جدول جو
جدول جو

معنی سرودی - جستجوی لغت در جدول جو

سرودی
(سُ)
در ولایت قم از قصبۀ موسوم به خوانسار است. شخص نامرادی است و در فن موسیقی بهره دارد. بیت ذیل را در نیشابورک به اسم ’بنیاد’ نقشی بسته بوده خیلی شهرت یافت:
بنیاد مکن با من سودازده بیداد
تا من نکنم ناله ز بیداد تو بنیاد.
(مجمع الخواص ص 243)
لغت نامه دهخدا
سرودی
(سُ)
مغنی و سرودزن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
سرودی
سرود گوی مغنی
تصویری از سرودی
تصویر سرودی
فرهنگ لغت هوشیار
سرودی
((سُ))
سرودگوی
تصویری از سرودی
تصویر سرودی
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سروری
تصویر سروری
ریاست، حکمرانی، بزرگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرمدی
تصویر سرمدی
آنچه آغاز و انجام برای آن نباشد، همیشگی، ابدی، کنایه از خدایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سروده
تصویر سروده
شعر یا سرود که کسی گفته یا خوانده باشد، گفته و خوانده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرودن
تصویر سرودن
آواز خواندن، شعر خواندن، شعر گفتن، سراییدن
فرهنگ فارسی عمید
نام دو تن از شجاعان داود. (دوم سموئیل 23:25) (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
محمدقاسم بن حاجی محمد کاشانی، متخلص به سروری، مؤلف فرهنگ مجمع الفرس. از مستعدان روزگار بود. در مائۀ حادی عشره به هند رسید و در لاهور قیام نمود. سروری گوید:
بی دست طلب بدامن پیر زدن
کس را نشود مقام عرفان مسکن
چون رشته که نگشود رهش تا ننهاد
سر بر قدم راست روی چون سوزن.
(از صبح گلشن ص 203).
صاحب مجمع الفرس (سروری) این کتاب (مجمع الفرس) را در سال 1008 هجری قمری در اصفهان تألیف کرد وآن را در سال 1018 بنام خلاصهالمجمع خلاصه کرده. پس در سال 1032 به هند رفت و سپس در سال 1036 به لاهور و از آنجا به تکمیل آن پرداخت. وی در شعر خود را به سروری متخلص نموده و با این تخلص شعر گفته است. (از الذریعه ج 9 ص 443). رجوع به تذکرۀ نصرآبادی ص 291 و ریاض الشعرا و مرآت العالم و فهرست سپهسالار و کشف الظنون و فهرست ریو شود
لغت نامه دهخدا
(سَرْ وَ)
ریاست و حکومت و سلطنت و پادشاهی و حکمرانی و فرمانگزاری. (ناظم الاطباء). مهتری و بزرگی. (آنندراج). بزرگی و خدیوی. تفوق. (ناظم الاطباء) :
به سروری و امیری رعیت و لشکر
پذیردت ز خدا گر روی بحکم تبار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
اگر تو ز آموختن سر نتابی
بجوید سر تو همی سروری را.
ناصرخسرو.
بر خلق جهان فضل بدین جوی ازیراک
دین است سر سروری و اصل معالی.
ناصرخسرو.
نه هرکه بست کمر راه سروری ورزد
نه هرکه داشت زره نهمت خطر دارد.
مسعودسعد.
سروری چون عارضی باشد نباشد پایدار
پای دارد سروری بر تو چو باشد جوهری.
سوزنی.
سروری را اصل و گوهر برترین سرمایه است
مردم بی اصل و بی گوهر نیابد سروری.
سوزنی.
سروری بی بلا بسر نشود
صفدری بی مصاف برناید.
خاقانی.
چرخ مدوراز شرف عرش مربع از علو
طوف در تو میکنند از پی کسب سروری.
خاقانی.
ز هر کس کو به بالا سروری داشت
سری و گردنی بالاتری داشت.
نظامی.
سر از دولت کشیدن سروری نیست
که با دولت کسی را یاوری نیست.
نظامی.
خدایی کآدمی را سروری داد
مرا بر آدمی پیغمبری داد.
نظامی.
از نفس پرور هنروری نیاید و بی هنر سروری را نشاید. (گلستان سعدی).
همان به که لشکر بجان پروری
که سلطان به لشکر کند سروری.
سعدی.
که عالم در دو عالم سروری یافت
اگر کهتر بد از وی مهتری یافت.
شبستری.
فلک چون سروری بخشد کسی را
کند پیوند او نیک اختری را.
امیرخسرو دهلوی.
دار ملک سروری جستند خصمان لاجرم
بر سر دارند اکنون کرده سرها سربسر.
سلمان ساوجی.
نه هرکه طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاهداری و آئین سروری داند.
حافظ.
به باد ده سر و دستار عالمی یعنی
کلاه گوشه به آئین سروری بشکن.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(دَ وَ دَ)
از: سرو + دن (پسوند مصدری) ، پهلوی ’سروتن’ (آواز خواندن) ، اوستا ریشه ’سراو’ (شنیدن) ، هندی باستان ریشه ’چراو’. آواز خواندن. تغنی کردن. سراییدن. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نغمه کردن. (آنندراج). سراییدن. (غیاث). انشاد کردن. نظم کردن. شعر گفتن: پسر رومی در این معنی نیکو سروده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372).
یکی پنج بیتی خوش آمد به گوش
که در محفلی می سرودند دوش.
سعدی.
، حرف زدن. (آنندراج). گفتن:
سخن هیچ مسرای با رازدار
که او رابود نیز همساز و یار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(سَ)
منسوب به سروج که شهری است در نواحی حران از بلاد جزیره. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
سراشیب بودن. سرازیری: و به یک سو از آن میل نکند سراشیب از بهر فرودی. (التفهیم).
- فرودی مایه. رجوع به مدخل فرودی مایه شود
لغت نامه دهخدا
(سَ رَدا)
درشت و شتاب در امور خود. (منتهی الارب) (آنندراج) ، سخت توانا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ)
دائم و جاودان و ابدی و ربانی و الهی. (ناظم الاطباء). ما لا اول له و لا آخر. (تعریفات). ازلی و ابدی:
آن گفت این جهان نه فنا نیست سرمدی است
این گفت کاین خطاست جهان ازدر فناست.
ناصرخسرو.
آرایش سرمدی است امشب
معراج محمدی است امشب.
نظامی.
، خدایی. الهی. منسوب به سرمد که صفت پروردگار است:
زآنکه او بودنی و سرمدی است
کآنچه بوده شود نمی پاید.
ناصرخسرو.
چون در حکمت ازلی و عنایت سرمدی پوشیده نبود. (سندبادنامه).
کلام سرمدی بی نقل بشنید
خداوند جهان را بی جهت دید.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(وُ)
منسوب به ورود.
- در ورودی، دری که از آن به جایی وارد میشوند. در برابر در خروجی.
، آنچه مربوط به ورود و دخول کسان در جایی باشد.
- امتحانات ورودی، کنکور
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرودن
تصویر سرودن
سراییدن، شعر گفتن، نظم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سروده
تصویر سروده
خوانده شده (آواز)، ساخته شده (شعر و سرود)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سروری
تصویر سروری
ریاست پیشوایی سرپرستی، پادشاهی سلطنت، تفوق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرمدی
تصویر سرمدی
جاودانی همیک پایا نوتاشیک همیشگی دایمی همیشگی ابدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرودی
تصویر فرودی
انحطاط تنزل
فرهنگ لغت هوشیار
در آیی منسوب به ورود آنچه مربوط به ورود و دخول کسان در جایی باشد: امتحانات ورودی در ورودی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرودن
تصویر سرودن
((سُ دَ))
آواز خواندن، شعر گفتن، سراییدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورودی
تصویر ورودی
منسوب به ورود، آن چه مخصوص و مربوط به ورود و دخول کسان در جایی باشد، در ورودی، امتحانات ورودی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرمدی
تصویر سرمدی
((سَ مَ))
دایمی، همیشگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سروده
تصویر سروده
((سُ دَ یا دِ))
خوانده شده، گفته شده، شعر، شعر ساخته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سروده
تصویر سروده
شعر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سروری
تصویر سروری
آقایی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ورودی
تصویر ورودی
درآیگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
آقایی، پیشوایی، خواجگی، ریاست، زعامت، سیادت
متضاد: بندگی، چاکری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سراییدن، شعرگفتن، آواز خواندن، تغنی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
صفت ازلی، بی آغاز، دایمی، دیرین، دیرینه، فناناپذیر، قدیم، لایزال، همیشگی
متضاد: ناپایا، فناپذیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
در، دروازه، مدخل
متضاد: خروجی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مرزی، مرز
دیکشنری اردو به فارسی