رسانیدند. (انیس الطالبین ص 114)
لغت نامه دهخدا
سلسله
زنجیر آهن و طلا و نقره
تصویری از سلسله
تصویر سلسله
فرهنگ لغت هوشیار
سلسله
((س س لَ یا لِ))
زنجیر، جمع سلاسل، خاندان
تصویری از سلسله
تصویر سلسله
فرهنگ فارسی معین
سلسله
دودمان، رشته، زنجیره، رشته
تصویری از سلسله
تصویر سلسله
فرهنگ واژه فارسی سره
سلسله
آل، دودمان، طایفه، قبیله، گروه، دسته، فرقه، حلقه، زنجیر، رشته، سری، ردیف، صف، اتصال، پیوند
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سلاله
تصویر سلاله
(دخترانه)
فرزند، نسل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سلسل
تصویر سلسل
آب روان گوارا، می خوشگوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سلیله
تصویر سلیله
فرزند اناث، دختر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سلاله
تصویر سلاله
نسل، فرزند، آنچه از چیزی بیرون کشیده شود، نطفه، خلاصه
فرهنگ فارسی عمید
(سُ لَ)
آنچه بیرون کشیده شود از چیزی. (منتهی الارب) (غیاث) (دهار) (آنندراج) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 58) ، بمجاز به معنی خلاصه. (آنندراج). برگزیده. خلاصۀ هرچیز. (فرهنگ فارسی معین) :
کعبه در ناف زمین بهتر سلاله ست از شرف
کاندر ارحام وجود از صلب فرمان آمده.
خاقانی.
وی درعجم سلالۀ اصل کیان شده
وی در عرب زبیدۀ اهل زمان شده.
خاقانی.
، گل نرم که چون آن را بفشارند آب از آن برآید. (از تفسیر در المنثور) : فرمان آمد فرشتگان را تا خاک فرو کردند در مهان یمن و طایف پس ابری بیامد و آب اندر وی ببارید آنگه آب رحمت ببارید و به دو سال خشک شد و به دو سال سلاله گشت و به دو سال فخار شد. (قصص الانبیاء ص 9).
عجیب نیست اگر از طین بدر کندگل و نسرین
همان که صورت آدم کند سلالۀ طین را.
سعدی.
، نطفه. (غیاث) (دهار). آب پشت مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) :
عزیزتر ز تو کس نیست بر پیمبر از آنک
سلالۀ گل اویی و لالۀ گل او.
خاقانی.
، فرزند. (منتهی الارب) (دهار). بچه و طفل صغیر. (غیاث) (آنندراج) :
نیک نگه کن به آفرینش خود در
تا بگه پیریت ز حال سلاله.
ناصرخسرو.
خدای تا گل آدم سرشت و خلق نگاشت
سلالۀ چو تو دیگر نیافریداز طین.
سعدی.
، نسل. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سُ لِ)
دهی جزء دهستان مغان بخش گرمی شهرستان اردبیل، محلی کوهستانی و گرمسیر است، دارای 184 تن سکنه و آب آن از چشمه است. محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سَ سَ)
آب شیرین و روشن و سرد و خوش که به گلو روان فروشود. (منتهی الارب) (آنندراج) :
زرشک سلسل زرین و رود صلصل جی
سرشک دجله روان است بر رخ بغداد.
(ترجمه محاسن اصفهان ص 10).
، می نرم و روان فروشونده بگلو. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ)
دختر. (آنندراج) (ناظم الاطباء). دخت. (منتهی الارب) ، آنچه دراز شود از گوشت پشت و عصب آن. یا گوشت پاره است یا پیه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، ماهی دراز. (منتهی الارب) (آنندراج). یک نوعی ماهی دراز. (ناظم الاطباء) ، پلیته که پنبه و پشم غاژ کرده در وی پیچند و ریسند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ سَ لَ)
مؤنث مسلسل. به زنجیر.
- امراءهالمسلسله (ال...) ، زن به زنجیر بسته. نام یکی از صور فلکی. رجوع به مدخل امراءه المسلسله شود.
، احادیث مسلسله، حدیثهای مسلسل. رجوع به ترکیب حدیث مسلسل ذیل مدخل مسلسل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سلسل
تصویر سلسل
آب گوارا، می گوارا سر زنده کودک آب گوارا، شراب خوشگوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلسله جنبانی
تصویر سلسله جنبانی
عمل سلسله جنبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلسله زلف
تصویر سلسله زلف
زنجیر زلف زنجیر گیسو، مرغوله (جعد زلف)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلسله غیر منقطع
تصویر سلسله غیر منقطع
پتیسار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلسله پرداز
تصویر سلسله پرداز
زنجیره ساز زنجیرباف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلسله باف
تصویر سلسله باف
زنجیر باف
فرهنگ لغت هوشیار
زنجیره جنبان، دوده برانداز شورشی، انگیزه آنکه زنجیر را جنباند، محرک باعث سبب وسیله، عاصی طاغی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلسله الفقار
تصویر سلسله الفقار
مهره های پشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلیله
تصویر سلیله
دختر
فرهنگ لغت هوشیار
چکیده کشیده از چیزی، تم (نطفه)، تخمه (نسل)، دوده نژاد، بچه آنچه بیرون کشیده شود از چیزی، نطفه، بچه کودک، نسل، خلاصه هر چیز بر گزیده. آنچه بیرون کشیده شود از چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلسل
تصویر سلسل
((سَ سَ))
آب گوارا، شراب خوشگوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سلاله
تصویر سلاله
((سُ لَ یا لِ))
نسل، فرزند، نطفه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سلیله
تصویر سلیله
((سَ لَ یا لِ))
دختر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سلسه
تصویر سلسه
دودمان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سلسله جبال
تصویر سلسله جبال
رشته کوه ها
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سلسله اشکانی
تصویر سلسله اشکانی
دودمان اشکانی
فرهنگ واژه فارسی سره
آل، اعقاب، اهل بیت، بچه، خانواده، فرزند، کودک، نسل، نطفه، برگزیده، خلاصه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دختر، بنت
متضاد: ابن، سلیل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مجموعه، سری
دیکشنری اردو به فارسی