سفیدی و روشنایی صبح، در علم زیست شناسی سفیده، سفیداب، گرد سفیدی که از روی و برخی مواد دیگر گرفته می شود و در نقاشی به کار می رود، سفیداب روی، اکسید روی، پودر سفیدی که زنان به صورت خود می مالند، سپیداب، سپتاک، سپیتاک، باروق، سپیداج، اسفیداج
سفیدی و روشنایی صبح، در علم زیست شناسی سفیده، سِفیداب، گرد سفیدی که از روی و برخی مواد دیگر گرفته می شود و در نقاشی به کار می رود، سفیداب روی، اکسید روی، پودر سفیدی که زنان به صورت خود می مالند، سِپیداب، سِپتاک، سَپیتاک، باروق، سِپیداج، اِسفیداج
دهی است از دهستان میان آب (بلوک عنافجه) بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 27هزارگزی شمال خاوری اهواز و 8هزارگزی خاور راه آهن اهواز به تهران. هوای آن گرم و دارای 160 تن سکنه است. آب آن از گرم چاه و محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت، گله داری و صنایع دستی آنان قالیچه بافی است. راه آن در تابستان اتومبیل رو میباشد. ساکنان از طایفۀ مراونه هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است از دهستان میان آب (بلوک عنافجه) بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 27هزارگزی شمال خاوری اهواز و 8هزارگزی خاور راه آهن اهواز به تهران. هوای آن گرم و دارای 160 تن سکنه است. آب آن از گرم چاه و محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت، گله داری و صنایع دستی آنان قالیچه بافی است. راه آن در تابستان اتومبیل رو میباشد. ساکنان از طایفۀ مراونه هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی از دهستان میان تکاب بخش بجستان شهرستان گناباد. دارای 304 تن سکنه و آب آن از قنات و چشمه و محصول آن غلات، ارزن، زیره و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان میان تکاب بخش بجستان شهرستان گناباد. دارای 304 تن سکنه و آب آن از قنات و چشمه و محصول آن غلات، ارزن، زیره و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان شوشتر. دارای 150 تن سکنه. آب آن از کارون و محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان شوشتر. دارای 150 تن سکنه. آب آن از کارون و محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی از دهستان حسین آباد بخش شوش شهرستان دزفول. کنار راه آهن اهواز به تهران. دارای 500 تن سکنه و آب آن از رودخانه کرخه است. محصول آن غلات، برنج و کنجد است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان حسین آباد بخش شوش شهرستان دزفول. کنار راه آهن اهواز به تهران. دارای 500 تن سکنه و آب آن از رودخانه کرخه است. محصول آن غلات، برنج و کنجد است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
اسفیداج. آن خاکستر سرب و نیز ارزیز باشد که در طب بکار است. (از بحر الجواهر) ، سپیدۀ تخم. مقابل زردۀ تخم مرغ، روشنایی صبح. فجر. سپیدۀ صبح: سفیده چو پیدا شد از چرخ پیر چو سیماب شد روی دریای قیر. فردوسی
اسفیداج. آن خاکستر سرب و نیز ارزیز باشد که در طب بکار است. (از بحر الجواهر) ، سپیدۀ تخم. مقابل زردۀ تخم مرغ، روشنایی صبح. فجر. سپیدۀ صبح: سفیده چو پیدا شد از چرخ پیر چو سیماب شد روی دریای قیر. فردوسی
مرد آگاهی است و در فن نقشبندی مهارتی داشته و در اصفهان ساکن بود. این اشعار از اوست: کس نیست که خارم ز دل ریش برآرد این خار مگر آتشی از خویش برآرد. ایضاً: هزار مرتبه رفتم ز مصر تا کنعان بغیر چشم زلیخا کسی به راه ندیدم. (آتشکدۀ آذر ص 267)
مرد آگاهی است و در فن نقشبندی مهارتی داشته و در اصفهان ساکن بود. این اشعار از اوست: کس نیست که خارم ز دل ریش برآرد این خار مگر آتشی از خویش برآرد. ایضاً: هزار مرتبه رفتم ز مصر تا کنعان بغیر چشم زلیخا کسی به راه ندیدم. (آتشکدۀ آذر ص 267)
مرکّب از: سپید + ه، پسوند صفت ساز، در پهلوی ’سپتک’. گلی است. ’خسرو کواتان بند 87’ (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، گیاهی است شبیه نی بوریا. (یادداشت مؤلف) ، پهنای روشنی صبح صادق. (برهان) (آنندراج) (غیاث) : چنین تا سپیده بر آمد ز جای تبیره بر آمد ز پرده سرای. فردوسی. سپیده چو از جای خود بر دمید میان شب و تیره اندرخمید. فردوسی. چو آهیخت بر چنگ شب روز تیغ ستاره گرفت از سپیده گریغ. اسدی. سپیده چو برزد سر از باختر سیاهی بخاور فرو برد سر. نظامی. خروس کنگرۀ عقل پر بکوفت چو دید که در شب امل من سپید شد پیدا. خاقانی. - سپیدۀ بام، سپیدۀ صبح: درست گفتی کز عارضش برآمده بود گه فرو شدن تیره شب سپیدۀ بام. فرخی. بدین طرب همه شب دوش تا سپیدۀ بام همی ز کوس غریو آمد و ز بوق شغب. فرخی. - سپیدۀ تخم مرغ (خایه) ، سپیده که در تخم مرغ بود: دو خایه کرد و بلغده شد و هم اندروقت شکست و ریخت هم آنجا سپیده و زرده. سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 85)، مصون از آفات دهر بوقلمون چون زردۀ خایه در سپیده. (ترجمه محاسن اصفهان ص 54)، - سپیدۀ صادق، دم صبح: صدر جهان جهان همه تاریک شب شده است از بهر ما سپیدۀ صادق همی دمی. رودکی. - سپیدۀ صبح، کنایه از سپیدی که پیش از طلوع آفتاب پدیدار شود. (آنندراج) : آنگاه سرخی برود و آن سپیدی بر پهنا بماند که برای سپیدۀ صبح است. (التفهیم ص 67 و 68)، چون شاه جهان بر اوبرآمد گویی خورشید شد از سپیدۀ صبح بلند. ابوطالب کلیم (از آنندراج)، ، سفیدآبی که زنان بر روی مالند و آن اقسام می باشد. بهترین آن آن است که شاخ گوزن را بسوزانند تا سفید شود و بکوبند و بپزند و ماست خمیر کنند و خشک سازند. بعد از آن بسایند و بر روی مالند. (برهان) (آنندراج) : اسفیداج، سفیدآب، سپیدۀ زنان. (زمخشری)، غمنه، غالیه و روی شویه که زنان بر روی مالند. (منتهی الارب)، اسفیداج، سپیده. معرب آن است و آن خاکستر قلعی است. و اسرب اذاشدد علیه الحریق صار اسرنجاً ملطف جلاء. (منتهی الارب) : گفتم که سپیده کرده ای بهر کسی رنجید نگار از این و بگریست بسی گفتا که ز شام زلف خود بیزارم گر بر رخ من سپیده دم زد نفسی. تاج الدین عمر بن مسعود. و زنگی شب سپیده در چهره مالید. (سندبادنامه ص 88)، عجوزۀ سیاه که سپیده بر رو مالیده و خود را نوجوان و نغز مینماید. (کتاب المعارف بهاء ولد)، و روی را بسپیده و غازۀ نیاز بیارای. (کتاب المعارف)، از پی مشاطگیت هر سحر آید فلک کحل و سپیده بدست آینه در آستین. سلمان ساوجی
مُرَکَّب اَز: سپید + َه، پسوند صفت ساز، در پهلوی ’سپتک’. گلی است. ’خسرو کواتان بند 87’ (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، گیاهی است شبیه نی بوریا. (یادداشت مؤلف) ، پهنای روشنی صبح صادق. (برهان) (آنندراج) (غیاث) : چنین تا سپیده بر آمد ز جای تبیره بر آمد ز پرده سرای. فردوسی. سپیده چو از جای خود بر دمید میان شب و تیره اندرخمید. فردوسی. چو آهیخت بر چنگ شب روز تیغ ستاره گرفت از سپیده گریغ. اسدی. سپیده چو برزد سر از باختر سیاهی بخاور فرو برد سر. نظامی. خروس کنگرۀ عقل پر بکوفت چو دید که در شب امل من سپید شد پیدا. خاقانی. - سپیدۀ بام، سپیدۀ صبح: درست گفتی کز عارضش برآمده بود گه فرو شدن تیره شب سپیدۀ بام. فرخی. بدین طرب همه شب دوش تا سپیدۀ بام همی ز کوس غریو آمد و ز بوق شغب. فرخی. - سپیدۀ تخم مرغ (خایه) ، سپیده که در تخم مرغ بود: دو خایه کرد و بلغده شد و هم اندروقت شکست و ریخت هم آنجا سپیده و زرده. سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 85)، مصون از آفات دهر بوقلمون چون زردۀ خایه در سپیده. (ترجمه محاسن اصفهان ص 54)، - سپیدۀ صادق، دم صبح: صدر جهان جهان همه تاریک شب شده است از بهر ما سپیدۀ صادق همی دمی. رودکی. - سپیدۀ صبح، کنایه از سپیدی که پیش از طلوع آفتاب پدیدار شود. (آنندراج) : آنگاه سرخی برود و آن سپیدی بر پهنا بماند که برای سپیدۀ صبح است. (التفهیم ص 67 و 68)، چون شاه جهان بر اوبرآمد گویی خورشید شد از سپیدۀ صبح بلند. ابوطالب کلیم (از آنندراج)، ، سفیدآبی که زنان بر روی مالند و آن اقسام می باشد. بهترین آن آن است که شاخ گوزن را بسوزانند تا سفید شود و بکوبند و بپزند و ماست خمیر کنند و خشک سازند. بعد از آن بسایند و بر روی مالند. (برهان) (آنندراج) : اسفیداج، سفیدآب، سپیدۀ زنان. (زمخشری)، غُمْنه، غالیه و روی شویه که زنان بر روی مالند. (منتهی الارب)، اسفیداج، سپیده. معرب آن است و آن خاکستر قلعی است. و اسرب اذاشدد علیه الحریق صار اسرنجاً ملطف جلاء. (منتهی الارب) : گفتم که سپیده کرده ای بهر کسی رنجید نگار از این و بگریست بسی گفتا که ز شام زلف خود بیزارم گر بر رخ من سپیده دم زد نفسی. تاج الدین عمر بن مسعود. و زنگی شب سپیده در چهره مالید. (سندبادنامه ص 88)، عجوزۀ سیاه که سپیده بر رو مالیده و خود را نوجوان و نغز مینماید. (کتاب المعارف بهاء ولد)، و روی را بسپیده و غازۀ نیاز بیارای. (کتاب المعارف)، از پی مشاطگیت هر سحر آید فلک کحل و سپیده بدست آینه در آستین. سلمان ساوجی