گیاهی درختی از نوع بید با شاخه های بلند خمیده که برگ های آن به صورت کشیده و نوک تیز است و در پاییز به رنگ ارغوانی در می آید، تبرخون، طبرخون، بید طبری
گیاهی درختی از نوع بید با شاخه های بلند خمیده که برگ های آن به صورت کشیده و نوک تیز است و در پاییز به رنگ ارغوانی در می آید، تَبَرخون، طَبَرخون، بیدِ طَبَری
دهی از دهستان سمیرم پائین بخش حومه شهرستان شهرضا. دارای 1000 تن سکنه میباشد. آب آن از قنات و شعبه رود خانه شور تأمین میشود. محصول آن غلات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
دهی از دهستان سمیرم پائین بخش حومه شهرستان شهرضا. دارای 1000 تن سکنه میباشد. آب آن از قنات و شعبه رود خانه شور تأمین میشود. محصول آن غلات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
سرجداشده. که سر وی از تن بریده باشند: ز زعفران رخ ظالمان کند گه عدل حنوط جیفۀ ظلمی که سربریدۀ اوست. خاقانی. ناسوده چو مرغ سربریده نغنوده چو عزم بردریده. نظامی. به مرگ سروران سربریده زمین جیب آسمان دامن دریده. نظامی. رجوع به سر بریدن شود. - سربریده آواز کردن، کنایه از شخصی که دست از جان شسته باشد و خواهد که از حریف خود انتقام کشد یارانش منع کنند که اگر این اندیشه داری با کس در میان منه. (آنندراج). - سربریده شمع، شمعی که سر آن را چیده باشند: در دستت اوفتادم چون مرغ پربریده در پیشت ایستادم چون شمع سربریده. خاقانی. - سربریده طره، گیسوئی که نوک آن را چیده اند: هر پاسبان که طرۀ بام زمانه داشت چون طرّه سربریده شد از زخم خنجرش. خاقانی. - سربریده قلم، قلمی که نوک آن شکسته شده است: سربریده قلمت بس که کند خط انعام کهن را تجدید. سوزنی. ، کنایه از ناکس واجب القتل. (آنندراج)
سرجداشده. که سر وی از تن بریده باشند: ز زعفران رخ ظالمان کند گه عدل حنوط جیفۀ ظلمی که سربریدۀ اوست. خاقانی. ناسوده چو مرغ سربریده نغنوده چو عزم بردریده. نظامی. به مرگ سروران سربریده زمین جیب آسمان دامن دریده. نظامی. رجوع به سر بریدن شود. - سربریده آواز کردن، کنایه از شخصی که دست از جان شسته باشد و خواهد که از حریف خود انتقام کشد یارانش منع کنند که اگر این اندیشه داری با کس در میان منه. (آنندراج). - سربریده شمع، شمعی که سر آن را چیده باشند: در دستت اوفتادم چون مرغ پربریده در پیشت ایستادم چون شمع سربریده. خاقانی. - سربریده طره، گیسوئی که نوک آن را چیده اند: هر پاسبان که طرۀ بام زمانه داشت چون طرّه سربریده شد از زخم خنجرش. خاقانی. - سربریده قلم، قلمی که نوک آن شکسته شده است: سربریده قلمت بس که کند خط انعام کهن را تجدید. سوزنی. ، کنایه از ناکس واجب القتل. (آنندراج)
کنایه از فدیه دادن یعنی خویشتن را از کسی به مال بازخریدن اعم از آنکه آن شخص اسیر باشد یا زن از شوهر خویشتن را بازگیرد. (بهار عجم). رجوع به مادۀ قبل شود
کنایه از فدیه دادن یعنی خویشتن را از کسی به مال بازخریدن اعم از آنکه آن شخص اسیر باشد یا زن از شوهر خویشتن را بازگیرد. (بهار عجم). رجوع به مادۀ قبل شود
نوعی از درخت بید است. (برهان) (آنندراج). نوعی از هفده بید است. (غیاث) (شرفنامه). بعضی گویند بید موله است که بید مجنون باشد. (برهان). خلاف. (محمود بن عمر). در فلات بسیار است و برای سبدبافی بسیار شایسته است. (جنگل شناسی ساعی ص 195) : سرخی خفچه نگر از سرخ بید معصفرگون پوستش او خود سپید. رودکی. به ساسانیان تا مدارید امید مجویید یاقوت از سرخ بید. فردوسی. نمودند دیگر گیاهی سپید سیاهش گل و بیخ چون سرخ بید. اسدی. از پی آنکه مزاجش نکند فاسد خون سرخ بید از همه اعضا بگشاید اکحل. انوری. گر عود نه صندل سپید است با سرخ گل تو سرخ بید است. نظامی
نوعی از درخت بید است. (برهان) (آنندراج). نوعی از هفده بید است. (غیاث) (شرفنامه). بعضی گویند بید موله است که بید مجنون باشد. (برهان). خلاف. (محمود بن عمر). در فلات بسیار است و برای سبدبافی بسیار شایسته است. (جنگل شناسی ساعی ص 195) : سرخی خفچه نگر از سرخ بید معصفرگون پوستش او خود سپید. رودکی. به ساسانیان تا مدارید امید مجویید یاقوت از سرخ بید. فردوسی. نمودند دیگر گیاهی سپید سیاهش گل و بیخ چون سرخ بید. اسدی. از پی آنکه مزاجش نکند فاسد خون سرخ بید از همه اعضا بگشاید اکحل. انوری. گر عود نه صندل سپید است با سرخ گل تو سرخ بید است. نظامی
نام دهی است به همدان. (معجم البلدان). از بلوکات ولایت همدان، حد شمالی کوههای فرقان، شرقی پیشخوار، جنوبی حاجی لو و غربی مهربان. عده قری 72. جمعیت 20000 تن است. (از جغرافیای کیهان). دهی است از دهات همدان. (نزهه القلوب ص 72)
نام دهی است به همدان. (معجم البلدان). از بلوکات ولایت همدان، حد شمالی کوههای فرقان، شرقی پیشخوار، جنوبی حاجی لو و غربی مهربان. عده قری 72. جمعیت 20000 تن است. (از جغرافیای کیهان). دهی است از دهات همدان. (نزهه القلوب ص 72)
غلام و کنیزک که خریده شده باشد. (آنندراج). هر چیز که شخص خریده باشد مانند غلام و داده. (ناظم الاطباء). درم خرید. درم خریده. مملوک. عبد. بنده. غلام زرخرید. بندۀزرخرید. کنیز زرخرید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
غلام و کنیزک که خریده شده باشد. (آنندراج). هر چیز که شخص خریده باشد مانند غلام و داده. (ناظم الاطباء). درم خرید. درم خریده. مملوک. عبد. بنده. غلام زرخرید. بندۀزرخرید. کنیز زرخرید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)