سربزیر. سر به پایین افتاده چنانکه پیرامون خود ننگرد. در رفتن بی توجه: به راهت اندر چاه است سرنهاده متاز به جامت اندر زهر است ناچشیده مخور. مسعودسعد. ، سرافکنده. سربزیر: سبزه سرنهاده عرض دهد هر نمی کز سحاب میچکدش. خاقانی
سربزیر. سر به پایین افتاده چنانکه پیرامون خود ننگرد. در رفتن بی توجه: به راهت اندر چاه است سرنهاده متاز به جامت اندر زهر است ناچشیده مخور. مسعودسعد. ، سرافکنده. سربزیر: سبزه سرنهاده عرض دهد هر نمی کز سحاب میچکدش. خاقانی
تکۀ کاغذ یا پارچه با سطح زبر که بیشتر در کارهای نجاری و نقاشی برای ساییدن چوب و تخته به کار می رود، آلومینی به صورت ذرات و به رنگ های سیاه، خاکستری یا سرخ و بسیار سخت که در اسید حل نشده، در حرارت هم ذوب نمی شود و برای صیقلی کردن و جلا دادن فلزات به کار می رود
تکۀ کاغذ یا پارچه با سطح زبر که بیشتر در کارهای نجاری و نقاشی برای ساییدن چوب و تخته به کار می رود، آلومینی به صورت ذرات و به رنگ های سیاه، خاکستری یا سرخ و بسیار سخت که در اسید حل نشده، در حرارت هم ذوب نمی شود و برای صیقلی کردن و جلا دادن فلزات به کار می رود
روشن. واضح. بی ملاحظه: خداوند سرگشاده با بنده بگوید که چه اندیشه است و رای عالی بر چه قرار داده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 593) ، گسترده. بازشده. پهن: خانه او را کس در گشاده ندیدی و سفره اش را سرگشاده. (سعدی) ، درباز. سرباز. مقابل سربسته: هیچ طعام و شراب سرگشاده نشایدگذاشت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و وعا و انایی که شیر در وی بود سرگشاده بر سر نهاد. (سندبادنامه ص 276). چاهی آن گاه سرگشاده به پیش چون ندیدی بدوربینی خویش. نظامی. ، معلوم. آشکار: بود هفت اختر و دوازده برج پیش او سرگشاده درج بدرج. نظامی
روشن. واضح. بی ملاحظه: خداوند سرگشاده با بنده بگوید که چه اندیشه است و رای عالی بر چه قرار داده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 593) ، گسترده. بازشده. پهن: خانه او را کس در گشاده ندیدی و سفره اش را سرگشاده. (سعدی) ، درباز. سرباز. مقابل سربسته: هیچ طعام و شراب سرگشاده نشایدگذاشت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و وعا و انایی که شیر در وی بود سرگشاده بر سر نهاد. (سندبادنامه ص 276). چاهی آن گاه سرگشاده به پیش چون ندیدی بدوربینی خویش. نظامی. ، معلوم. آشکار: بود هفت اختر و دوازده برج پیش او سرگشاده درج بدرج. نظامی
نانهاده. نگذاشته. مقابل نهاده، غیرمقدر. نامقدر. تعیین ناشده. تقدیرناشده: بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی. حافظ
نانهاده. نگذاشته. مقابل ِ نهاده، غیرمقدر. نامقدر. تعیین ناشده. تقدیرناشده: بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی. حافظ
آنچه بر سر کتابها نویسند که در فلان محل به فلانی برسانند، بعضی گویند سرنامه عنوان است یعنی آنچه بر بالای نامه نویسند. (برهان). عنوان نامه و عنوان کتاب. (آنندراج) : سرنامه را نام او تاج گشت بفرش دل تیره چون عاج گشت. فردوسی. سرنامه کرد آفرین بزرگ به یزدان پناهش ز دیو سترگ. فردوسی. سرنامۀ روزگار خواندم عنوان وفا بر آن ندیدم. خاقانی. شاید ار سرنامۀ وصل تو نام دیگر است مردمی کن نام خاقانی به پایان درفکن. خاقانی. سرنامۀ عشق کشتن آمد سرنامۀ خلق زندگانی. خاقانی. ای زهره و مشتری غلامت سرنامۀ نامه جمله نامت. نظامی
آنچه بر سر کتابها نویسند که در فلان محل به فلانی برسانند، بعضی گویند سرنامه عنوان است یعنی آنچه بر بالای نامه نویسند. (برهان). عنوان نامه و عنوان کتاب. (آنندراج) : سرنامه را نام او تاج گشت بفرش دل تیره چون عاج گشت. فردوسی. سرنامه کرد آفرین بزرگ به یزدان پناهش ز دیو سترگ. فردوسی. سرنامۀ روزگار خواندم عنوان وفا بر آن ندیدم. خاقانی. شاید ار سرنامۀ وصل تو نام دیگر است مردمی کن نام خاقانی به پایان درفکن. خاقانی. سرنامۀ عشق کشتن آمد سرنامۀ خلق زندگانی. خاقانی. ای زهره و مشتری غلامت سرنامۀ نامه جمله نامت. نظامی
قافیۀ شعر همچو بهار و نگار و هزار و زمین و کمین و امین. حرف دال در این لغت و لغت ماقبل بنا بر قاعده کلی نقطه دار است. (برهان). قافیه باشد. (اوبهی). قافیۀ شعر. (رشیدی) : به شعر خواجه منم داد شاعری داده بجای خویش معانی از او و سرواده. خجسته. رجوع به سرواره شود
قافیۀ شعر همچو بهار و نگار و هزار و زمین و کمین و امین. حرف دال در این لغت و لغت ماقبل بنا بر قاعده کلی نقطه دار است. (برهان). قافیه باشد. (اوبهی). قافیۀ شعر. (رشیدی) : به شعر خواجه منم داد شاعری داده بجای خویش معانی از او و سرواده. خجسته. رجوع به سرواره شود
سنگی است که بدان کارد و شمشیر و امثال آن تیز کنندو نگین را با آن بتراشند و جلا دهند و در دواها نیز بکار برند. گویند: معدن آن سنگ در جزائر دریای چین است و معرب آن سنباذج است. (برهان) (آنندراج) (الفاظ الادویه). و مأخذ این لغت همان سنبیدن یعنی سوراخ کردن است. (آنندراج). سمباده، سنبادج معرب آن است. (فرهنگ فارسی معین) : و از او (ناحیت قامرون بهندوستان) سنباده و عود تر خیزد. (حدود العالم). باده ای دید بدان جام درافتاده که بن جام همی سفت چو سنباده. منوچهری. در آن که بسی کان سنباده بود هم الماس و یاقوت بیجاده بود. اسدی. ، سیلیکات، آلومینیومی است برنگهای خاکستری، سرخ یا سیاه و بسیار سخت که برای صیقلی کردن و جلا بخشیدن بفلزات بکارمیرود. (فرهنگ فارسی معین)
سنگی است که بدان کارد و شمشیر و امثال آن تیز کنندو نگین را با آن بتراشند و جلا دهند و در دواها نیز بکار برند. گویند: معدن آن سنگ در جزائر دریای چین است و معرب آن سنباذج است. (برهان) (آنندراج) (الفاظ الادویه). و مأخذ این لغت همان سنبیدن یعنی سوراخ کردن است. (آنندراج). سمباده، سنبادج معرب آن است. (فرهنگ فارسی معین) : و از او (ناحیت قامرون بهندوستان) سنباده و عود تر خیزد. (حدود العالم). باده ای دید بدان جام درافتاده که بن جام همی سفت چو سنباده. منوچهری. در آن که بسی کان سنباده بود هم الماس و یاقوت بیجاده بود. اسدی. ، سیلیکات، آلومینیومی است برنگهای خاکستری، سرخ یا سیاه و بسیار سخت که برای صیقلی کردن و جلا بخشیدن بفلزات بکارمیرود. (فرهنگ فارسی معین)
با سختی و ضرب چیزی را مماس چیزی ساختن. فرود آوردن با سختی و شدت: در اصفهان امیران به حصارها رفتند و چهار ماه کار بر امیر اصفهان سخت شد، جمع آمدند و یک شب شبیخون کردند و شمشیر درنهادند و بسیار بکشتند. (ترجمه طبری بلعمی). خیلتاش میرفت تا به در آن خانه و دبوس درنهاد و هر دو قفل بشکست. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 147). وی را در کنار گرفتند و یاران را آواز دادند شمشیر درنهادند و او را بکشتند. (قصص الانبیاء ص 223). لشکر در قلعه افتادند و شمشیر درنهادند و خلقی را بکشتند. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). اغلب مردمان از زنان و کودکان در مسجد منیعی گریختند و غزان تیغ درنهادند و چندان خلق در مسجد کشتندکه میان خون ناپیدا شدند. (مجمل التواریخ والقصص). زبان درنهندش به ایذا چو تیغ که بدبخت زر دارد از خود دریغ. سعدی. ، نهادن به درون. داخل کردن. فرو بردن: گزر به دنبۀ او درنهد چنانکه بود... سوزنی. ، آغاز کردن. درگرفتن: گریه و زاری درنهاد لرزه بر اندامش افتاد. (گلستان سعدی). عاشق ز سوز درد تو فریاد درنهاد مؤمن ز دست عشق تو زنار برگرفت. سعدی. - قدم درنهادن، گام گذاشتن: قدم درنه که چون رفتی رسیدی همان پندار کاین ده را ندیدی. نظامی
با سختی و ضرب چیزی را مماس چیزی ساختن. فرود آوردن با سختی و شدت: در اصفهان امیران به حصارها رفتند و چهار ماه کار بر امیر اصفهان سخت شد، جمع آمدند و یک شب شبیخون کردند و شمشیر درنهادند و بسیار بکشتند. (ترجمه طبری بلعمی). خیلتاش میرفت تا به در آن خانه و دبوس درنهاد و هر دو قفل بشکست. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 147). وی را در کنار گرفتند و یاران را آواز دادند شمشیر درنهادند و او را بکشتند. (قصص الانبیاء ص 223). لشکر در قلعه افتادند و شمشیر درنهادند و خلقی را بکشتند. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). اغلب مردمان از زنان و کودکان در مسجد منیعی گریختند و غزان تیغ درنهادند و چندان خلق در مسجد کشتندکه میان خون ناپیدا شدند. (مجمل التواریخ والقصص). زبان درنهندش به ایذا چو تیغ که بدبخت زر دارد از خود دریغ. سعدی. ، نهادن به درون. داخل کردن. فرو بردن: گزر به دنبۀ او درنهد چنانکه بود... سوزنی. ، آغاز کردن. درگرفتن: گریه و زاری درنهاد لرزه بر اندامش افتاد. (گلستان سعدی). عاشق ز سوز درد تو فریاد درنهاد مؤمن ز دست عشق تو زنار برگرفت. سعدی. - قدم درنهادن، گام گذاشتن: قدم درنه که چون رفتی رسیدی همان پندار کاین ده را ندیدی. نظامی
نگذاشته. نهاده ناشده، نشانده نشده و برقرارنگشته. (ناظم الاطباء) ، نامقدر. که معین و مقدر نشده است. که سرنوشت و روزی نیست: به نانهاده دست نرسد و نهاده هر جا که هست برسد. (گلستان)
نگذاشته. نهاده ناشده، نشانده نشده و برقرارنگشته. (ناظم الاطباء) ، نامقدر. که معین و مقدر نشده است. که سرنوشت و روزی نیست: به نانهاده دست نرسد و نهاده هر جا که هست برسد. (گلستان)
دهی جزء دهستان جمعآبرود بخش حومه شهرستان دماوند. دارای 450 تن سکنه است. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات، گردو، قیسی و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی جزء دهستان جمعآبرود بخش حومه شهرستان دماوند. دارای 450 تن سکنه است. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات، گردو، قیسی و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
مرکّب از: پیشوند بر + مصدر نهادن، بالا نهادن. (آنندراج)، قرار دادن روی چیزی. نصب کردن روی چیزی. گذاشتن. نهادن: از بناگوش لعلگون گوئی برنهاده ست آلغونه به سیم. شهید. همه برنهادند سر بر زمین همه شاه را خواندند آفرین. فردوسی. از ایرانیان آنکه بد چیزگوی به خاک سیه برنهادند روی. فردوسی. بزرگان ایران ز گفتاراوی به روی زمین برنهادند روی. فردوسی. گر آن گنج آید از ویرانه بیرون به تاجش برنهم چون درّ مکنون. نظامی. کلوخی دو بالای هم برنهیم یکی پای بر دوش دیگر نهیم. سعدی. - برنهادن بر چشم، بر دیده قرار دادن. گرامی شمردن. عزیز داشتن: همچو نوباوه برنهد برچشم نامۀ او خلیفۀ بغداد. فرخی. - برنهادن بر گردن، بر گردن قرار دادن: به گردن برنهم مشکین رسن را برآویزم ز جورت خویشتن را. نظامی. - برنهادن بند، بند بستن: و طوس را بند و غل برنهی و نزدیک ما فرستی. (فارسنامۀ ابن البلخی)، لیک بهر آنکه روز آیند باز برنهد بر پایشان بند دراز. مولوی. - برنهادن پای، قدم نهادن. برآمدن: برین بوم شاهی و هم کدخدای به تخت نیا برنهادی تو پای. فردوسی. - برنهادن پل، بستن. قرار دادن: پل برنهادن تو به جیحون و رود نیل غل بود برنهاده به جیحون بر استوار. منوچهری. - برنهادن تاج، تاج بر سر قراردادن: هنرپیشه آنست کز فعل نیک سر خویش را تاج خود برنهد. ناصرخسرو. - برنهادن دست، قرار دادن آن بالای چیزی. بر روی چیزی قرار دادن دست: گفت برمگیر، دست بر وی نه، خواست که دست برنهد، گفت دست برمنه. (سندبادنامه ص 60)، - برنهادن دل، علاقه مند شدن. دلبسته شدن: خیال از پردۀدیگر گشادن بدیگر بیدلی دل برنهادن. نظامی. - برنهادن دندان به لب، لب را گزیدن نشانۀ افسوس و تحسر را: بدانست کو را چه آمد بیاد غمی گشت و دندان بلب برنهاد. فردوسی. - برنهادن دیده، چشم دوختن: آن بتان دیده برنهاده بدو هر یکی دل به مهر داده بدو. نظامی. - برنهادن دیگ، گذاشتن آن بالای دیگدان. بار کردن. بربار کردن. بر آتش یا دیگپایه نهادن: زن دیگ برنهاد و ازبهر او کرنچ پخت. (سندبادنامه ص 290)، - برنهادن زین، زین بر اسب قرار دادن: لگامش بسر کرد و زین برنهاد همی از پدر کرد با درد یاد. فردوسی. بفرمود اسب را زین برنهادن صبا را مهد زرین برنهادن. نظامی. - برنهادن سر چیزی، پوشاندن. بستن: قدم رنجه فرمای تا سرنهم سر جهل و ناراستی برنهم. سعدی. - برنهادن قفل، قفل کردن: جامه افکندند و راست کردند و قفل برنهادند. (تاریخ بیهقی)، - برنهادن کلاه، کلاه بر سر قرار دادن: به گستهم و بندوی فرمود شاه که تا برنهادند از آهن کلاه. فردوسی. برنه بسر کلاه خرد وآنگه برکش بشب یکی سوی گردون سر. ناصرخسرو.
مُرَکَّب اَز: پیشوند بر + مصدر نهادن، بالا نهادن. (آنندراج)، قرار دادن روی چیزی. نصب کردن روی چیزی. گذاشتن. نهادن: از بناگوش لعلگون گوئی برنهاده ست آلغونه به سیم. شهید. همه برنهادند سر بر زمین همه شاه را خواندند آفرین. فردوسی. از ایرانیان آنکه بد چیزگوی به خاک سیه برنهادند روی. فردوسی. بزرگان ایران ز گفتاراوی به روی زمین برنهادند روی. فردوسی. گر آن گنج آید از ویرانه بیرون به تاجش برنهم چون درّ مکنون. نظامی. کلوخی دو بالای هم برنهیم یکی پای بر دوش دیگر نهیم. سعدی. - برنهادن بر چشم، بر دیده قرار دادن. گرامی شمردن. عزیز داشتن: همچو نوباوه برنهد برچشم نامۀ او خلیفۀ بغداد. فرخی. - برنهادن بر گردن، بر گردن قرار دادن: به گردن برنهم مشکین رسن را برآویزم ز جورت خویشتن را. نظامی. - برنهادن بند، بند بستن: و طوس را بند و غل برنهی و نزدیک ما فرستی. (فارسنامۀ ابن البلخی)، لیک بهر آنکه روز آیند باز برنهد بر پایشان بند دراز. مولوی. - برنهادن پای، قدم نهادن. برآمدن: برین بوم شاهی و هم کدخدای به تخت نیا برنهادی تو پای. فردوسی. - برنهادن پل، بستن. قرار دادن: پل برنهادن تو به جیحون و رود نیل غل بود برنهاده به جیحون بر استوار. منوچهری. - برنهادن تاج، تاج بر سر قراردادن: هنرپیشه آنست کز فعل نیک سر خویش را تاج خود برنهد. ناصرخسرو. - برنهادن دست، قرار دادن آن بالای چیزی. بر روی چیزی قرار دادن دست: گفت برمگیر، دست بر وی نه، خواست که دست برنهد، گفت دست برمنه. (سندبادنامه ص 60)، - برنهادن دل، علاقه مند شدن. دلبسته شدن: خیال از پردۀدیگر گشادن بدیگر بیدلی دل برنهادن. نظامی. - برنهادن دندان به لب، لب را گزیدن نشانۀ افسوس و تحسر را: بدانست کو را چه آمد بیاد غمی گشت و دندان بلب برنهاد. فردوسی. - برنهادن دیده، چشم دوختن: آن بتان دیده برنهاده بدو هر یکی دل به مهر داده بدو. نظامی. - برنهادن دیگ، گذاشتن آن بالای دیگدان. بار کردن. بربار کردن. بر آتش یا دیگپایه نهادن: زن دیگ برنهاد و ازبهر او کرنچ پخت. (سندبادنامه ص 290)، - برنهادن زین، زین بر اسب قرار دادن: لگامش بسر کرد و زین برنهاد همی از پدر کرد با درد یاد. فردوسی. بفرمود اسب را زین برنهادن صبا را مهد زرین برنهادن. نظامی. - برنهادن سر چیزی، پوشاندن. بستن: قدم رنجه فرمای تا سرنهم سر جهل و ناراستی برنهم. سعدی. - برنهادن قفل، قفل کردن: جامه افکندند و راست کردند و قفل برنهادند. (تاریخ بیهقی)، - برنهادن کلاه، کلاه بر سر قرار دادن: به گستهم و بندوی فرمود شاه که تا برنهادند از آهن کلاه. فردوسی. برنه بسر کلاه خرد وآنگه برکش بشب یکی سوی گردون سر. ناصرخسرو.
مجازاً، خواب کردن. (غیاث) (آنندراج). خوابیدن: برمدار از مقام مستی پی سر همانجا بنه که خوردی می. سنائی. بشنو الفاظ حکیم پرده ای سر همانجا نه که باده خورده ای. مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر1 بیت 3426). دردمند فراق سر ننهد مگر آن شب که گور بالین است. سعدی (دیوان ص 379). ، گذاشتن سر به بالین و مانند آن: سر به بالین عدم بازنه ای نرگس مست که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست. سعدی. ، تسلیم شدن. اطاعت کردن. سر بر زمین نهادن اطاعت و تسلیم را: آنکه دست دولتش را بوسه داده ست آفتاب آنکه پای همتش را سر نهاده ست آسمان. فرخی. گفت بشنو گر نباشم جای لطف سر نهادم پیش اژدرهای عنف. مولوی. سر همه بر اختیار اونهیم دست بر دامان و دست او دهیم. مولوی. ما سر نهاده ایم تو دانی و تیغ و تاج تیغی که ماهروی زند تاج سر بود. سعدی. در این ره جان بده یا ترک ما گیر بدین در سر بنه یا غیر ما جوی. سعدی. ز سر نهادن گردنکشان و سالاران بر آستان جلالت نمانده جای قدم. سعدی. چرا دانا نهد پیش کسی سر که پا و سر بود پیشش برابر. جامی. ، تسلیم شدن برای کشته شدن: چو حاتم به آزادگی سر نهاد جوان را برآمد خروش از نهاد. سعدی. ، مشغول شدن. پرداختن. شروع کردن: نهادند (بیژن و منیژه) هر دو به خوردن سرا که هم دار بد پیش و هم منبرا. فردوسی. نهادند لشکر به تاراج سر همه شهر کردند زیر و زبر. اسدی. ، روی آوردن. روانه شدن. روانه گشتن: جهان سر نهادند سوی عزیز بسی آوریدند هر گونه چیز. شمسی (یوسف و زلیخا). سر اندر جستن دانش نهادم نکردم روزگار خویش بی بر. ناصرخسرو. چون شد آن مرغزار عنبربوی آب گل سر نهاد جوی به جوی. نظامی. چون شنیدند جمله خیل و سپاه سر نهادند سوی حضرت شاه. نظامی. همه لشکر به خدمت سر نهادند به نوبت گاه فرمان ایستادند. نظامی. به صدقش چنان سر نهی در قدم که بینی جهان با وجودش عدم. سعدی. - سر به جهان و بیابان نهادن، گریختن: گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم چون توانم که به هر جا بروم در نظری. سعدی. عاقبت سر به بیابان بنهد چون سعدی آنکه در سر هوس چون تو غزالی دارد. سعدی. - سر به خدمت نهادن: بتان چین به خدمت سر نهادند بسان سرو بر پای ایستادند. نظامی. - سر در بیابان نهادن، گریختن. فرار کردن: تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آنگه که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی. سعدی. - سر در نشیب نهادن: زغن را نماند از تعجب شکیب ز بالا نهادند سر در نشیب. سعدی
مجازاً، خواب کردن. (غیاث) (آنندراج). خوابیدن: برمدار از مقام مستی پی سر همانجا بنه که خوردی می. سنائی. بشنو الفاظ حکیم پرده ای سر همانجا نِه ْ که باده خورده ای. مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر1 بیت 3426). دردمند فراق سر ننهد مگر آن شب که گور بالین است. سعدی (دیوان ص 379). ، گذاشتن سر به بالین و مانند آن: سر به بالین عدم بازنه ای نرگس مست که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست. سعدی. ، تسلیم شدن. اطاعت کردن. سر بر زمین نهادن اطاعت و تسلیم را: آنکه دست دولتش را بوسه داده ست آفتاب آنکه پای همتش را سر نهاده ست آسمان. فرخی. گفت بشنو گر نباشم جای لطف سر نهادم پیش اژدرهای عنف. مولوی. سر همه بر اختیار اونهیم دست بر دامان و دست او دهیم. مولوی. ما سر نهاده ایم تو دانی و تیغ و تاج تیغی که ماهروی زند تاج سر بود. سعدی. در این ره جان بده یا ترک ما گیر بدین در سر بنه یا غیر ما جوی. سعدی. ز سر نهادن گردنکشان و سالاران بر آستان جلالت نمانده جای قدم. سعدی. چرا دانا نهد پیش کسی سر که پا و سر بود پیشش برابر. جامی. ، تسلیم شدن برای کشته شدن: چو حاتم به آزادگی سر نهاد جوان را برآمد خروش از نهاد. سعدی. ، مشغول شدن. پرداختن. شروع کردن: نهادند (بیژن و منیژه) هر دو به خوردن سرا که هم دار بد پیش و هم منبرا. فردوسی. نهادند لشکر به تاراج سر همه شهر کردند زیر و زبر. اسدی. ، روی آوردن. روانه شدن. روانه گشتن: جهان سر نهادند سوی عزیز بسی آوریدند هر گونه چیز. شمسی (یوسف و زلیخا). سر اندر جستن دانش نهادم نکردم روزگار خویش بی بر. ناصرخسرو. چون شد آن مرغزار عنبربوی آب گل سر نهاد جوی به جوی. نظامی. چون شنیدند جمله خیل و سپاه سر نهادند سوی حضرت شاه. نظامی. همه لشکر به خدمت سر نهادند به نوبت گاه فرمان ایستادند. نظامی. به صدقش چنان سر نهی در قدم که بینی جهان با وجودش عدم. سعدی. - سر به جهان و بیابان نهادن، گریختن: گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم چون توانم که به هر جا بروم در نظری. سعدی. عاقبت سر به بیابان بنهد چون سعدی آنکه در سر هوس چون تو غزالی دارد. سعدی. - سر به خدمت نهادن: بتان چین به خدمت سر نهادند بسان سرو بر پای ایستادند. نظامی. - سر در بیابان نهادن، گریختن. فرار کردن: تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آنگه که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی. سعدی. - سر در نشیب نهادن: زغن را نماند از تعجب شکیب ز بالا نهادند سر در نشیب. سعدی