سراغ. جستجو. پرسش. دیدار. ملاقات: دو دوست یک نفس از غم کجا برآسودند که آسمان به سروقتشان دواسبه نتاخت. سعدی. بسی نیز بودی که دامن کشان به سروقت من آمدندی خوشان. نزاری قهستانی. جمعی از اوباش اردبیل... به سروقت امیر قطب الدین رسیدند و آواز نالۀ آن جناب را شنیدند. (حبیب السیر ج 3 جزء 4 ص 324) ، سرمنزل. جایگاه. منزل: به سروقتشان خلق کی ره برند که چون آب حیوان به ظلمت درند. سعدی. برغبت بکش بار هر جاهلی که افتی به سروقت صاحبدلی. سعدی
سراغ. جستجو. پرسش. دیدار. ملاقات: دو دوست یک نفس از غم کجا برآسودند که آسمان به سروقتشان دواسبه نتاخت. سعدی. بسی نیز بودی که دامن کشان به سروقت من آمدندی خوشان. نزاری قهستانی. جمعی از اوباش اردبیل... به سروقت امیر قطب الدین رسیدند و آواز نالۀ آن جناب را شنیدند. (حبیب السیر ج 3 جزء 4 ص 324) ، سرمنزل. جایگاه. منزل: به سروقتشان خلق کی ره برند که چون آب حیوان به ظلمت درند. سعدی. برغبت بکش بار هر جاهلی که افتی به سروقت صاحبدلی. سعدی
که قد او در راستی و موزونی چون سرو بود. سروقامت. بلندبالا. سرواندام: یکی سروقدی و سیمین بدن دلارام و خوشخوی و شیرین سخن. فردوسی. بزم تو از ساقیان سروقد چون بوستان قصر تو از لعبتان قندلب چون قندهار. فرخی. گرد آورم سپاهی دیبای سبزپوش زنجیرزلف و سروقد و سلسله عذار. منوچهری. جوابش داد خورشید سخنگوی نگار سروقد یاسمن بوی. (ویس و رامین). زین سروقدی ماه رخی غرچه نژادی عاشق دو صدش پیش رخ همچو قمر بر. سوزنی. جوانی دید سروقد، ماه خد، گلعذار. (سندبادنامه ص 104). چابک و سروقد و زیباروی غالیه خط جوان مشکین موی. نظامی. ز رنگ و بوی تو ای سروقد سیم اندام برفت رونق نسرین و باغ نسرینش. سعدی. هر سروقد که بر مه و خور حسن میفروخت چون تو درآمدی پی کار دگر گرفت. حافظ. خالی مباد کاخ جلالش ز سروران وز ساقیان سروقد گلعذار هم. حافظ
که قد او در راستی و موزونی چون سرو بود. سروقامت. بلندبالا. سرواندام: یکی سروقدی و سیمین بدن دلارام و خوشخوی و شیرین سخن. فردوسی. بزم تو از ساقیان سروقد چون بوستان قصر تو از لعبتان قندلب چون قندهار. فرخی. گرد آورم سپاهی دیبای سبزپوش زنجیرزلف و سروقد و سلسله عذار. منوچهری. جوابش داد خورشید سخنگوی نگار سروقد یاسمن بوی. (ویس و رامین). زین سروقدی ماه رخی غرچه نژادی عاشق دو صدش پیش رخ همچو قمر بر. سوزنی. جوانی دید سروقد، ماه خد، گلعذار. (سندبادنامه ص 104). چابک و سروقد و زیباروی غالیه خط جوان مشکین موی. نظامی. ز رنگ و بوی تو ای سروقد سیم اندام برفت رونق نسرین و باغ نسرینش. سعدی. هر سروقد که بر مه و خور حسن میفروخت چون تو درآمدی پی کار دگر گرفت. حافظ. خالی مباد کاخ جلالش ز سروران وز ساقیان سروقد گلعذار هم. حافظ
فوراً. علی الفور. بلافاصله. درحال. فی الحال: هر سه مقدم از اسب بزیر آمدند و سجده کردند این مولی زاده را دروقت صد هزار دینار بدادند و امیدهای بزرگ کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 642). دروقت مادر را در کنار گرفت. (تاریخ بیهقی ص 187). نماز پیشین احمد دررسید... و دروقت حاجب بکتکین او را به قلعه فرستاد تا نماز شام بماند. (تاریخ بیهقی). اگر رام و خوش پشت نباشد (ستور) به تازیانه بیم می کند دروقت. (تاریخ بیهقی). متوکل آنچه ملاح را گفته بود بفرمود تا دروقت بدادند. (قابوسنامه). چون خصم سر کیسۀ رشوت بگشاید دروقت شما بند شریعت بگشائید. ناصرخسرو. در پیش فرعون درآمد اسب سرکشی نمود و دروقت همه لشکر در پی او رفتند الا هامان که بازگردید. (قصص الانبیاء ص 108). پس روبه کافران نهادند دروقت ظفریافتند. (قصص الانبیاء ص 130). گوش او خواهد که چشم او شود درحال کور چشم خواهد تا که گوش او شود دروقت کر. امیر معزی (از آنندراج). هر بیت که چون تیر به اندام ز من رفت دروقت زند بر دل بدخواه تو پیکان. مسعودسعد. دروقت خبر دادند که کوکبۀ مجد مجلس اسمی به سه فرسنگی از چهار حدود تبریزعیان بگردانید. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 22). هم دروقت احرام اخلاص گرفت و در حریم کعبۀ عجم... به یمن مجاورت مستسعد گشت. (منشآت خاقانی ص 71). دروقت معشوق را بازفرستاد و نزدیک شوی رفت. (سندبادنامه ص 214). در وقت بهای جامه برسنجید و با گنده پیر عتابها کرد. (سندبادنامه ص 244). دروقت مسرعی به جلاد فرستاد. (سندبادنامه ص 226). پیرزن دروقت از پیش دختر بیرون آمد. (سندبادنامه ص 196). جوان دروقت از بادیۀ حرمان روی به کعبۀ درمان نهاد. (سندبادنامه ص 197). دروقت برپای خاست و از مستوره عذرها خواست. (سندبادنامه ص 262). پیش او دروقت و ساعت هر امیر جان بدادی گر بدو گفتی که میر. مولوی. و رجوع به این ترکیب ذیل وقت شود
فوراً. علی الفور. بلافاصله. درحال. فی الحال: هر سه مقدم از اسب بزیر آمدند و سجده کردند این مولی زاده را دروقت صد هزار دینار بدادند و امیدهای بزرگ کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 642). دروقت مادر را در کنار گرفت. (تاریخ بیهقی ص 187). نماز پیشین احمد دررسید... و دروقت حاجب بکتکین او را به قلعه فرستاد تا نماز شام بماند. (تاریخ بیهقی). اگر رام و خوش پشت نباشد (ستور) به تازیانه بیم می کند دروقت. (تاریخ بیهقی). متوکل آنچه ملاح را گفته بود بفرمود تا دروقت بدادند. (قابوسنامه). چون خصم سر کیسۀ رشوت بگشاید دروقت شما بند شریعت بگشائید. ناصرخسرو. در پیش فرعون درآمد اسب سرکشی نمود و دروقت همه لشکر در پی او رفتند الا هامان که بازگردید. (قصص الانبیاء ص 108). پس روبه کافران نهادند دروقت ظفریافتند. (قصص الانبیاء ص 130). گوش او خواهد که چشم او شود درحال کور چشم خواهد تا که گوش او شود دروقت کر. امیر معزی (از آنندراج). هر بیت که چون تیر به اندام ز من رفت دروقت زند بر دل بدخواه تو پیکان. مسعودسعد. دروقت خبر دادند که کوکبۀ مجد مجلس اسمی به سه فرسنگی از چهار حدود تبریزعیان بگردانید. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 22). هم دروقت احرام اخلاص گرفت و در حریم کعبۀ عجم... به یمن مجاورت مستسعد گشت. (منشآت خاقانی ص 71). دروقت معشوق را بازفرستاد و نزدیک شوی رفت. (سندبادنامه ص 214). در وقت بهای جامه برسنجید و با گنده پیر عتابها کرد. (سندبادنامه ص 244). دروقت مسرعی به جلاد فرستاد. (سندبادنامه ص 226). پیرزن دروقت از پیش دختر بیرون آمد. (سندبادنامه ص 196). جوان دروقت از بادیۀ حرمان روی به کعبۀ درمان نهاد. (سندبادنامه ص 197). دروقت برپای خاست و از مستوره عذرها خواست. (سندبادنامه ص 262). پیش او دروقت و ساعت هر امیر جان بدادی گر بدو گفتی که میر. مولوی. و رجوع به این ترکیب ذیل وقت شود