جدول جو
جدول جو

معنی سرخیرگی - جستجوی لغت در جدول جو

سرخیرگی(سَ خی رَ / رِ)
قلب خیره سری که کنایه از سودا و پریشان خیالی و باطل اندیشی است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرخرگ
تصویر سرخرگ
رگی که خون را از قلب به قسمت های مختلف بدن می رساند، شریان، رگ جهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیرگی
تصویر خیرگی
خیره بودن مثلاً خیرگی چشم، گستاخی، بی شرمی، لج بازی، خیره سری
فرهنگ فارسی عمید
(سَ بُ زُ)
صفت سربزرگ. حالت و چگونگی سربزرگ. بزرگی سر:
کس از سربزرگی نباشد بچیز
کدو سربزرگ است و بی مغز نیز.
سعدی.
، از حد خود تجاوز کردن. ادب نگاه نداشتن. خودخواهی:
شبانی پیشه کن بگذار گرگی
مکن با سربزرگان سربزرگی.
نظامی.
سگ را چو دهی سلیح گرگی
شیریش کنی به سربزرگی.
نظامی.
رجوع به بزرگ شود، مجازاً، مقام و افتخار:
سرش را به افسر گرامی کند
بدین سربزرگیش نامی کند.
نظامی.
بزرگان بدو تهنیت ساختند
بدین سربزرگی سر افراختند.
نظامی.
رجوع به سربزرگ شود
لغت نامه دهخدا
(سُ)
سرخ رو. که چهرۀ او سرخ باشد:
یعنی ز صبح صادق انعام شمس دین
از شرم سرخ روی شفق وار میروم.
خاقانی.
در بوستانسرای تو بعد از تو کی بود
خندان انار و تازه به وسرخ روی سیب.
سعدی.
مرد را شرم سرخ روی کند
خلق را خوب خلق و خوی کند.
اوحدی.
هرکس از اهل آبه که اورا بینی سرخ روی و ازرق چشم. (تاریخ قم ص 81).
، سرفراز. مباهی. خرسند. خوشحال. خرم. فخرکننده. نازان:
خان را به خانه بازفرستاد سرخ روی
با خلعت و نوازش و با ایمنی بجان.
فرخی.
زیرا که سرخ روی برون آمد
هرکو به پیش حاکم تنها شد.
ناصرخسرو.
و من بنده بدان مسرور و سرخ روی گشتم. (کلیله و دمنه).
گر نگوید بدل مرادش هست
که سوی خانه سرخ روی رود.
سوزنی.
بهمه حال اسیری که ز بندی برهد
سرخ روتر ز امیری که گرفتار آید.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(سَ)
منسوب بسریر. (برهان) ، بالینی. (فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
آن است که نامقیدان ولایت چون با کسی خصوصاً با ساده ای بد شوند جمعی بهم شده او را در خانه ای یا باغی یا در صحرایی برده فعل بد با وی کنند. و چون سر او را یکی می گیرد و دیگری فعل بد کند این عمل به سرگیری شهرت گرفته و با لفظ زدن و خوردن آید. (آنندراج) :
نبود از... خوردنش سیری
نخورد هیچ غیر سرگیری.
شرف الدین شفائی.
زده آن لعل سرگیری به یاقوت
چو سرکه پیش او حلوای یاقوت.
ملا فوقی (از بهار عجم) (از آنندراج).
، عمل از سر گرفتن. آغاز کار. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
خودسری. خودرائی. (ناظم الاطباء). دلیری. خیره سری. لجاج. ستیزگی. ستهندگی. عناد. (یادداشت مؤلف) :
تبه کردی از خیرگی رای خویش
بگور آمدستی بدو پای خویش.
اسدی.
با ناسپاسان نیکی کردن از خیرگی باشد. (قابوسنامه).
از پی احیاء شرع و معرفت کردی جدا
تیرگی ز اصحاب جبر و خیرگی ز اهل قدر.
سنائی.
چه خوش نازیست ناز خوبرویان
ز دیده رانده را دزدیده جویان
بچشمی خیرگی کردن که برخیز
بدیگر چشم دل دادن که مگریز.
نظامی.
، بی شرمی. بی حیائی. چشم سفیدی. (یادداشت مؤلف) :
درآمد بتاج اندرون خیرگی
گرفتند پرمایگان چیرگی.
فردوسی.
ز بس چون و چرا کاندر دلم خاست
رسید از خیرگی جانم بغرغر.
ناصرخسرو.
بادیم و نداریم همی خیرگی باد
کوهیم و زر و سیم نداریم چو کهسار.
مسعودسعد.
ادب پروردۀ عشقم نیاید خیرگی از من
نسوزد آتش می پردۀ شرم و حجابم را.
صائب (از آنندراج).
، حالت خیره ماندن چشم:
نگه کرد خسرو بدو خیره ماند
بدان خیرگی نام یزدان بخواند.
فردوسی.
، کندی دندان. خرس: و اگر ترشی بدو (دندان) رسد خیره شود و خیرگی دندان را خرس گویند یعنی کند شدن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، تاریکی. ظلمت. سیاهی. (ناظم الاطباء) :
چو هنگام شمع آمد از تیرگی
سر مهتران تیره از خیرگی.
فردوسی.
بدان تا چو سایه در آن تیرگی
فرومیرد از خواری و خیرگی.
نظامی.
، دهشت. (یادداشت مؤلف)، دشمنی. بدخواهی. کینه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ / دِ)
گردگردی. دوران. گردش. حرکت دورانی. دور. و رجوع به چرخیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرخ رگ
تصویر سرخ رگ
شریان
فرهنگ لغت هوشیار
گرفتن سر چیزی (مانند شمع)، خاموش کردن شمع و چراغ، عمل از سر گرفتن آغاز کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیرگی
تصویر خیرگی
خودسری، خود رایی، لجاج، ستیزگی، عناد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سریری
تصویر سریری
منسوب به سریر، معالجات بالینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سریری
تصویر سریری
((سَ))
منسوب به سریر، معالجات بالینی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرخ رگ
تصویر سرخ رگ
((سُ. رَ))
شریان، رگ جهنده، رگی که خون را از قلب به قسمت های مختلف بدن می رساند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیرگی
تصویر خیرگی
((رِ))
سرگشتگی، لجبازی، گستاخی، شجاعت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیرگی
تصویر خیرگی
اکهام
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سرخرگ
تصویر سرخرگ
شریان
فرهنگ واژه فارسی سره
شریان، سبات
متضاد: سیاهرگ، ورید
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حرمان، دل زدگی، واخوردگی، وازدگی، یاس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خیره سری، ستیهندگی، سرکشی، لجاجت، حیرت، سرگردانی، سرگشتگی، بیهودگی، هرزگی، تاریکی، ظلمت
فرهنگ واژه مترادف متضاد