صفت سربزرگ. حالت و چگونگی سربزرگ. بزرگی سر: کس از سربزرگی نباشد بچیز کدو سربزرگ است و بی مغز نیز. سعدی. ، از حد خود تجاوز کردن. ادب نگاه نداشتن. خودخواهی: شبانی پیشه کن بگذار گرگی مکن با سربزرگان سربزرگی. نظامی. سگ را چو دهی سلیح گرگی شیریش کنی به سربزرگی. نظامی. رجوع به بزرگ شود، مجازاً، مقام و افتخار: سرش را به افسر گرامی کند بدین سربزرگیش نامی کند. نظامی. بزرگان بدو تهنیت ساختند بدین سربزرگی سر افراختند. نظامی. رجوع به سربزرگ شود
صفت سربزرگ. حالت و چگونگی سربزرگ. بزرگی سر: کس از سربزرگی نباشد بچیز کدو سربزرگ است و بی مغز نیز. سعدی. ، از حد خود تجاوز کردن. ادب نگاه نداشتن. خودخواهی: شبانی پیشه کن بگذار گرگی مکن با سربزرگان سربزرگی. نظامی. سگ را چو دهی سلیح گرگی شیریش کنی به سربزرگی. نظامی. رجوع به بزرگ شود، مجازاً، مقام و افتخار: سرش را به افسر گرامی کند بدین سربزرگیش نامی کند. نظامی. بزرگان بدو تهنیت ساختند بدین سربزرگی سر افراختند. نظامی. رجوع به سربزرگ شود
سرخ رو. که چهرۀ او سرخ باشد: یعنی ز صبح صادق انعام شمس دین از شرم سرخ روی شفق وار میروم. خاقانی. در بوستانسرای تو بعد از تو کی بود خندان انار و تازه به وسرخ روی سیب. سعدی. مرد را شرم سرخ روی کند خلق را خوب خلق و خوی کند. اوحدی. هرکس از اهل آبه که اورا بینی سرخ روی و ازرق چشم. (تاریخ قم ص 81). ، سرفراز. مباهی. خرسند. خوشحال. خرم. فخرکننده. نازان: خان را به خانه بازفرستاد سرخ روی با خلعت و نوازش و با ایمنی بجان. فرخی. زیرا که سرخ روی برون آمد هرکو به پیش حاکم تنها شد. ناصرخسرو. و من بنده بدان مسرور و سرخ روی گشتم. (کلیله و دمنه). گر نگوید بدل مرادش هست که سوی خانه سرخ روی رود. سوزنی. بهمه حال اسیری که ز بندی برهد سرخ روتر ز امیری که گرفتار آید. سعدی
سرخ رو. که چهرۀ او سرخ باشد: یعنی ز صبح صادق انعام شمس دین از شرم سرخ روی شفق وار میروم. خاقانی. در بوستانسرای تو بعد از تو کی بود خندان انار و تازه به وسرخ روی سیب. سعدی. مرد را شرم سرخ روی کند خلق را خوب خلق و خوی کند. اوحدی. هرکس از اهل آبه که اورا بینی سرخ روی و ازرق چشم. (تاریخ قم ص 81). ، سرفراز. مباهی. خرسند. خوشحال. خرم. فخرکننده. نازان: خان را به خانه بازفرستاد سرخ روی با خلعت و نوازش و با ایمنی بجان. فرخی. زیرا که سرخ روی برون آمد هرکو به پیش حاکم تنها شد. ناصرخسرو. و من بنده بدان مسرور و سرخ روی گشتم. (کلیله و دمنه). گر نگوید بدل مرادش هست که سوی خانه سرخ روی رود. سوزنی. بهمه حال اسیری که ز بندی برهد سرخ روتر ز امیری که گرفتار آید. سعدی
آن است که نامقیدان ولایت چون با کسی خصوصاً با ساده ای بد شوند جمعی بهم شده او را در خانه ای یا باغی یا در صحرایی برده فعل بد با وی کنند. و چون سر او را یکی می گیرد و دیگری فعل بد کند این عمل به سرگیری شهرت گرفته و با لفظ زدن و خوردن آید. (آنندراج) : نبود از... خوردنش سیری نخورد هیچ غیر سرگیری. شرف الدین شفائی. زده آن لعل سرگیری به یاقوت چو سرکه پیش او حلوای یاقوت. ملا فوقی (از بهار عجم) (از آنندراج). ، عمل از سر گرفتن. آغاز کار. (فرهنگ فارسی معین)
آن است که نامقیدان ولایت چون با کسی خصوصاً با ساده ای بد شوند جمعی بهم شده او را در خانه ای یا باغی یا در صحرایی برده فعل بد با وی کنند. و چون سر او را یکی می گیرد و دیگری فعل بد کند این عمل به سرگیری شهرت گرفته و با لفظ زدن و خوردن آید. (آنندراج) : نبود از... خوردنش سیری نخورد هیچ غیر سرگیری. شرف الدین شفائی. زده آن لعل سرگیری به یاقوت چو سرکه پیش او حلوای یاقوت. ملا فوقی (از بهار عجم) (از آنندراج). ، عمل از سر گرفتن. آغاز کار. (فرهنگ فارسی معین)
خودسری. خودرائی. (ناظم الاطباء). دلیری. خیره سری. لجاج. ستیزگی. ستهندگی. عناد. (یادداشت مؤلف) : تبه کردی از خیرگی رای خویش بگور آمدستی بدو پای خویش. اسدی. با ناسپاسان نیکی کردن از خیرگی باشد. (قابوسنامه). از پی احیاء شرع و معرفت کردی جدا تیرگی ز اصحاب جبر و خیرگی ز اهل قدر. سنائی. چه خوش نازیست ناز خوبرویان ز دیده رانده را دزدیده جویان بچشمی خیرگی کردن که برخیز بدیگر چشم دل دادن که مگریز. نظامی. ، بی شرمی. بی حیائی. چشم سفیدی. (یادداشت مؤلف) : درآمد بتاج اندرون خیرگی گرفتند پرمایگان چیرگی. فردوسی. ز بس چون و چرا کاندر دلم خاست رسید از خیرگی جانم بغرغر. ناصرخسرو. بادیم و نداریم همی خیرگی باد کوهیم و زر و سیم نداریم چو کهسار. مسعودسعد. ادب پروردۀ عشقم نیاید خیرگی از من نسوزد آتش می پردۀ شرم و حجابم را. صائب (از آنندراج). ، حالت خیره ماندن چشم: نگه کرد خسرو بدو خیره ماند بدان خیرگی نام یزدان بخواند. فردوسی. ، کندی دندان. خرس: و اگر ترشی بدو (دندان) رسد خیره شود و خیرگی دندان را خرس گویند یعنی کند شدن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، تاریکی. ظلمت. سیاهی. (ناظم الاطباء) : چو هنگام شمع آمد از تیرگی سر مهتران تیره از خیرگی. فردوسی. بدان تا چو سایه در آن تیرگی فرومیرد از خواری و خیرگی. نظامی. ، دهشت. (یادداشت مؤلف)، دشمنی. بدخواهی. کینه. (ناظم الاطباء)
خودسری. خودرائی. (ناظم الاطباء). دلیری. خیره سری. لجاج. ستیزگی. ستهندگی. عناد. (یادداشت مؤلف) : تبه کردی از خیرگی رای خویش بگور آمدستی بدو پای خویش. اسدی. با ناسپاسان نیکی کردن از خیرگی باشد. (قابوسنامه). از پی احیاء شرع و معرفت کردی جدا تیرگی ز اصحاب جبر و خیرگی ز اهل قدر. سنائی. چه خوش نازیست ناز خوبرویان ز دیده رانده را دزدیده جویان بچشمی خیرگی کردن که برخیز بدیگر چشم دل دادن که مگریز. نظامی. ، بی شرمی. بی حیائی. چشم سفیدی. (یادداشت مؤلف) : درآمد بتاج اندرون خیرگی گرفتند پرمایگان چیرگی. فردوسی. ز بس چون و چرا کاندر دلم خاست رسید از خیرگی جانم بغرغر. ناصرخسرو. بادیم و نداریم همی خیرگی باد کوهیم و زر و سیم نداریم چو کهسار. مسعودسعد. ادب پروردۀ عشقم نیاید خیرگی از من نسوزد آتش می پردۀ شرم و حجابم را. صائب (از آنندراج). ، حالت خیره ماندن چشم: نگه کرد خسرو بدو خیره ماند بدان خیرگی نام یزدان بخواند. فردوسی. ، کندی دندان. خرس: و اگر ترشی بدو (دندان) رسد خیره شود و خیرگی دندان را خرس گویند یعنی کند شدن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، تاریکی. ظلمت. سیاهی. (ناظم الاطباء) : چو هنگام شمع آمد از تیرگی سر مهتران تیره از خیرگی. فردوسی. بدان تا چو سایه در آن تیرگی فرومیرد از خواری و خیرگی. نظامی. ، دهشت. (یادداشت مؤلف)، دشمنی. بدخواهی. کینه. (ناظم الاطباء)