حقیر، کم عیار. (غیاث) (آنندراج). - متاع سردست و سردستی، کالای فرومایه. مأخوذ از کالا که کهنه فروشان بر دوش گذارند و بدست فروشند. (آنندراج) : زلفی که منم تشنه لب موج شکستش صد نافۀ چین است متاع سردستش. مفید بلخی
حقیر، کم عیار. (غیاث) (آنندراج). - متاع سردست و سردستی، کالای فرومایه. مأخوذ از کالا که کهنه فروشان بر دوش گذارند و بدست فروشند. (آنندراج) : زلفی که منم تشنه لب موج شکستش صد نافۀ چین است متاع سردستش. مفید بلخی
عجولانه، چیزی که بر سر دست یا دم دست باشد، کاری که بر سر دست و فوری و بی درنگ انجام دهند، آنچه حاضر باشد یا زود حاضر شود از طعام و شراب، برای مثال باده ای چند خورد سردستی / روی صحرا شد از سر مستی (نظامی۴ - ۵۷۲)
عجولانه، چیزی که بر سر دست یا دم دست باشد، کاری که بر سر دست و فوری و بی درنگ انجام دهند، آنچه حاضر باشد یا زود حاضر شود از طعام و شراب، برای مِثال باده ای چند خورد سردستی / روی صحرا شد از سر مستی (نظامی۴ - ۵۷۲)
دهی از دهستان همایجان بخش اردل شهرستان شیراز. دارای 212 تن سکنه. آب آن از رود خانه شش پیر. محصول آن غلات، برنج و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
دهی از دهستان همایجان بخش اردل شهرستان شیراز. دارای 212 تن سکنه. آب آن از رود خانه شش پیر. محصول آن غلات، برنج و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
چارپایی (اسب، استر، خر) که هر دو زانویش از یکدیگر جدا و دور باشد و مهره های زانویش نزدیک بهم و پیوسته چنانکه بهنگام راه رفتن برهم ساید دستهای وی را سگدست گویند. (فرهنگ فارسی معین) ، میلۀ فلزی و بسیار محکم که رابط بین فرمان اتومبیل و چرخها است بدین ترتیب که وقتی میل فرمان میگردد بوسیلۀ چرخ دنده ای اهرم فرمان بحرکت درمی آید. اهرم فرمان حرکت را بوسیلۀ میل سگدست به سگدست منتقل میکند و سگدست نیز مستقیماً چرخ را به راست یا چپ منحرف مینماید. (فرهنگ فارسی معین)
چارپایی (اسب، استر، خر) که هر دو زانویش از یکدیگر جدا و دور باشد و مهره های زانویش نزدیک بهم و پیوسته چنانکه بهنگام راه رفتن برهم ساید دستهای وی را سگدست گویند. (فرهنگ فارسی معین) ، میلۀ فلزی و بسیار محکم که رابط بین فرمان اتومبیل و چرخها است بدین ترتیب که وقتی میل فرمان میگردد بوسیلۀ چرخ دنده ای اهرم فرمان بحرکت درمی آید. اهرم فرمان حرکت را بوسیلۀ میل سگدست به سگدست منتقل میکند و سگدست نیز مستقیماً چرخ را به راست یا چپ منحرف مینماید. (فرهنگ فارسی معین)
مردم جلد وچست و چابک را گویند. (برهان). چست و چابک. (فرهنگ رشیدی). کنایه از چست و چالاک و چابک بود. (انجمن آرا). جلد و چابک و چالاک و ماهر. (ناظم الاطباء). چست وچالاک. (غیاث اللغات). در این ترکیب لفظ تر بمعنی چست و چالاک است. (آنندراج) ، غایتش کنایه از کسی هست که عمل بدست کند چون نقاش و مصوّر و امثال آن. (آنندراج). بعضی از محققان نوشته اند که بمعنی مشّاق و کامل هنر و مستعمل در کاری که بدست تعلق دارد، و در سراج اللغات بمعنی چالاک دست، و اطلاق این لفظبر کسانی کنند که عمل بدست نمایند چنانکه نقاش و کاتب. (غیاث اللغات) ، شعبده باز که با سرعت عمل، حقیقت را از بیننده منع کند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، که بسرعت رباید، بی آنکه کسی آگاه شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : کشتزار ایزد است این خلق و این تردست مرگ داس این کشت ای برادر همچنین باشد سزا. ناصرخسرو. رجوع به تردستی شود. ، ترصدا. ترنغمه. خوش نوا. (مجموعۀ مترادفات ص 152). رجوع به مادۀ بعد شود
مردم جلد وچست و چابک را گویند. (برهان). چست و چابک. (فرهنگ رشیدی). کنایه از چست و چالاک و چابک بود. (انجمن آرا). جَلد و چابک و چالاک و ماهر. (ناظم الاطباء). چست وچالاک. (غیاث اللغات). در این ترکیب لفظ تر بمعنی چست و چالاک است. (آنندراج) ، غایتش کنایه از کسی هست که عمل بدست کند چون نقاش و مصوِّر و امثال آن. (آنندراج). بعضی از محققان نوشته اند که بمعنی مَشّاق و کامل هنر و مستعمل در کاری که بدست تعلق دارد، و در سراج اللغات بمعنی چالاک دست، و اطلاق این لفظبر کسانی کنند که عمل بدست نمایند چنانکه نقاش و کاتب. (غیاث اللغات) ، شعبده باز که با سرعت عمل، حقیقت را از بیننده منع کند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، که بسرعت رباید، بی آنکه کسی آگاه شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : کشتزار ایزد است این خلق و این تردست مرگ داس این کشت ای برادر همچنین باشد سزا. ناصرخسرو. رجوع به تردستی شود. ، ترصدا. ترنغمه. خوش نوا. (مجموعۀ مترادفات ص 152). رجوع به مادۀ بعد شود
رئیس. قائد. پیشوا. (یادداشت مؤلف) : سردستۀ دزدان. سردستۀ آشوبگران: به سرکردگی شخصی از ایشان که او را ’سردسته’ مینامند در هر محله از محلات شهر تعیین نماید. (تذکرهالملوک چ 2ص 48) ، چوب و عصای دستی. (آنندراج)
رئیس. قائد. پیشوا. (یادداشت مؤلف) : سردستۀ دزدان. سردستۀ آشوبگران: به سرکردگی شخصی از ایشان که او را ’سردسته’ مینامند در هر محله از محلات شهر تعیین نماید. (تذکرهالملوک چ 2ص 48) ، چوب و عصای دستی. (آنندراج)
قصبۀ مرکز سردشت در 139هزارگزی جنوب باختری مهاباد واقع و مختصات جغرافیایی آن بشرح زیر است: طول 45 درجه 29 دقیقه، عرض 36 درجه 9 دقیقه و 15 ثانیه. ارتفاع آن 1480 متر است. اختلاف ساعت با طهران 22 دقیقه و 40 ثانیه یعنی ساعت 12 ظهر سردشت ساعت 12 و 22 دقیقه و 40 ثانیۀ طهران است. هوای آن معتدل و سالم و دارای 2000 تن سکنه است. سردشت دارای دو خیابان است که اولی از باختر به خاور و دومی از جنوب به شمال کشیده شده و هر دو خیابان ناتمام است. در ابتدای خیابان پهلوی یک چشمۀ خیلی بزرگ که دارای حوضچه است، وجود دارد. آب مصرفی شهر و زمینهای زراعتی اطراف و 7 باب آسیاب از آب همین چشمه تأمین می گردد. غیر از چشمۀ مزبور چندین چشمۀ دیگر نیز در اطراف قصبه بفاصله هزار گز وجود دارد که دارای آب فراوان و گوارا و بلااستفاده میباشد. دارای شعبات دوایر کشوری و پادگان نظامی ومرزبانی میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
قصبۀ مرکز سردشت در 139هزارگزی جنوب باختری مهاباد واقع و مختصات جغرافیایی آن بشرح زیر است: طول 45 درجه 29 دقیقه، عرض 36 درجه 9 دقیقه و 15 ثانیه. ارتفاع آن 1480 متر است. اختلاف ساعت با طهران 22 دقیقه و 40 ثانیه یعنی ساعت 12 ظهر سردشت ساعت 12 و 22 دقیقه و 40 ثانیۀ طهران است. هوای آن معتدل و سالم و دارای 2000 تن سکنه است. سردشت دارای دو خیابان است که اولی از باختر به خاور و دومی از جنوب به شمال کشیده شده و هر دو خیابان ناتمام است. در ابتدای خیابان پهلوی یک چشمۀ خیلی بزرگ که دارای حوضچه است، وجود دارد. آب مصرفی شهر و زمینهای زراعتی اطراف و 7 باب آسیاب از آب همین چشمه تأمین می گردد. غیر از چشمۀ مزبور چندین چشمۀ دیگر نیز در اطراف قصبه بفاصله هزار گز وجود دارد که دارای آب فراوان و گوارا و بلااستفاده میباشد. دارای شعبات دوایر کشوری و پادگان نظامی ومرزبانی میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
که مستی شراب به سر او رسیده. مست: مطرب سرمست را باز هش آوردنا در گلوی او بطی باده فروکردنا. منوچهری. سرسال آمد و سرمست می جود توأم سازوار آید با مردم سرمست فقاع. سوزنی. کاس کرم دهد به من و من ز خرمی سرمست کاس از دل هشیار میروم. خاقانی. بود سرمست را خوابی کفایت گل نم دیده را آبی کفایت. نظامی. در آن صحرا فروخفتند سرمست ریاحین زیر پای و باده بر دست. نظامی. ملک سرمست و ساقی باده در دست نوای چنگ میشد شست در شست. نظامی. دوش سرمست درآمد ز درم تا قرار من سرگردان برد. عطار. سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد غلغل ز گل ولاله بیکبار برآمد. سعدی. من از شراب این سخن سرمست، و فضالۀ قدح در دست. (سعدی). فتنه باشد شاهدی شمعی بدست سرگران از خواب و سرمست از شراب. سعدی. باز در بزم چمن نرگس سرمست نهاد بر سر هستی سیمین قدح زر عیار. ابن یمین. بندۀ طالع خویشم که در این قحط وفا عشق آن لولی سرمست خریدار من است. حافظ. ، سرخوش. خوشحال. خرم. شادمان: نالۀ بلبل سحرگاهان و باد مشکبوی مردم سرمست را کالیوه و شیدا کند. منوچهری. عاشقان سوی حضرتش سرمست عقل در آستین و جان بر دست. سنایی. سرمست عشق سرکشی خاکستری در آتشی در ششدر عذراوشی صد خصل عذرا ریخته. خاقانی. سحرگه آن سهی سروان سرمست بدان مشکین چمن خواهند پیوست. نظامی. چو عیاران سرمست از سر مهر به پای شه درافتاد آن پریچهر. نظامی. ریاحین بر ریاحین باده در دست به شهرود آمدند آن روز سرمست. نظامی. سرمست در قبای زرافشان چو بگذری یک بوسه نذرحافظ پشمینه پوش کن. حافظ. یغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمست در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان. حافظ. ، مغرور. متکبر: از این هنر که نمودی و ره که پیمودی شهان غافل سرمست را همی چه خبر. فرخی. شاهد سرمست من صبح درآمد ز خواب کرد صراحی طلب دید صبوحی صواب. خاقانی. به سرپنجه مشو چون شیر سرمست که ما را پنجۀ شیرافکنی هست. نظامی. ، مواج. درخشان. روشن. خروشان: من که دریاکش و سرمست چو دریا باشم گوش ماهی چه کنم جام صدف چه ستانم. خاقانی. ، مدهوش: در طریق کعبۀ جان ساکنان سدره را همچو عقل عاشقان سرمست و حیران دیده اند. خاقانی
که مستی شراب به سر او رسیده. مست: مطرب سرمست را باز هش آوردنا در گلوی او بطی باده فروکردنا. منوچهری. سرسال آمد و سرمست می جود توأم سازوار آید با مردم سرمست فقاع. سوزنی. کاس کرم دهد به من و من ز خرمی سرمست کاس از دل هشیار میروم. خاقانی. بود سرمست را خوابی کفایت گل نم دیده را آبی کفایت. نظامی. در آن صحرا فروخفتند سرمست ریاحین زیر پای و باده بر دست. نظامی. ملک سرمست و ساقی باده در دست نوای چنگ میشد شست در شست. نظامی. دوش سرمست درآمد ز درم تا قرار من سرگردان برد. عطار. سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد غلغل ز گل ولاله بیکبار برآمد. سعدی. من از شراب این سخن سرمست، و فضالۀ قدح در دست. (سعدی). فتنه باشد شاهدی شمعی بدست سرگران از خواب و سرمست از شراب. سعدی. باز در بزم چمن نرگس سرمست نهاد بر سر هستی سیمین قدح زر عیار. ابن یمین. بندۀ طالع خویشم که در این قحط وفا عشق آن لولی سرمست خریدار من است. حافظ. ، سرخوش. خوشحال. خرم. شادمان: نالۀ بلبل سحرگاهان و باد مشکبوی مردم سرمست را کالیوه و شیدا کند. منوچهری. عاشقان سوی حضرتش سرمست عقل در آستین و جان بر دست. سنایی. سرمست عشق سرکشی خاکستری در آتشی در ششدر عذراوشی صد خصل عذرا ریخته. خاقانی. سحرگه آن سهی سروان سرمست بدان مشکین چمن خواهند پیوست. نظامی. چو عیاران سرمست از سر مهر به پای شه درافتاد آن پریچهر. نظامی. ریاحین بر ریاحین باده در دست به شهرود آمدند آن روز سرمست. نظامی. سرمست در قبای زرافشان چو بگذری یک بوسه نذرحافظ پشمینه پوش کن. حافظ. یغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمست در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان. حافظ. ، مغرور. متکبر: از این هنر که نمودی و ره که پیمودی شهان غافل سرمست را همی چه خبر. فرخی. شاهد سرمست من صبح درآمد ز خواب کرد صراحی طلب دید صبوحی صواب. خاقانی. به سرپنجه مشو چون شیر سرمست که ما را پنجۀ شیرافکنی هست. نظامی. ، مواج. درخشان. روشن. خروشان: من که دریاکش و سرمست چو دریا باشم گوش ماهی چه کنم جام صدف چه ستانم. خاقانی. ، مدهوش: در طریق کعبۀ جان ساکنان سدره را همچو عقل عاشقان سرمست و حیران دیده اند. خاقانی
چارپایی (اسب استر خر) که هر دو زانویش از یکدیگر جدا و دور مانده باشد و مهره های زانویش نزدیک و به هم پیوسته چنانکه بهنگام راه رفتن بر هم ساید دستهای وی را سگدست گویند، میله ای فلزی و محکم که رابط بین فرمان می گردد به وسیله چرخ دنده یی اهرم فرمان به حرکت می آید اهرم فرمان حرکت را به وسیله میل سگدست منتقل میکند و سگدست نیز مستقیما چرخ را به راست یا چپ منحرف می نماید
چارپایی (اسب استر خر) که هر دو زانویش از یکدیگر جدا و دور مانده باشد و مهره های زانویش نزدیک و به هم پیوسته چنانکه بهنگام راه رفتن بر هم ساید دستهای وی را سگدست گویند، میله ای فلزی و محکم که رابط بین فرمان می گردد به وسیله چرخ دنده یی اهرم فرمان به حرکت می آید اهرم فرمان حرکت را به وسیله میل سگدست منتقل میکند و سگدست نیز مستقیما چرخ را به راست یا چپ منحرف می نماید