جدول جو
جدول جو

معنی سسکه - جستجوی لغت در جدول جو

سسکه
سنجاق مو، اندک ذره، چکه ی آب، ترشح آب یا مایعات
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسکه
تصویر مسکه
نوعی چربی که از شیر یا دوغ می گیرند، کره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرکه
تصویر سرکه
مایعی ترش که بخش اصلی آن اسیداستیک و آب است و از انگور، خرما، انجیر و بعضی میوه های آب دار دیگر به دست می آید و در داروسازی برای حل کردن بعضی داروها به کار می رود
سرکه فروختن: فروختن سرکه به کسی، کنایه از رو ترش کردن، روی در هم کشیدن، به کسی اخم کردن، برای مثال سرکه مفروش و هزاران جان ببین / از قناعت غرق بحر انگبین (مولوی - ۱۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سکسکه
تصویر سکسکه
انقباض ناگهانی و غیرارادی عضلۀ دیافراگم که به صورت صداهای پی در پی از حلق خارج می شود
زغنگ، هکچه، سچک، هکک، فواق، اسکرک، سکیله، اشکوهه، هکهک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوکه
تصویر سوکه
سوله، ساختمانی با محوطۀ باز بسیار بزرگ که بیشتر به عنوان انبار، کارگاه یا سالن ورزش از آن استفاده می شود
فرهنگ فارسی عمید
(سِ سِ کَ / کِ)
فواق. هکه. صدایی که در اثر گرفتگی غذا از گلو برآید. اسکرک. اسکچه. صوتی که پیاپی از گلو برآید بی قصد و اختیار.
لغت نامه دهخدا
(سَ سَ کَ / کِ)
سستی. (آنندراج) (منتهی الارب) ، دلاوری. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ کَ)
رشته ورشته که بدان دوزند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سُ کَ)
کبک بچۀ ماده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به سلک و سلکانه شود
لغت نامه دهخدا
(سَ سِکْ کَ / کِ)
درم مهره. میخ. مهره. مهرگونۀ فلزین که بافشار آن بر نقد مسکوک نقش کنند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سِ کَ /کِ)
سرکا. گیلکی ’سرکه’. می ترش شده بوسیلۀ تخمیر. خل ّ. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). ابونافع. (دهار). اسم فارسی خل ّ است. (تحفۀ حکیم مؤمن). آب انگور ترش شده:
بیاورد زن خوان و بنهاد راست
بر او تره و سرکه و نان و ماست.
فردوسی.
کرا سرکه دارو بود بر جگر
شود زانگبین درد او بیشتر.
فردوسی.
رغم مرا چو سرکه مکن چون به من رسی
رویی کزو بتنگ بریزد همی شکر.
فرخی.
چرا نبید حرام است و هست سرکه حلال
نه هم نبید بود ابتدا از آن سرکه.
منوچهری.
بسا کس کو خورد سرکه به خوان بر
نهاده پیش او حلوای شکر.
(ویس و رامین).
تره و سرکه هست و نانت نیست
قامتت کوته است و جامه طویل.
ناصرخسرو.
ز می سرکه توان کردن ولیکن
ز سرکه می طمع داری نیاید.
خاقانی.
درستش شد که این دوران بدعهد
بقم با نیل دارد سرکه با شهد.
نظامی.
گر دهدت سرکه چو شیره مجوش
خیر توخواهد تو چه دانی خموش.
نظامی.
سرکه از دست رنج خویش و تره
بهتر از نان کدخدا و بره.
سعدی.
با هرکه نه دولتی است منشین
کز سرکه نگشت کام شیرین.
امیرخسرو دهلوی.
کسی را که از سرکه باشد دوا
شود دردش از انگبین بیشتر.
قرهالعیون.
- سرکه انداختن، ریختن انگور یا مویز به خم برای سرکه شدن.
- سرکه بر ابرو داشتن، عبوس بودن. ترشرو بودن.
- امثال:
از خم سرکه، سرکه پالاید.
به یکی گفتند سرکۀ هفت ساله داری ؟ گفت دارم و نمیدهم. گفتند چرا؟ گفت اگر به هر خواهنده میدادم هفت ساله نمیشد.
سرکه ای دادن و سپندان خواستن.
سرکۀ مفت شیرین تر از عسل است. (آنندراج).
سرکۀ نقد به از حلوای نسیه
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ)
اسم المره است از مصدر مسک. (از اقرب الموارد). رجوع به مسک شود، یک قطعه از مسک یعنی جلد و پوست. (از اقرب الموارد). رجوع به مسک شود
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
واحد اسکتان است. ج، اسک، اسک، اسک. (منتهی الارب). رجوع باسکتان شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
ظاهراً مصحف سوله. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). هر سوراخ را گویند عموماً و سوراخ قبل و دبر یعنی پیش و پس را خصوصاً. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ کَ)
بوی زنگ آهن، بوی ماهی، بوی بد گوشت بوی گرفته، بوی بد عرق کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ کَ)
یک قطعه از مسک. (از اقرب الموارد). پاره ای از مسک. (منتهی الارب). رجوع به مسک شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سُ کَ)
زفتی. (منتهی الارب). بخل، خیر و نیکوئی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ کَ)
آن که چون چنگ زند در چیزی باز خود را رها کردن نتواند ازوی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، مسک، مرد بخیل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ / کِ)
به فارسی زبد است. (فهرست مخزن الادویه). چربی که از ماست گیرند. زبد. (مهذب الاسماء). زبده. (نصاب). مسگه (در تداول خراسان). کرۀ روغن. (لغت فرس اسدی). کرۀ روغنی باشد که از سر دوغی گیرند خواه از گاو و خواه از گوسفند. (اوبهی). روغن تازه و کره و چربی که از دوغ گیرند. (ناظم الاطباء). روغن از ماست گرفتۀ ناگداخته. بثنه. خلاص. زغبد. زقوم. سمن. سنوت. صحک. ضاحک. ضبیبه. طرم. نیمشک. (یادداشت مرحوم دهخدا) : پیغمبر صلی الله علیه و سلم ابوبکر را گفت من دوش به خواب دیدم که کسی قدحی مسکه بیاوردی و پیش من بنهادی و مرغی بیامدی چند خروس و منقار در آن قدح زدی. (ترجمه طبری بلعمی).
بالا چون سرو نورسیده بهاری
کوهی لرزان میان ساق و میان بر
صبر نماندم چو آن بدیدم گفتم
خه که بجز مسکه خور ندادت مادر.
منجیک.
هرۀ نرم پیش من بنهاد
هم بسان یکی تلی مسکه.
حکاک.
آب آن چشمه سفیدتر از شیر است و سردتر از یخ و شیرینتر از عسل و نرم تر از مسکه و خوشبوتر از مشک. (قصص الانبیاء ص 196). گفت: مرا مغز استخوان و مسکه و انگبین مصفی به غذا دادی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 62). رؤوس آن اشیاع و وجوه آن اتباع از نایافت قوت و مسکۀ زندگانی مستغاث کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 26). شدت آن محنت بدان رسید که مادر بچۀ خود می خورد و برادر از گوشت برادر مسکۀ جان می ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 327).
کشک دار و زهک زرداب لبن جغرات ماست
چربه شیر و زبده مسکه دوغ کردی بار خر.
بسحاق اطعمه.
اثمار، تثمیر، مسکه برآوردن شیر. (از منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). اخثار، فسرانیدن مسکه را یعنی ناگداخته گذاشتن. (از منتهی الارب). استلاء، مسکه گداختن. (تاج المصادر بیهقی). الوقه، مسکه باخرمای تر ممزوج. تثمیر، مسکه برآوردن خیک ماست. توع، مسکه یا فله به پارۀ نان برگرفتن. جباب، کفک شیر شتر که به مسکه ماند. جحفه، پاره ای از روغن و مسکه. جلح، جنبانیدن مشک برای مسکه کشیدن. جمعله، بقدر یک جوز از عسل و مسکه و مانند آن. جهد، برآوردن همه مسکۀ شیر را. دلیک، طعامی است که از مسکه و شیر یا از مسکه و خرما ترتیب دهند. رخف، رخفه، رخیفه، مسکۀ تنک و نرم. (منتهی الارب). زبد، مسکه دادن. (دهار). زبد طهفه، مسکۀ تنک. زبد متخضرم، مسکۀ پراکنده که از سرما مجتمع نشود. طحرف، طحرفه، مسکۀ تنک. طرخف، طرخفه، مسکۀ هیچکاره. کفخه، مسکۀ گردآمدۀ سپید. لخف، مسکۀ تنک. لواخه، لیاخه، مسکۀ گداخته مع شیر. لوقه، مسکۀ با خرمای تر آمیخته. متهدکره، مسکۀ تنک که در تابستان بر آید. مجهود، شیر که مسکه از آن برآورده باشند. مخض، مسکه برآوردن شیر. (منتهی الارب). مطارحه، مسکه بر یکدیگر افکندن. (دهار). مهید، مسکۀ بی آمیغ. نخیجه، مسکه که در اطراف شیرزنه بچسبد. نهده، مسکۀ سطبر. نهید،مسکۀ تنک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ کَ)
لمجه، یعنی آنچه قبل از غذا خورند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). لمجه. ناشتاشکن
لغت نامه دهخدا
(حِ کَ)
به لغت مصری ستیناج است
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ کَ)
یکی حسک. یکی خار سه پهلو. یکی شکوهه. یکی خارخسک، یکی خار سه پهلوی آهنین یا از نی، ریختن در راه دشمن را، کینۀ سخت. دشمنی
لغت نامه دهخدا
(حَ کَ)
ابن عتاب حبطی. از صعالیک عرب بود و سیستان را به غلبه بگرفت و عبدالرحمان بن حروی طائی را که حاکم سیستان از طرف امیرالمؤمنین بود بکشت. (حاشیۀ تاریخ سیستان ص 90، از فتوح بلاذری و کامل ابن اثیر). و در حق طائفۀ حبطی و حبطات گفته اند:
رایت الحمر من شرالمطایا
کما الحبطات شر بنی تمیم.
(البیان و التبیین جاحظ ج 3 ص 244). رجوع به حبطات شود
لغت نامه دهخدا
(بَ کِ)
چه بسیار که. چندانکه:
بسکه بر گفته پشیمان بوده ام
بسکه بر ناگفته شادان بوده ام.
رودکی (از امثال و حکم دهخدا).
بسکه بزرگان جهان داده اند
خردسران را شرف جاودان.
خاقانی.
گلگون اشک بسکه دواند به هر طرف
آن کس که او کشیده ندارد عنان چشم.
سلمان ساوجی.
بسکه اندر وی غریب عور رفت
صبحدم چون اختران در گور رفت.
مولوی.
بسکه بوسیدم امسال لب نازک او
از لبش جای سخن بوسه چکد از گفتار.
قاآنی (از فرهنگ ضیاء).
بسکه خاموش نشستم سخن از یادم رفت
بسکه ماندم بغریبی وطن از یادم رفت.
(امثال و حکم دهخدا).
- امثال:
بسکه گفتم زبان من فرسود. (امثال و حکم دهخدا).
بسکه گفتم زبانم مو برآورد. (امثال و حکم دهخدا).
- از بسکه، چندانکه. آنقدر که. ز بسکه، مخفف بسم اﷲ. (آنندراج) :
نجسته فقر، سلامت کجا کنی حاصل
نگفته بسم، بالحمد چون کنی مبدا.
خاقانی.
هست امین چار حرف و تاج سه حرف
بسم بین هم سه حرف و اﷲ چار.
خاقانی.
ورق چو کار فروبسته بازنگشاید
بهر کتاب که نامش چو بسم عنوان نیست.
حیاتی گیلانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بسکه
تصویر بسکه
چندانکه ظنقدر که یا از بسکه. چندانکه
فرهنگ لغت هوشیار
روغن ناگداخته چربیی که از شیر یا دوغ گیرند: اینک شما را کاک و مسکه می باید از بهر آن دانستم که آرزوانها در خود بکشتم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سهکه
تصویر سهکه
بوی بد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمکه
تصویر سمکه
یک ماهی، آبام ماهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفکه
تصویر سفکه
پگاهانه آنچه در پگاه خورند ناشتاشکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکسکه
تصویر سکسکه
صدائی که در اثر گرفتگی غذا از گلو بر آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلکه
تصویر سلکه
رشته نخ
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته سرکه کبک ماده مایعی است با بوی بسیار زننده و طعم بسیار ترش که از اکسید شدن شرابها و نوشابه های الکلی دیگر که غلضت الکلی آنها زیاد نیست به دست می آید. سرکه رنگ کاغذ تورنسل را قرمز میکند بنابرین جسمی اسیدی است که در تجزیه الکتریکی مانند اسیدهای کانی ئیدروژن تولید میکند. جوهر سرکه. اسیدی است که مایع اصلی سرکه است و جزو اسیدهای قوی آلی است و امروزه به طریق مختلف صنعتی نیز آنرا تهیه میکنند اسید استیک. یا سرکه ده ساله. سرکه ای که ده سال از تولید آن گذشته باشد، کینه دیرینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسکه
تصویر مسکه
((مَ کِ))
کره و چربی که از دوغ گیرند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرکه
تصویر سرکه
((س کِ))
مایعی است اسیدی بسیار ترش و با بوی تند و زننده که از انگور، خرما، انجیر، گرفته می شود و طبیعت آن سرد و خشک است
سرکه فروختن: کنایه از ترشرویی کردن
مثل سیر و سرکه جوشیدن: کنایه از ناآرام بودن، در تب و تاب بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سکسکه
تصویر سکسکه
((س س کِ))
حالتی که بر اثر آن صداهایی کوتاه و متناوب از گلو برآید
فرهنگ فارسی معین