جدول جو
جدول جو

معنی سرهده - جستجوی لغت در جدول جو

سرهده(تَ نَجْ جُ)
بریدن کوهان را، نیکو پرورش دادن. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
سرهده
بریدن کوهان، نیکو پروری کودک را
تصویری از سرهده
تصویر سرهده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرزده
تصویر سرزده
به طور ناگهانی و بی خبر، کسی که ناگهانی و بی خبر و گستاخانه به جایی وارد شود، سرکوفته
سرزده رفتن: ناگهانی به جایی رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرده
تصویر سرده
سرحلقۀ می خوارگان، ساقی، برای مثال سردۀ بزم شراب است امروز / آنکه دی بود امام اصحاب (کمال الدین اسماعیل - ۳۳۰)، قدح شراب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سروده
تصویر سروده
شعر یا سرود که کسی گفته یا خوانده باشد، گفته و خوانده شده
فرهنگ فارسی عمید
(سَ دَ / دِ)
اوستا ’سرده’، پهلوی ’سرتک’، نوع، قسم. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بمعنی نوع است و انواع جمع آن است. (برهان) (جهانگیری) (رشیدی) ، قدحی که بدان شراب خورند. (برهان). قدح شراب. (آنندراج) :
ز خمار بار عشق از دل تو سبک نگردد
ز شراب راح ریحان دو سه سردۀ گران کش.
سیف الدین (از آنندراج).
، سرکرده و پیشوای میخوارگان. (برهان). سرحلقۀ میخواران. (رشیدی). سرحلقه و پیشوای میخوارگان. (جهانگیری) (آنندراج) ، ساقی. (برهان) (آنندراج) (رشیدی) :
سردۀ بزم شراب است امروز
آنکه دی بود امام اصحاب.
کمال الدین اسماعیل.
چو من از خویش برستم ره اندیشه نبستم
هله ای سرده مستم برهانم بتمامت.
مولوی (ازآنندراج).
، جنسی از خربزه. (برهان). در هندوستان نوعی از خربزۀ قیمتی که شیرین ترو درازتر از سایر خربزه ها میباشد. (آنندراج) ، هر میوۀ پیش رس. (برهان). میوه ای که بعد از میوۀ پیش رس باشد. (رشیدی) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ دِهْ)
دهی از دهستان تحت جلگۀ بخش فدیشۀ شهرستان نیشابور. دارای 301 تن سکنه. آب از قنات. محصول آن غلات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَ دِهْ)
ظاهراً مقامی چون مقام کدخدایی. (یادداشت مؤلف) :
داروغه هندوانه و سرده خیار سبز
کلونده شد محصل و بدران گزیر گشت.
بسحاق اطعمه
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
کنایه از ملامت کرده شده. (آنندراج). سرزنش کرده شده. (رشیدی). خجل، ناگاه و بی طلب و بی رخصت. (آنندراج). بی خبر. (غیاث). ناگاه و بی رخصت درآمده. (رشیدی). بی اجازۀ قبلی:
از نام من شدند به آواز و طرفه نیست
صبحی که دزد سرزده را تار و مار کرد.
خاقانی.
حرمت پیر مغان بر همه کس واجب است
سرزده داخل مشو میکده حمام نیست.
؟
- سرزده آمدن، بی خبر و ناگاه آمدن. (غیاث) :
دیشب رقیب سرزده آمده به بزم یار
من باده خوردم او عرق انفعال خورد.
شفیع اثر (از آنندراج).
- سرزده رفتن:
هرگز مرا بسوی خود آن بیوفا نخواند
دایم چو شمع سرزده رفتم به بزم او.
شفیع اثر (از آنندراج).
، سرکوفته، چون مار سرزده. (آنندراج) :
صائب چو مار سرزده پیچم به خویشتن
موری اگر بسهو شود پایمال من.
صائب.
، مغموم. مهموم. دماغ سوخته:
به آزرم من بی کس سرزده
یتیم و اسیر و تبه دل شده
بهرجا که بینی یتیم و اسیر
نوازش کن او را و انده پذیر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ما طفل وار سرزده و مرده مادریم
اقبال پهلوان عجم دایگان ماست.
خاقانی.
، گردن زده. (رشیدی) (آنندراج). بریده. مقراض شده:
ای پسری کآن دو زلف سرزده داری
و آتش رویت به زلف درزده داری
سرزده ای زلف تا به عشق رخ خویش
سرزده ما را به زلف سرزده داری.
سوزنی.
باد از حسام شاه چو کلک تو سرزده
آن را که سر نه بهر زمین بوس گام تست.
سوزنی.
ای ز تو در باغ فضل سرو هنر سرفراز
وز تو شده نخل جهل سرزده و بیخ کند.
سوزنی.
چون قلم سرزده گرییم به خوناب سیاه
زیوری چون قلم از دود جگر بربندیم.
خاقانی.
، حیران شده. پریشان شده. سرگردان:
کرده شیران حضرت تو مرا
سرزده همچو گاو آب آهنگ.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 186)
لغت نامه دهخدا
(سَ هََ بَ)
زن تندار درازبالا. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَجْ جُ)
سرکشی و تمرد، سخت تافتن رسن را. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَجْ جُ)
نیکو پرورش کردن و بناز و نعمت پروردن. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی از دهستان میان تکاب بخش بجستان شهرستان گناباد. دارای 304 تن سکنه و آب آن از قنات و چشمه و محصول آن غلات، ارزن، زیره و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سُ خِ دَ / دِ)
نوعی از حصبه باشد و اکثر طفلان را بهم میرسد. (برهان). سرخجه. (جهانگیری) (آنندراج). رجوع به سرخجه شود
لغت نامه دهخدا
(سُدِهْ)
دهی جزء دهستان مزدقان بخش حومه شهرستان ساوه. دارای 216 تن سکنه است. آب آن از رودخانه و فرقان. محصول آن غلات، بنشن، پنبه، انار، انجیر. مزرعۀ نفران جزء این ده است. قلعه خرابه ای در اراضی این ده وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(سِ تَ دِ)
دهی است از دهات بارفروش مازندران. (ترجمه سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 160)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَهََ دَ)
تأنیث مسرهد. رجوع به مسرهد شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرزده
تصویر سرزده
ناگهانی بی خبر: سر زده وارد شد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سهده
تصویر سهده
مونث سهد بی خوابی، کاراستوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرهد
تصویر سرهد
پیه کوهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرده
تصویر سرده
نوع قسم، نوعی خربزه، قدحی که بدان شراب خورند، ساقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سراده
تصویر سراده
زینسازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرهفه
تصویر سرهفه
نیکو پروری کودک را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرهبه
تصویر سرهبه
تنومند زن دراز و تنومند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سروده
تصویر سروده
خوانده شده (آواز)، ساخته شده (شعر و سرود)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرزده
تصویر سرزده
((~. زَ دِ))
ناگهانی، بی خبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرده
تصویر سرده
((سَ دَ یا دِ))
نوع، قسم، نوعی از خربزه، قدحی که بدان شراب خورند، ساقی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سروده
تصویر سروده
((سُ دَ یا دِ))
خوانده شده، گفته شده، شعر، شعر ساخته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سروده
تصویر سروده
شعر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سرزده
تصویر سرزده
بی خبر
فرهنگ واژه فارسی سره