جدول جو
جدول جو

معنی سردجه - جستجوی لغت در جدول جو

سردجه(تَمْ)
بر خود گذاشتن کسی را. (آنندراج). فروگذاشتن کسی را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرده
تصویر سرده
سرحلقۀ می خوارگان، ساقی، برای مثال سردۀ بزم شراب است امروز / آنکه دی بود امام اصحاب (کمال الدین اسماعیل - ۳۳۰)، قدح شراب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرخجه
تصویر سرخجه
بیماری ویروسی که باعث ایجاد تب، تورم غدد و بروز دانه ها و لکه های سرخ رنگ روی پوست صورت و دیگر قسمت های بدن می شود و عوارض آن بیش تر از سه روز طول نمی کشد
فرهنگ فارسی عمید
(تَمْ)
بر خود گذاشتن. (منتهی الارب). فروگذاشتن کسی را. سردجه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ دِهْ)
دهی از دهستان تحت جلگۀ بخش فدیشۀ شهرستان نیشابور. دارای 301 تن سکنه. آب از قنات. محصول آن غلات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَ دِهْ)
ظاهراً مقامی چون مقام کدخدایی. (یادداشت مؤلف) :
داروغه هندوانه و سرده خیار سبز
کلونده شد محصل و بدران گزیر گشت.
بسحاق اطعمه
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ)
نام عده ای از قراء که در سوریه واقع است، از آن جمله است سرجه در بخش های المعره، ادلب و جبل سمعان و سرجه کبیره و سرجه صغیره. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ جَ / جِ)
پنگان و اندازۀ تعیین آب. (ناظم الاطباء). کاسۀ مسین گردی که در ته آن سوراخی است، و این کاسه را در کاسۀ بزرگتری که پر از آب است قرار دهند و بعنوان ساعت آبی از آن استفاده میکنند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
نام دهی است از دهات قزوین که به اردشیر بابکان منسوب است. (نزهه القلوب چ لیدن ص 57)
لغت نامه دهخدا
(قَ فَ)
شتاب رفتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ مَ /مِ)
جلد و چابک و چالاک در رفتن. (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَجْ جُ)
سرکشی و تمرد، سخت تافتن رسن را. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ/ جِ)
مرغ سقا بود. (انجمن آرا) :
به موضعی که رسیده است ذکر انصافت
سریجه باز شکار است و گور شیرافکن.
(انجمن آرای ناصری).
رجوع به سریچه و سریخه شود
لغت نامه دهخدا
(سِ رِ جِ)
دهی از دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد. دارای 120 تن سکنه. آب آن از چشمه و چاه. ساکنین از طایفۀ ابوالوفائی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ رَ)
دهی از دهستان بهمئی سرحدی بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان. دارای 300 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، پشم، لبنیات، انار، انگور است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
چهار فرسخ کمتر میانۀ شمال و مغرب شمیل. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(تَمْ)
سراپرده کردن. (آنندراج) (منتهی الارب). خانه را مسردق کردن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سِ جَ / جِ)
نام مرضی است که بر اسب و استر عارض شود. (آنندراج) (برهان). مرضی است مخصوص اسب که بدنام نیز گویند. (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(سِ جَ)
زین سازی. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ جَ)
نام موضعی است از مضافات قم که آنجا خربزه خوب میشود. (برهان) (آنندراج). دهی است از دیه های قم. (رشیدی). سراجه 30 دیه است. (تاریخ قم ص 58). پنجم درب (از هفت درب قم) تلقجار که آن راه سراجه است. (تاریخ قم ص 27). راوی گوید که بدین موضع قطعاً و اصلاً عمارت نبوده است. و اول عمارتی که در او بنا نهادند سرایکی بود، گفتند سرایچه، بعد از آن معرب کردند و گفتند سراجه. (تاریخ قم ص 65)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ / دِ)
اوستا ’سرده’، پهلوی ’سرتک’، نوع، قسم. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بمعنی نوع است و انواع جمع آن است. (برهان) (جهانگیری) (رشیدی) ، قدحی که بدان شراب خورند. (برهان). قدح شراب. (آنندراج) :
ز خمار بار عشق از دل تو سبک نگردد
ز شراب راح ریحان دو سه سردۀ گران کش.
سیف الدین (از آنندراج).
، سرکرده و پیشوای میخوارگان. (برهان). سرحلقۀ میخواران. (رشیدی). سرحلقه و پیشوای میخوارگان. (جهانگیری) (آنندراج) ، ساقی. (برهان) (آنندراج) (رشیدی) :
سردۀ بزم شراب است امروز
آنکه دی بود امام اصحاب.
کمال الدین اسماعیل.
چو من از خویش برستم ره اندیشه نبستم
هله ای سرده مستم برهانم بتمامت.
مولوی (ازآنندراج).
، جنسی از خربزه. (برهان). در هندوستان نوعی از خربزۀ قیمتی که شیرین ترو درازتر از سایر خربزه ها میباشد. (آنندراج) ، هر میوۀ پیش رس. (برهان). میوه ای که بعد از میوۀ پیش رس باشد. (رشیدی) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ)
قصبۀ مرکز دهستان قنوات بخش مرکزی شهرستان قم. دارای 2962 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، صیفی، پنبه، انار، انجیر و شغل اهالی زراعت است. از آثار قدیمی خرابه هائی در 2000 گزی ده دیده میشود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مهر آوردن شتر ماده بچۀخود را، با هم یکی شدن و پشتی کردن دوکس در دوستی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سُ خِ جَ / جِ)
سرخزه. سرخژه. سرخچه. رجوع کنید به سرخژه و سرخو. دزفولی ’سریزه’، گیلکی ’سورخجه’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نوعی از دمیدگی و حصبه باشد که بیشتر کودکان را بهم میرسد و آن جوششی بود سرخ رنگ و علامت آن تب دایمی و بدبویی نفس و اضطراب و بی خوابگی و تشنگی باشد. (برهان) (جهانگیری). حصبه. (محمود بن عمر) :
در سرخجه بعد روز ثالث ترشی
زنهار مده وگرنه بیمارکشی
در تنقیه سعی کن بروز اول
رگ زن چه دویم بود اگر تیزهشی.
یوسفی طبیب (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرده
تصویر سرده
نوع قسم، نوعی خربزه، قدحی که بدان شراب خورند، ساقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سردقه
تصویر سردقه
سرا پرده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سراجه
تصویر سراجه
از ریشه پارسی چراغک چراغ کوچک زینگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرخجه
تصویر سرخجه
جوششی باشد سرخرنگ که بیشتر بر اندام اطفال پدید آید، سرخژه
فرهنگ لغت هوشیار
کاسه مسین گردی که در ته آن سوراخی است و این کاسه را در کاسه بزرگتری که پر از آبست قرار میدهند و به عنوان ساعت آبی از آن استفاده میکنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرده
تصویر سرده
((سَ دَ یا دِ))
نوع، قسم، نوعی از خربزه، قدحی که بدان شراب خورند، ساقی
فرهنگ فارسی معین
((سَ جَ یا جِ))
کاسه مسین گردی که در ته آن سوراخی است و آن کاسه را در کاسه بزرگتری که پر از آب است قرار دهند و به عنوان ساعت آبی از آن استفاده می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرخجه
تصویر سرخجه
((سُ خِ جِ))
بیماری ای حاد و ساری که با دانه های سرخ رنگی روی پوست همراه است، سرخک
فرهنگ فارسی معین
قسمتی از کوه که دو طرف آن دره باشد، نوعی بیماری در سم اسب
فرهنگ گویش مازندرانی
سر گروه
فرهنگ گویش مازندرانی
سرفه ی گوسفند که در باور چوپانان ریزش باران را در پی دارد
فرهنگ گویش مازندرانی