بچه نارس و مرده که پیش از فرارسیدن هنگام ولادت از شکم مادر بیفتد سقط جنین: در پزشکی بچۀ نارس و مرده افکندن، سقط کردن سقط کردن: در پزشکی بچۀ نارس و مرده افکندن
بچه نارس و مرده که پیش از فرارسیدن هنگام ولادت از شکم مادر بیفتد سقط جنین: در پزشکی بچۀ نارس و مرده افکندن، سقط کردن سقط کردن: در پزشکی بچۀ نارس و مرده افکندن
پاره آجر ویژگی کالای پست و بی بها دشنام، سهو و خطا در گفتن یا نوشتن فضیحت، رسوایی شخص ضعیف و فرومایه سقط شدن: مردن، تلف شدن حیوان چهارپا سقط گفتن: دشنام دادن، ناسزا گفتن
پاره آجر ویژگی کالای پَست و بی بها دشنام، سهو و خطا در گفتن یا نوشتن فضیحت، رسوایی شخص ضعیف و فرومایه سَقَط شدن: مردن، تلف شدن حیوان چهارپا سَقَط گفتن: دشنام دادن، ناسزا گفتن
فروشنده کالای پست، فروشندۀ دوره گرد و خرده فروش که اشیای خرده ریزه مانند نخ، سوزن، مهره و مانند آن می فروشد، پیلور، خرده فروش، سقط فروش، چرچی، پیله ور
فروشنده کالای پست، فروشندۀ دوره گرد و خرده فروش که اشیای خرده ریزه مانند نخ، سوزن، مهره و مانند آن می فروشد، پیلَوَر، خُردِه فُروش، سَقَط فُروش، چَرچی، پیلِه وَر
کوهی است به مصر مشرف بر قرافه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نام کوهی به مصر در مشرق فسطاط. (دمشقی). کوهی است مشرف بر مقبره الفسطاط که قرافه اش خوانند و این کوهی است که از اسوان و بلاد حبش امتداد می یابد و تا سواحل نیل می رسد و در قاهره قطع می گردد و در هر جا نامی دارد. (از معجم البلدان). کوه مقطم به ولایت صعید مصر که آن کوه مشرف است بر قرافه و در او معدن زمرد است. (نزهه القلوب چ لیدن ص 200 و 204). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و معجم البلدان شود
کوهی است به مصر مشرف بر قرافه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نام کوهی به مصر در مشرق فسطاط. (دمشقی). کوهی است مشرف بر مقبره الفسطاط که قرافه اش خوانند و این کوهی است که از اسوان و بلاد حبش امتداد می یابد و تا سواحل نیل می رسد و در قاهره قطع می گردد و در هر جا نامی دارد. (از معجم البلدان). کوه مقطم به ولایت صعید مصر که آن کوه مشرف است بر قرافه و در او معدن زمرد است. (نزهه القلوب چ لیدن ص 200 و 204). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و معجم البلدان شود
بیماری. (آنندراج) (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) : ز سعی و فضل تو داروی ومرهمم باید که تن رهین سقام است و دل اسیر جراح. مسعودسعد. آن کلامت میرهاند از کلام و آن سقامت میجهاند از سقام. مولوی. این طبیبان بدن دانشورند بر سقام تو ز تو واقف ترند. مولوی
بیماری. (آنندراج) (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) : ز سعی و فضل تو داروی ومرهمم باید که تن رهین سقام است و دل اسیر جراح. مسعودسعد. آن کلامت میرهاند از کلام و آن سقامت میجهاند از سقام. مولوی. این طبیبان بدن دانشورند بر سقام تو ز تو واقف ترند. مولوی
پاره ای که از چیزی بیفتد، پارۀ ابر. (غیاث) (آنندراج) : تا بپوشاند جهان را نقطه ای مهر گردد منکسف از سقطه ای. مولوی. ، چیزی که ساقط شود. (آنندراج) (غیاث)
پاره ای که از چیزی بیفتد، پارۀ ابر. (غیاث) (آنندراج) : تا بپوشاند جهان را نقطه ای مهر گردد منکسف از سقطه ای. مولوی. ، چیزی که ساقط شود. (آنندراج) (غیاث)
منسوب به سقطفروشی یعنی خرده فروشی. (آنندراج) (غیاث). متاع نبهره فروش. (منتهی الارب). این انتساب فروش چیزهای بی اهمیت را میرساند مانند خرمهره و غیره. (الانساب)
منسوب به سقطفروشی یعنی خرده فروشی. (آنندراج) (غیاث). متاع نبهره فروش. (منتهی الارب). این انتساب فروش چیزهای بی اهمیت را میرساند مانند خرمهره و غیره. (الانساب)
بیمار. (غیاث) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج) : زین نکته های بکرند آبستنان حسرت مشتی سقیم خاطر جوقی سقیم ابتر. خاقانی. در ره عمر شتابان روز و شب ای برادر گر درستی یا سقیم. مولوی. چون مزاج آدمی گلخوار شد زرد و بدرنگ و سقیم و خوار شد. مولوی. گفتندش که چرا در این بحث سخن نگویی گفت حکیم دارو ندهد جز سقیم را. (سعدی). در قتل ما ز نرگس خود مصلحت مکن کاندیشۀ صحیح نباشد سقیم را. صائب. ، در اصطلاح محدثان، خلاف صحیح است و عمل راوی برخلاف مدلول روایت است و دلالت بر نادرستی کند، بمجاز به معنی چیز ناقص. (غیاث) (آنندراج) : صد سخن گوید پیوسته چو زنجیر بهم که برون ناید از آن صدسخن سست و سقیم. فرخی. با سخن گفتن تو هر سخنی با خلل است با ستوده خرد تو خرد خلق سقیم. فرخی. ، نادرست. مقابل صحیح: گفت از این باب هرچه گفتی تو من ندانسته ام صحیح و سقیم. ناصرخسرو. چکنم چاره چون نمی سازد چیره عزم صحیح و بخت سقیم. مسعودسعد. از آنکه مهتر و مخدوم من نکوداند بنظم و نثرحدیث صحیح را ز سقیم. سوزنی. چشم جادوی توخود عین سواد سحر است لیکن این هست که این نسخه سقیم افتاده ست. حافظ. چه در حساب بود آنکسی که نشناسد صحیح را ز سقیم و صحاح را ز کسور. بدر جاجرمی
بیمار. (غیاث) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج) : زین نکته های بکرند آبستنان حسرت مشتی سقیم خاطر جوقی سقیم ابتر. خاقانی. در ره عمر شتابان روز و شب ای برادر گر درستی یا سقیم. مولوی. چون مزاج آدمی گلخوار شد زرد و بدرنگ و سقیم و خوار شد. مولوی. گفتندش که چرا در این بحث سخن نگویی گفت حکیم دارو ندهد جز سقیم را. (سعدی). در قتل ما ز نرگس خود مصلحت مکن کاندیشۀ صحیح نباشد سقیم را. صائب. ، در اصطلاح محدثان، خلاف صحیح است و عمل راوی برخلاف مدلول روایت است و دلالت بر نادرستی کند، بمجاز به معنی چیز ناقص. (غیاث) (آنندراج) : صد سخن گوید پیوسته چو زنجیر بهم که برون ناید از آن صدسخن سست و سقیم. فرخی. با سخن گفتن تو هر سخنی با خلل است با ستوده خرد تو خرد خلق سقیم. فرخی. ، نادرست. مقابل صحیح: گفت از این باب هرچه گفتی تو من ندانسته ام صحیح و سقیم. ناصرخسرو. چکنم چاره چون نمی سازد چیره عزم صحیح و بخت سقیم. مسعودسعد. از آنکه مهتر و مخدوم من نکوداند بنظم و نثرحدیث صحیح را ز سقیم. سوزنی. چشم جادوی توخود عین سواد سحر است لیکن این هست که این نسخه سقیم افتاده ست. حافظ. چه در حساب بود آنکسی که نشناسد صحیح را ز سقیم و صحاح را ز کسور. بدر جاجرمی